در قرن بیستم، همانطور که شاید قابل حدس باشد، بیشتر انتقادات به موزههای هنری از طرف جناح چپ روشنفکران وارد شده است. هنوز هم در میان بسیاری از متفکران چپ واژههایی مانند «موزه» یا «گالری» بار معنایی منفیای دارند چرا که مکانهایی به شمار میروند که از یک طرف با حفظ و ارائه آثار هنری قدیمی موجب تثبیت نظم موجود میشوند و از طرف دیگر با محصور کردن آثار هنری پشت دیوارهای موزه، هنر را از عرصه عموم جدا میکنند. مهیبترین نقدها از این دست را معمولاً هنرمندان انقلابی در طول تاریخ ترتیب دادهاند. بعد از انقلاب اکتبر در شوروری بسیاری از هنرمندان آوانگارد روسی اعلام کردهاند که هنر دیگر نباید جایی در موزهها داشته باشد و خلق و ارائه آثار هنری باید در محافل و معابر عمومی (بخوانید خیابان) صورت گیرد. «کازیمیر مالهویچ»، یکی از بزرگترین هنرمندان قرن نوزدهم، حتی از این هم جلوتر رفت و فریاد زد که تمام موزههای هنری باید نابود شوند و به جایشان داروخانه ساخته شود؛ موزه برعکس داروخانه هیچ منفعتی برای طبقات کارگر جامعه و حتی هنرمندان انقلابی ندارد.
دسته دیگر نقدها به موزه به مانند آوانگاردهای روسی، مواضع انقلابی نداشتند و بیشتر سعی میکردند از موضعی فلسفی و زیباییشناسی با اصل وجود موزههای هنری مخالفت کنند. به عنوان مثال در فرانسه یکی از فیلسوفان شهیر معاصر به نام «موریس مرلوپونتی» موزه را از زاویهای دیگر نقد میکرد. او چندین دلیل برای مخالفت با موزه داشت. اول اینکه در شرایط موجود این موزههای هنری هستند که تعیین میکنند چه هنری برای حفظ و نگهداری مهم است و چه هنری نیست. به همین دلیل بسیاری از آثار هنری، که واجد ارزش هنری هستند، صرفاً به دلیل اینکه موزهها آنها را ارزشمند قلمداد نکردهاند از دست میروند و برای مدتهای طولانی و حتی برای همیشه نادیده باقی میمانند. دلیل دوم مرلوپونتی این بود که موزهها آثار هنرها را از بافت و محیط خلقشان جدا میکنند و به مخاطب این حس را میدهند که آثار هنری متفاوت به صورت مقدر و مشخصی در ادامه یکدیگر قرار دارند، در حالی چنین چیزی ابدا حقیقت ندارد و هنر به شدت به تاریخ و جغرافیای تولیدش وابسته است. دلیل سوم مرلوپونتی به فلسفه و جهانبینی خود او برمیگشت. فلسفه مرلوپونتی فلسفه ادراک است و برای او ادراک همواره در میان چیزها و در حین حرکت درون جهان و به واسطه حضور بدن شکل میگیرد. موزه اما جایی است که ادراک از دنیا جدا میشود و انسان در یک محیط ایزوله با آثار هنری مواجه میشود.
