در گفتگوهای روزمره حتماً این عبارات را شنیدهایم: «چه حرفهای فلسفیای؟»، «چقدر فیلسوف شدی!»، «فلسفی حرف نزن!» و عبارات مشابه دیگر. اما چرا در لحظاتی از زندگی فکر میکنیم که خودمان یا دیگران، حرفهای فلسفی میزنیم؟ این فلسفی بودن اشاره به چه چیزی دارد؟ آیا لزوماً به معنای ادای سخنان پیچیده و مبهم است؟ آیا ممکن است کسی که فلسفه نخوانده باشد بتواند حرفهای فلسفی بزند؟ آیا نظرات فلسفی هیچ فایده و معنایی دارند یا فقط برای فضل فروشی و به قول معروف به خاطر ژست و ادا بیان میشوند؟ در اینجا میخواهیم به پنج سوال اصلی که عامه مردم درباره فلسفه و فلاسفه از خودشان میپرسند پاسخ دهیم.
«اگر با کشتن یک ثروتمند در کشوری دیگر، و بدون اینکه از خانهات خارج شوی، ثروتمند شوی چه کار میکنی؟ آیا او را میکشی یا نه؟». این سوالی است که ذهن بسیاری از متفکران و روشنفکران قرن نوزدهمی اروپا را به خود مشغول کرده بود. بعضی از تاریخنگاران آن را به غلط به روسو نسبت میدهند، در حالی که مشابه این پرسش برای اولین توسط یکی از شخصیتهای رمان باباگوریوی بالزاک مطرح شد. شاتوبریان هم سالها درگیر چنین مسئله بغرنجی بود و علاوه بر او، داستایوفسکی نیز نظیر این پرسش را بارها در رمانهایش مطرح کرد. آیا اگر به ما نیروی جادویی داده شود که توسط آن بتوانیم افرادی را که هرگز در زندگی ندیدهایم از میان برداریم چه کار خواهیم کرد؟ احتمالاً امروز بیشتر مردم، به خاطر حضور در شبکههای اجتماعی و زندگی در دهکده جهانی، در پاسخ به سوال مذکور خواهند گفت که طرف را نخواهند کشت (راست یا دروغش بماند). اما ماجرا برای کسانی که قرنها پیش زندگی میکردند متفاوتتر و پیچیدهتر بود چرا که دنیا برایشان همانند دنیای ما این اندازه کوچک و دهکدهمانند نبود. زمانه تغییر کرده ولی با این حال امروز هم روح اصلی پرسش بالزاک همچنان زنده و معنادار است؛ بیایید آن را به شکل دیگری مطرح کنیم: آیا باید اخلاق را نسبت به کسی که هرگز ندیده و نخواهیم دید رعایت کنیم؟ آیا اعمال شر نسبت به فردی که حتی از وجود خارجیاش بی خبر هستیم مجاز است؟
در سالهای اخیر افرادی را میبینیم که ادعا میکنند که زمانه ما از لحاظ هنری و همچنین فرهنگی از دوران گذشته بدتر است. آنها دائم هنرمندان معاصرشان را با هنرمندان نسلهای گذشته مقایسه میکنند و به روشهای مختلف سعی در تحقیر و خوار شمردن آنها دارند. استادها، بزرگان و نوابغ هنری معمولاَ به دوران قبلی تعلق دارند و اگر هم امروز چند نمونه ازشان وجود داشته باشد حتماَ آخرین بازماندههای اعصار گذشتهاند. دوران طلایی هنر بدون شک هرگز دوران کنونی نیست، ما دیر رسیدهایم، عصر پرشکوه تمام شده است.
عید نوروز برای همه ما ایامی متفاوت و بخصوص است. این روزهایی ابتدایی سال با اینکه در ظاهر شبیه دیگر ایام هستند اما معانی و احساسات متفاوتی را در ما تولید میکنند. اکثر ایرانیان حسی متفاوت را در این یکی دو هفته تجربه میکنند که شاید به خوبی نتوانند با کلمات آن را توصیف کنند؛ یک نوع تجربهی ابدی کودکی و در عین حال یک نوع تجربهی همیشگی مرگ. فکر کردن به گذشته و در عین حال به فکر آینده بودن. در این روزها احساس میکنیم که تا همیشه کودک خواهیم ماند و همزمان پی میبریم ک به مرگ نزدیکتر شدهایم. برای روزهای آینده نقشه میریزیم و همزمان غرق در ایام از دست رفته میشویم.
