مثل تو بودن

آخر شب دست‌هایم را گذاشته بودم زیر سرم و با خودم زمزمه می‌کردم، الحمدلله الذی خلق الاشیاء من العدم. خدایا چقدر کیف دارد مثل تو بودن.

تاریخ انتشار: 11:57 - سه شنبه 1401/12/9
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
مثل تو بودن

دیروز حوالی اذان ظهر بود که پایم به خانه رسید. نگاهی به شکم گاوی که عقربه‌های ساعت تویش می‌چرخید، انداختم. یکی دو ساعت بیشتر وقت نداشتم که چیزی برای ناهار دست‌وپا کنم. توی همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. / مثل تو بودن

همسرم بعد از سلام و احوالپرسی یک دفعه با صدای مهربانی که مخصوص سفارش غذای مورد علاقه‌اش است، گفت: «خانم، می‌شه آش‌رشته بپزی امروز؟!» چند دقیقه سکوت کردم و گفتم: «حالا چی شده یهو وسط ظهر هوس آش رشته کردی؟» تا آمدم بگویم الان دیر شده و باید از صبح می‌گفتی و… حرفم را قورت دادم و گفتم: «چشم، می‌پزم.» / مثل تو بودن

حالا من بودم و یک چَشم گنده و یک همسر چشم‌انتظار و وقت تنگی که به یک کتلت هم کفاف نمی‌داد، چه برسد از آن آش‌های همسر پسند! بی‌هوا در فریزر را باز کردم و طبقه وسط را کشیدم بیرون ببینم سبزی‌های آش در چه حال است که چشمم افتاد به نخود و لوبیا و عدس‌های پخته‌شده و بسته‌بندی‌شده. گل از گلم شکفت.

از بس به این کارها عادت ندارم، پاک یادم رفته بود که چند هفته پیش سلیقه‌ام گل کرده بود و این‌ها را پخته و چپانده بودم توی فریزر برای روز مبادا. دودستی از توی فریزر بیرون آوردمشان و یک ماچ محکم به کله‌شان زدم. برایم حکم مائده آسمانی پیدا کرده بودند. تند تند دست به کار شدم و بساط آش رشته را به پا کردم.

در چشم‌به‌هم‌زدنی یک قابلمه آش‌رشته سبز پررنگ با نخود و لوبیاهایی که تویش بالا و پایین می‌پرید، روی شعله گاز دلبری می‌کرد. بوی سیر داغ و پیاز داغ هم که خانه را از جا برداشته بود.

یک به به و چه چهی برای خودم راه انداختم و رفتم توی اتاق تا لباس‌هایم را عوض کنم و دستی به سر و رویم بکشم.

با چند ضربه به در و صدای چرخیدن کلید، نوای تعریف و تمجید‌های همسر از توی پذیرایی به گوشم رسید. _به به باز چه کردی خانم! پایه‌های ساختمون هم بوی آش رشته گرفته! توی دلم خندیدم و به استقبالش رفتم.

بعد هم چند تا روی تعریف‌هایش گذاشتم و گفتم: «واقعا روزی هزار بار باید خدا رو شکر کنی برای داشتن من! از تو به یک اشاره از من به سر دویدن! کجای دنیا همچین زنی نصیبت می‌شد؟!» همسر هم مثل همیشه سرش را تکان داد و با خنده حرف‌هایم را تأیید کرد. البته جز این هم چاره‌ای نداشت.

آش رشته را ریختم توی ظرف مسی پایه‌داری که پارسال عید از مادرش هدیه گرفته بودم. چند تکه سیر داغ و پیاز داغ هم این ور و آن ورش ریختم و به حساب خودم تزیینش کردم. سفره را پهن کردم و ظرف را گذاشتم وسطش. من بودم و کاسه آش و همسری که چشمانش از شادی برق می‌زد.

بسم‌الله گفت و دست به ملاقه شد. هنوز آش‌ها از ملاقه توی ظرف سرازیر نشده بود که گفتم: «واستا واستا، راست گفتی بوی آش خیلی پیچیده بود تو ساختمون؟»

لبخندی زد و گفت: «خب آره. فکر کنم همه امروز هوس آش کنن.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «خب پس پاشو پاشو تا چشم کسی توی این آش نمونده، ببریم براش!» کاسه را لب‌به‌لب پر کردم و دو تا کاسه دیگر هم از آشپزخانه آوردم. سه تا کاسه را گذاشتم توی سینی و دادم دستش تا ببرد برای همسایه‌های واحد بغلی و روبه‌رویی. تا برگردد، دو تا کاسه آش هم برای خودش کشیدم و کنار هم گذاشتم.

سینی را گذاشت کنار در و نشست سر سفره. یک دل سیر آش خورد و به جانم دعا کرد. من هم که با کاسه آش بازی‌بازی می‌کردم، این دعاها و با لذت آش خوردنش، را تماشا می‌کردم و تکه‌تکه‌اش گوشت می‌شد و می‌چسبید به روح و جانم.

دم دم‌های غروب بود که یکی از کاسه‌ها برگشت. رفته بود مهمانی خانه همسایه زاهدانی‌مان که از قضا طفلی توی شکمش دارد و مادر و طفل دوتایی دعاگویمان شده بودند.

آخر شب دست‌هایم را گذاشته بودم زیر سرم و با خودم زمزمه می‌کردم، الحمدلله الذی خلق الاشیاء من العدم. خدایا چقدر کیف دارد مثل تو بودن. مثل تو از هیچی یک دنباله پربرکت درست کردن. خدایا کمک کن شبیه خودت بودن را تمرین کنیم.

برچسب‌های خبر
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

یک × چهار =