مریم‌بیگم حسینی از فرزند شهیدش علی باقری می‌گوید

نیمه‌شب‌ها با او حرف می‌زنم

در لابه‌لای مشغله‌های روزمره شاید کمتر کسی به یاد مادران شهدا بیفتد؛ مادرانی که گنجینه گران‌بهای خاطرات فرزندان شهیدشان هستند.

تاریخ انتشار: 11:30 - یکشنبه 1403/07/15
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
نیمه‌شب‌ها با او حرف می‌زنم

به گزارش اصفهان زیبا؛ در لابه‌لای مشغله‌های روزمره شاید کمتر کسی به یاد مادران شهدا بیفتد؛ مادرانی که گنجینه گران‌بهای خاطرات فرزندان شهیدشان هستند. پای صحبت‌های خانم مریم‌بیگم حسینی، مادر شهید علی باقری از شهدای شاخص محله دهنو می‌نشینم تا بتوانم از این خاطر‌ات ارزشمند بهره‌ای ببرم.

شهید، فرزند چندم شما بود؟

علی فرزند اولم بود. بعد از شهادتش خدا دو فرزند دیگر به من داد. الان پنج دختر و دو پسر دارم.

علی آقا چند سالگی به جبهه رفت؟

سیزده سالش بود؛ ولی دست برد توی سه‌جلدش (شناسنامه‌‌‌اش) و سنش را کرد به ۱۶ سال تا او را به جبهه ببرند. برای همین هم شهید شاخص شد.

شهید شاخص! ماجرای شهید شاخص شدنش را برایمان بگویید؟

علی سال ۹۱ به عنوان جوان‌ترین شهید شاخص در کشور شناخته شد. من و برادرش به تهران رفتیم و لوح تقدیری از دست رئیس‌جمهور گرفتیم. تمبر یادبود شهید هم چاپ شد و در کل کشور توزیع شد.

چطور شد که هوای رفتن به جبهه کرد؟

(چادرش را مرتب می‌کند و می‌گوید)یادم هست آن زمان، شب‌های آخر بعد از صحرا خانه نمی‌آمد. من نگران بودم که اگر دیر کند، پدرش دعوایش می‌کند. بعد فهمیدم می‌رود حسینیه حضرت ابوالفضل، آنجا بیشتر با جنگ و جبهه آشنا شد ‌و تصمیم گرفت برود.

چرا صحرا می‌رفت؟

پدرش کشاورز بود. صبح‌ها با هم می‌رفتند صحرا ، عصرها هم می‌رفت شاپور، مکانیکی کار می‌کرد.

خب، پس علی آقا می‌رفت حسینیه و بعد می‌گفت می‌خواهم بروم جبهه. چطور راضی شدید که برود؟

شبی که گفت می‌خواهم بروم جبهه، تلویزیون روشن بود، داشت فیلم شکنجه کردن اسیرهای ایرانی را نشان می‌داد. گفتم کجا می‌خواهی بروی؟ ببین با اسرا چکار می‌کنند. گفت ما وظیفه داریم که برویم. یادم هست آن شب استاد‌کار قالی‌ام منزلمان بود. از نجف‌آباد آمده بود تا قالی تمام‌شده را ببرد. وقتی حرف‌هایمان را شنید، گفت خیلی بهش سخت نگیر، این جوان‌ها کاری را که می‌خواهند انجام دهند، بالاخره انجام می‌دهند. پسر من هم رفت و شهید شد. اول راضی نمی‌شدم ولی بعد که اصرارش را دیدم موافقت کردم.

فکر می‌کردید روزی پسرتان شهید شود؟

وقتی کوچک بود نه، ولی وقتی برای آخرین بار می‌خواست برود جبهه، به دلم افتاد که می‌خواهد شهید شود. برایش آش پشت پا پختم. وقتی عکس شهدا را که نگاه می‌کردم با خودم می‌گفتم علی هم شهید می‌شود.

خاطره‌ای از کودکی‌اش در ذهنتان هست؟

بچه خوبی بود. اخلاق و رفتار خوبی داشت. یک بار نشد به من تندی کند یا سرم داد بکشد. بعد از شهادتش استادکارش در شاپور به خانه ما آمد و گفت: یک بار آمدم، دیدم کف کارگاه خون ریخته، جلو که رفتم، دیدم دست علی بریده و هیچی نمی‌گوید. رفتیم بیمارستان دستش سه تا بخیه خورد ولی مرتب می‌گفت چیزی نیست. خیلی صبور بود.

علی آقا کی شهید شد؟

آبانماه سال ۶۱ بود. توی عملیات محرم شهید شد.

چه کسی خبر شهادتش را آورد؟

پسرخواهر شوهرم. قبل از اینکه خبر شهادتش را بدهند خواب دیدم رفته‌ام جایی تا جنازه‌اش را ببینم. بعداز خبر شهادتش با همسایه‌مان رفتیم امامزاده سید محمد تا او را ببینیم. وقتی رسیدم و او را دیدم یادم افتاد خواب این صحنه را قبلا دیده بودم با تمام جزئیاتش.

الان ارتباطتان با شهید چطور است؟

(اشک در چشمانش حلقه می‌زند، بغضی جانسوز راه گلویش را می‌بندد) شب‌ها فقط با او حرف می‌زنم. پدرش بیست سالی می‌شود فوت کرده. نیمه‌شب‌ها بیدار می‌شوم با علی حرف می‌زنم. خیلی‌ها التماس دعا دارند و می‌گویند به شهید بگو برایمان دعا کند. من هم از او می‌خواهم دعا کند. او هم دعا می‌کند برایشان، اثرش را دیده‌ام.

و من نیز در پایان از او می‌خواهم که از فرزند شهیدش بخواهد برایم دعا کند.


برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

5 × 4 =