بخش زیادی از عمر کوتاه هر انسانی به معاشرت با دوستهایش یا حرف زدن و فکر کردن دربارهی آنها میگذرد. یک دوستی خوب میتواند زیباترین لحظههای آدمی را رقم بزند و یک دوستی بد ممکن است زندگی هر کسی را به نابودی بکشاند. حتی کوچکترین بچهها نیز وقتی بچه دیگری را میبینند نوعی کشش به سمت او در خود احساس میکنند، چه برسد به ما آدم بزرگها که دائم درگیر خوب و بد دوستانمان هستیم. شاید کسی بگوید: «من هیچ دوستی ندارم» یا اینکه با ناراحتی و احتمالاً با نوعی اعتماد به نفس هیستریک، اعلام کند: «در تنهایی خودم راحتترم. هیچ دوستی نمیخواهم»؛ اما و دریغا که چنین چیزی احتمالاَ بیشتر نوعی واکنش به فقدان یا ضعف دوستیهایی است که او در زندگی تجربه کرده است. هر انسانی قطعاَ بعضی از انسانها را از انسانهای دیگر بیشتر «دوست» دارد و همین دوست داشتن به خوبی میتواند امکان، وجود و ضرورت دوستی را در زندگی ثابت کند.
احتمالاً عدهای بسیار کمی در میان ما وجود دارند که در زندگی هرگز از کالای دستدوم استفاده نکرده باشند. این افراد معدود یحتمل یا از ثروت هنگفتی برخوردارند یا وسواس ویژهای برای خریدن اجناس نو و تازه دارند (البته این دومی باز هم وابسته به اولی است). از طرف دیگر باز هم احتمالاَ عدهای بسیار کمی در میان ما وجود دارند که در زندگی همیشه کالاهای دستدومی استفاده میکنند. هر انسانی که به سلامتش، ولو به صورت حداقلی، اهمیت بدهد و اندک پولی برای گذران زندگی داشته باشد به هیچ وجه از غذای نیمهتمام و دورافتادهی غریبهها در سطلهای زباله نخواهد خورد.
به راستی کدام یک از ما از هدیه گرفتن خوشحال نمیشود؟ وقتی چیزی را از کسی هدیه میگیریم نسبت به وقتی که همان چیز را با پول خودمان میخریم احساس متفاوت، و به یک معنا زیباتری، داریم. چه چیزی در هدیه وجود دارد که موجب خلق چنین احساس زیبایی میشود؟ ممکن است هدیهای که دریافت میکنیم چندان ارزشی در بازار نداشته باشد ولی برای خودمان ارزش زیادی داشته باشد؛ طوری که هیچکس دیگری نتواند ارزش آن را برآورد کند. ارزش هدیه از کجا ناشی میشود؟ چه فرقی با ارزش بازار دارد؟ جالب اینکه فقط هدیه گرفتن از دیگران لذتبخش نیست، وقتی به بقیه هدیه میدهیم هم احساس مسرت میکنیم. با اینکه از جیبمان برای شخص دیگری پول دادهایم و از لحاظ منطق بازار ضرر کردهایم باز هم از کارمان لذت میبریم. منطق رازآمیز هدیه چیست؟ چگونه میشود فلسفه هدیه را توضیح داد؟ هدیه چگونه کار میکند؟ اقتصاد مبتنی بر هدیه چه سازوکاری دارد؟
راه پس و پیش ندارد، ما همگی در دنیای سلبریتیها به سر میبریم. به بعضی سلبریتیها علاقه داریم و نوشتهها، حرفها و عکسهایشان را در شبکههای اجتماعی دنبال میکنیم. ممکن است نسبت به چند سلبریتی هم دید خوبی نداشته باشیم و از فعالیتها و رفتار این عده در محیطهای عمومی یا فضای مجازی خوشمان نیاید. گاهی از سخنان و مواضع سلبریتیها به وجد میآییم و گاهی هم از صحبتهایشان به شدت عصبانی و منزجر میشویم.
