چند سالتان هست؟
۵۶ سالم تمام نشده است.
چند سال در جبهه بودید؟
چهار سال و هشت ماه در جبهه بودم و اگر مجروح هم نشده بودم، باز هم میایستادم.
چطور این اتفاق افتاد؟
در عملیات والفجر ۱۰، شهر حلبچه عراق به منطقه عملیاتی رفته بودم. آنجا گلوله توپ به بغل ماشین خورد و یک ترکش به صورت من خورد، ترکش هم رفته بود داخل دهانم (سمت راست) و از طرف دیگر بیرون آمده بود، لثه نبود، استخوانهای زیر بینی نبود، استخوانهای گونه خرد شده بود و خیلی وضع بدی داشتم؛ اما من یک صحنه را یادم نیست، بیهوش شده بودم. ترکش از یک طرف صورت داخل شده و از طرف دیگر بیرون آمده بود، کل این سمت صورت را از بین برده بود. من هشت روز بعد از حادثه به هوش آمدم در بیمارستان.
بعد از آن اتفاق چند جراحی روی صورتتان انجام شد؟
تا جایی که یادم هست، بیش از ۶۵ بار عملهای سنگینی روی من انجام دادند. صبح ساعت هشت صبح که من را به اتاق عمل میآوردند، چهار بعدازظهر از اتاق عمل بیرون میآوردند. برای بازسازی صورت من، از گوشهگوشه بدن من استخوان و گوشت برداشتند و پیوند زدند به صورت من.
مثلا از دستها و استخوانهای دستها هم برداشتند؟
رگ اینجای دستم را (ساق دست راست) از بالا و پایین برداشتند. استخوانش را هم برداشتند. رگش را ببین (دست چپ)؛ خط بخیههایش مشخص است. از اینجای پایم (پای سمت چپ مقداری از استخوان ساق برداشته شده است) برداشتند.
برای اینکه بتوانند در صورت کار کنند؟
برای اینکه در صورتم فقط لثه درست کنند. کار دیگری نکنند، فقط لثه برایم درست کنند که من بتوانم دندان بکارم و غذا بخورم. این همه عمل جراحی فقط به خاطر یک تکه لثه بود. از دنده ام برداشتند، از کتفم برداشتند، از این گوش تا این گوش سر من را میشکافتند، استخوانهای اینجا را (استخوانهای قسمت فوقانی جمجمه) میبینید چاله چوله شده؟ استخوانهای جمجمه را یک لایه برمیداشتند پیوند میزدند ولی خراب میشد.
الان چشم سمت راستتان بینایی دارد؟
چشم سمت راستم نمیبیند و گوشم هم نمی شنود.
گوش سمت چپ نمیشنود؟
بله. نمیشنود و با این چشم (سمت راست) تار میبینم و باید عینک بزنم.
اصلا ساده نیست ما فقط یه چیزی میشنویم شما چه کشیدید؟
خیلی سخت بود. البته چون هدف خیلی روشنی داشت و جبههرفتن را دوست داشتم و خودم انتخاب کردم، از این عملهای طاقتفرسا هیچ احساس ناراحتی نمیکردم نه اینکه بگویم دوست داشتم، اما ناراحت هم نبودم.
با ۶۵ عمل جراحی نشد که به خود بگویید آقا عجب اشتباهی کردم رفتم؟
اصلا، اگر از من بپرسی که بهترین دوران زندگیات کی بود؟ میگویم آن موقع که در جبهه بودم.
از این شرایط راضی هستید؟
من راضی ام، الان هم میگویم هیچ چیزی در زندگی من بهتر از موقعی که در جبهه بودم و آن آدمهای واقعا نورانی و خدایی را دیدم نبود. دیگر این موقعیت پیش نمیآید، یاد آن آدمها و صحنهها هیچوقت فراموش نمی شود.
اتفاقی که در صورتتان افتاد شما را اذیت نکرد؟ وقتی دیدید که این تغییر در صورتتان به وجود آمده است.
چرا، مثلا میرفتیم جایی بچهها که من را میدیدند مثلا یک جوری وحشت میکردند. بعضی هم میخندیدند که این چرا این جور شده است، اما من از درون خودم به آن جبهه و آدمها و آن صفا و معنویتی که آنجا بود فکر میکنم و اصلا اذیت نمیشوم.
زندگیتان چطور میگذرد؟
باغ داریم و فروش محصولاتش کمک خرجی ماست.
چیزی هم گرفتید بابت ۷۰ درصد جانبازی تان؟
نه، ترکشهای ریز و درشتی در بدنم هست که حتی بنیاد هم نمیداند این ترکشها در بدنم هست.
آنها را دنبالش نرفتید؟
بروم؟ برای چه بروم؟
حقوقتان بیشتر میشود.
نرفتم.
نمیخواهید برای حقوق بیشتر، بگویید بنیاد، ترکشها را پیگیری کند؟
آن چیزی که در راه خدا دادم با پول و مال دنیا قابل قیاس و قابل معامله نیست.
آرزوی امروزتان چیست؟
آرزوی امروزم این است که وضع این مردم بهتر از این که هست بشود.