کلبیمسلکی فرقهای از فلاسفه یونان بود که توسط «آنتیستنس» یکی از شاگردان سقراط تاسیس شد. آنتیستنس یکی از شاگردان مستعد سقراط و چندین سال بزرگتر از افلاطون بود. او در میان فضایلی که سقراط به شاگردانش آموخته بود پیش از همه به قناعتورزی سقراط توجه نمود و چنین فضیلتی را در آموزهها و همچنین زندگی خودش به طرز اغراقشدهای اعمال و ترویج کرد. سقراط میگفت که فضیلت شرط لازم برای زندگی است، آنتیستنس یک گام جلوتر گذاشت و ادعا کرد که فضیلت هم شرط کافی و هم شرط لازم برای زندگی است. به عبارت دیگر در زندگی فقط فضیلت اهمیت دارد و هیچ چیز دیگری مهم نیست. برای او فضیلت به معنی هم سو شدن با روال طبیعت بود و طبیعت هم معنایی جز بی نیازی نداشت؛ دوری از تمامی عرفها و قراردادهای جامعه و همچنین نیازهای غریزیای مانند قدرت، شهوت و شهرت. در فلسفه آنتیستنس فضیلت فقط از خلال بی نیازی و قناعت به دست میآید و رسیدن به خوشبختی از اساس با پیروی از عرفهای وضع شده اجتماعی و تن دادن به هوا و هوسهای شخصی منافات دارد. به باور او برای نائل شدن به مرحله بی نیازی نیاز به تمرین و مشقت است. در این راه باید دو نوع تمرین را از سرگذراند: تمرین ذهنی و تمرین فیزیکی. اولی را از طریق شنیدن درسهای بزرگانی همچون سقراط و خود آنتیستنس میتوان انجام داد و دومی را به واسطهی به کار بستن این آموزهها در زندگی شخصی و تحمل سختیها و دشواریها میشود تجربه کرد. برای کلبیون، همچون دیگر مکتبهای فلسفی در یونان باستان، فلسفه به هیچ روی از زندگی جدا نبود. فیلسوف همان چیزی را در که ذهنش میاندیشید در زندگی واقعی خود به کار میبست. این تفاوت اصلی فلسفه در دوران باستان با فلسفهی امروزی است. فلسفه به عنوان یک روش زندگی و نه یک حرفهی آکادمیک و تخصصی در کتابخانههای بزرگ و پشت اتاقهای بسته.
بسیاری از مورخان و نظریهپردازان دلایل زیادی را برای نسبت دادن واژه «سگ» به کلبیمسلکها ذکر کردهاند. نخست به سبب محل تأسیس مدرسه و مکان گفتگوهای آنتیستنس که در محلی از شهر آتن واقع است که به مناسبتی آن را سیناسارگس به معنای سگ سفید میخواندند. دوم، و شاید مهمتر از همه، به خاطر اینکه کلبیون در شیوه انصراف از دنیا و بی تفاوتی نسبت به علایق دنیوی چنان اغراق کردند که برای مردمان عادی زندگیشان به زندگی سگها شباهت داشت. سوم به دلیل اینکه آنها مانند سگها بیشرمانه زندگی میکردند و نسبت به عرفها و اخلاقیات جامعه بیتفاوت بودند. با لباسهای مندرس و گاهی برهنه در معابر عمومی حضور مییافتند، از گفتن حرفهای طعنهآمیز و گستاخانه ابایی نداشتند و در پیش چشم عابرین دست به کارهای وقیحانهای همچون اجابت مزاج میزدند. چهارم اینکه آنها خودشان را مانند سگها محافظان واقعی فلسفه میدانستند. و در نهایت دلیل پنجم به این برمیگردد آنها همچون سگها دوست و دشمن را به خوبی میشناختند، با دوستان فلسفه وفادار بودند و دشمنانش را میراندند.
نامدارترین کلبیمسلک تاریخ بدون شک کسی نیست جز دیوژن. فیلسوفی که مرام کلبیمسلکی را تا انتهای خود پیش برد و به نماد و شمایل اصلی کلبیون تبدیل شد. دیوژن هیچ دارایی و ملکی برای خود نداشت. به سبک سقراط ردایی مندرس به تن میکرد و به تقلید از هرکول یک عصا در دست میگرفت. در معابر عمومی، زیر پلها یا در کنج خیابانها درون یک بشکه میخوابید. گاهی به مردم درسی میآموخت و در مقابل به اندازهی نیازش از آنها قرص نانی برای زنده ماندن میگرفت. حکایت معروفی از زندگی او نقل شده که به نحو احسن میتواند میزان بی اعتناییاش نسبت به لذایذ دنیوی را نشان دهد. روزی اسکندر مقدونی به دیدار دیوژن میرود و از او میپرسد که آیا به چیزی نیاز دارد یا نه؟ دیوژن در جواب میگوید: «بله، خواهش میکنم از جلوی آفتاب من کنار برو». جالب اینکه دیوژن جزو اولین فیلسوفانی بود که ایدهی جهانشهری را مطرح کرد و به همین خاطر به نوعی پدر تمامی کسانی است که در طول تاریخ به جهانشهری اعتقاد داشتهاند. او همواره در پاسخ به این سوال که از کجا آمده یا خانهاش کجاست این جمله را میگفت: «من شهروند جهانم». تنها کسی که ساکن هیچ خانهای نیست میتواند خود را شهروند تمام جهان بداند.
شاید در نگاه اول به نظر برسد که کلبیمسلکها به عرفا و مرتاضهای شرقی شبیه هستند. هر دوی اینها نسبت به علایق دنیوی بی اعتنا هستند و سعی میکنند دامن خودشان را به مال و منال دنیا آلوده نکنند چرا که در این صورت فضیلت زندگی را از دست خواهند داد. اما تفاوت مهمی میان کلبیون و عرفای شرقی وجود دارد؛ عرفا برای وسوسه نشدن در مقابل هوسهای دنیوی از جامعه کنار میکشند و ریاضت و زهد خود را در خلوت و در مقام یک تارک دنیا پیش میبرند. کلبیون اما به هیچ وقت خودشان را از جامعه بیرون نمیکشیدند بلکه به دل جامعه میزدند و سبک زندگی و فلسفهی خود را به صورت علنی آموزش میدادند. رویکرد آنها برخلاف عرفا و مرتاضها رویکردی سلبی و منفعل نبود، آنها موضعی تهاجمی را اتخاذ میکردند و سعی داشتند نظرات و آرای خود را مستقیماً بر دیگران اعمال کنند. بهترین شیوهی آنها برای به چالش کشیدن عقل سلیم جامعه استفاده از طنز گزنده و زبان نیشدار بود. دیوژن در بشکهی خود مینشست و هر که از کنارش رد میشد را با کلمات تلخ و بُرندهاش تحقیر و خوار میکرد. او مردم را به خاطر اینکه در قید و بند هوسهای شخصی یا قراردادهای اجتماعی هستند کوچک میشمرد و بی هیچ گونه احتیاطی آزادگی و بینیازی خود را به رخ آنها میکشید. دیوژن به خاطر فروتنیاش احساس غرور میکرد و به دلیل کوچکیاش خود را بزرگ میپنداشت.