احتمالا بیشتر ما جزو کسانی هستیم که به چهره اهمیت زیادی میدهیم. هر چقدر هم ادعا کنیم که به ظاهر و چهره دیگران یا خودمان بیتفاوتیم، نمیتوانیم این حقیقت را انکار کنیم که انسانها در وهله اول با سیمایشان شناخته میشوند. بدون وجود چهره نمیشود از مفاهیمی مانند هویت، عشق، جایگاه اجتماعی یا حتی اخلاق سخنی به میان آورد. حتی وقتی که فقط صدای کسی را میشنویم یا نامههایش را میخوانیم بلافاصله در ذهنمان برای او یک چهره خیالی ترسیم میکنیم. در واقع نخستین پدیدار انسانیای که در مواجهه با دیگران بر ما آشکار میشود چهره است.
عصر جمعه روی تخت دراز کشیدهایم و دلمان به انجام هیچ کاری نمیرود. یک کتاب را باز میکنیم اما حوصله چندانی برای خواندن آن نداریم. در یخچال را باز میکنیم اما هیچ غذایی ما را تحریک نمیکند. جلوی تلویزیون مینشینیم و شبکههای تلویزیون را بدون هدف عوض میکنیم اما هیچ برنامهای نظرمان را جلب نمیکند. گوشی همراهمان را بر میداریم و صفحات شبکههای اجتماعی را پشت سر «رفرش» میکنیم اما بدتر کسل و بیحوصله میشویم. به خانهی دوستمان میرویم ولی از همان ابتدا احساس میکنیم که هیچ حرفی برای گفتن نداریم و دلمان میخواهد هر چه زودتر از آنجا برویم. توی ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس میمانیم ولی هیچ اتوبوسی در ایستگاه نیست. دائماً ساعتمان را نگاه میکنیم. دقایق به کندی میگذرند. حال خوبی نداریم. نه میل ما به چیزها برمیگردد و نه زمان برای ما میگذرد. حتی انگیزه نداریم از خودمان بپرسیم دقیقاً چه به سرمان آمده است. بله، حقیقت این است که ما درگیر «ملال» هستیم.
بسیاری از ما امروزه به لطفهای گوشیهای هوشمند و دوربینهایمان از خودمان هر روز سلفی میگیریم و آن را در شبکههای اجتماعی به نمایش میگذاریم. بعضی از این سلفیها در خانه هستند و بعضی دیگر در جایی بیرون از خانه؛ در محل کار، در مسافرت، در جشنها، در خیابان، در دانشگاه و در بسیاری از مکانهای دیگر. در سلفیها گاهی تنها هستیم و گاهی دوست یا عزیزی در کنارمان حضور دارد. بعضی اوقات که بیحوصلهایم تصویری ساده از خودمان برمیداریم و بعضی اوقات سعی میکنیم به عکسمان رنگورویی هنری بدهیم.
«فلانی اپیکوری زندگی میکند»؛ «فلانی اخلاق اپیکوری دارد». در روزگار ما اولین معنایی که پس از شنیدن چنین جملاتی به ذهن متبادر میشود این است که او، یعنی فلانی، زندگی بیبندوباری دارد و بجز لذایذ شخصی و امیال غریزی به هیچ چیز دیگری اهمیت و بها نمیدهد. اما چنین برداشتی از اپیکوریسم و فلسفهی اپیکور دقیقاَ در تضاد با آن چیزی است که این فیلسوف بزرگ یونان باستان درباب معنای زندگی بیان کرده است. برای اپیکور مسلماً کسب لذت مهمترین هدف زندگی است اما این هرگز به معنای تن دادن به بیبندوباری و لذتجویی افسارگسیخته است. برای او رسیدن به بالاترین درجهی لذت اهمیت فراوانی دارد اما برای نائل شدن به این درجه از قضا باید به بسیاری از لذتها نه بگوییم. سوال و پارادوکس اصلی اینجاست: چرا یکی بزرگترین فیلسوفان لذتگرا ما را از رسیدن و جستجوی بسیاری از لذتها منع میکند؟