مخالفت با موزهها فقط منحصر به هنرمندان انقلابی یا فیلسوفان اروپایی نبود و در قرن نوزدهم در آمریکا هم صداهایی در مخالفت با نهاد موزه شنیده شد. یکی از مخالفان آمریکایی موزه «جان دیویی» بود. دلیل او برای نقد موزهها با دلایل آوانگاردهای روسی و روشنفکران فرانسوی متفاوت بود و پایه و اساسی کاملا آمریکایی داشت. دیویی هنر را، برخلاف معاصران اروپایی خود، به هیچوجه عرصهای متفاوت از زندگی روزمره نمیدید بلکه اعتقاد داشت تجربه زیباییشناسی در همه عرصههای زندگی امکانپذیر است و لزوما محدود به هنر نمیشود (در همین راستا دیویی هیچ تفاوتی میان هنر والا و هنر پست نمیگذارد و اپرا و تئاتر را به اندازه موسیقی جز و کمیک استریپها ارزشمند میداند). او در مقام یک فیلسوف آمریکایی، بیشتر بر روی دموکراسی و جمهوری، و نه انقلاب، تاکید داشت و نمیخواست یک عرصه خاص را از عرصههای دیگر زندگی تفکیک کند. از این منظر طبعاً موزههای هنری برای او یک دشمن بزرگ تلقی میشدند چرا که به گمانش حکم «سردخانه فرهنگهای خاموش» را دارند که جریان گرم و سرزنده زندگی را منجمد و منقطع میکنند. دیویی ادعا میکرد که موزههای هنری نه به خاطر دلایل زیباییشناسی که به خاطر دلایل دیگر مانند دلایل سیاسی و اجتماعی به وجود آمدهاند و اگر کسی میخواهد تجارب زیباییشناسانه را از سر بگذراند بهتر است به جای موزهها به بطن جامعه برود.
در کنار این مخالفتها با موزه در قرن نوزدهم شاهد موافقتهای بسیاری هم با موزه و نهادهای دیگر حفظ آثار هنری هستیم. یکی از بزرگترین مدافعان موزه در قرن اخیر بدون شک «آندره مالرو» است. ستایش او از موزهها، برخلاف بیشتر ستایشها، محافظهکارانه نیست بلکه دلایل عمیق فلسفی دارد. او موزههای هنری را به خاطر نمایش آثار درخشان هنری دورههای پیشین ستایش نمیکرد (برای مالرو گفتوگوی بین آثار بزرگ هنری دنیا با یکدیگر اهمیت داشت و نه حضور تکی آنها)، بلکه موزهها را نوعی مکان جادویی میدانست که با گردآوری آثار هنری از مکانها زمانهای متفاوت میتوانند با مسائلی مانند مرگ، زمان و سرنوشت درگیر شوند. او میگوید که موزهها همان کارکرد کلیساها در دوران گذشته را دارند و به تشویشهای انسان معاصر در قبال مرگ و گذشت زمان پاسخ میدهند. به باور مالرو زندگی از اساس بی معناست چرا که مرگ وجود دارد (مالرو سالهای زیادی را در جنگ گذارند و تصویر واقعی زندگی برایش تصویر مردی است که بر بالای دار با نوک پاهایش تقلا میکند زمین را لمس کند) و تنها چیزی که میتواند به این زندگی بیمعنا معنایی ببخشد هنر است. هنر میتواند به لطف پیوند با زمانهای گذشته و مکانهای مختلف زمان را استعلا ببخشد. مالرو مخالف نظریه کلاسیک درباب هنر به مثابه یک تجربه لذتبخش استتیکی بود و از موضعی اساسیتر به آن فکر میکرد. به باور او تنها چیزی که از گذشت دوران به جا میماند نه تاریخ بلکه هنر است. هنر مقولهای فراتاریخی است و خودش را از تاریخ جدا میکند. به همین خاطر است که موزهها برای مالرو اهمیت مییابند چرا که یک امر فراتاریخی را در خود حفظ میکنند و از این طریق حسی از ابدیت و سرنوشت را در انسان سکولار زنده نگاه میدارند. موزه به باور مالرو جایی است که به لطف قرار گرفتن آثار هنری مختلف دیالوگی میان انسان و جهان و زمان برقرار میشود. او فرضیه تشکیل موزهای به نام «موزه خیالی» یا «موزه بدون دیوار» را مطرح کرد. موزهای که برخلاف موزههای مرسوم محدودیتهای مکانی (دیوار) نداشته باشد و تمامی مردم به آن دسترسی داشته باشند. موزهای تشکیل شده از تمام آثار هنری در درون تخیل انسانها. اگر مالرو در دوران ما زنده بود و «اینترنت» را میدید آیا موزه بدون دیوارش را پیدا میکرد؟