حاج‌خانم صغرا اعتصامی از پسر و سه برادر شهیدش می‌گوید

سید محسن، اولین شهید دبیرستان ادب

پدر، کشاورز بود و متدین. در جوانی دعای کمیل را با صوت زیبا از حفظ می‌خواند. همین، بهانه‌ای شد تا مادر همسرش قبول کند و دختر عزیزدردانه‌اش را به او بدهد.

تاریخ انتشار: 12:31 - سه شنبه 1403/09/20
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
سید محسن، اولین شهید دبیرستان ادب

به گزارش اصفهان زیبا؛ پدر، کشاورز بود و متدین. در جوانی دعای کمیل را با صوت زیبا از حفظ می‌خواند. همین، بهانه‌ای شد تا مادر همسرش قبول کند و دختر عزیزدردانه‌اش را به او بدهد. همیشه در امر خیر و دستگیری از ایتام پیش‌قدم بود و چنین پدری می‌شود؛ پدر سه شهید: سید صادق، سید علی و سیدحسین اعتصامی. دختری هم تربیت می‌کند که او نیز یگانه‌پسرش، شهید سید محسن حسینی را فدای اسلام و وطنش می‌کند.

سید حسین، اولین شهید خانواده بود

حاج‌خانم صغرا اعتصامی درباره پسر شهید و برادران شهیدش می‌گوید: «سیدحسین کوچک‌ترین برادرم بود؛ ولی اولین شهید خانواده شد. او ۱۶ سالش بود که شهید شد. وقتی سرش رفت، شال سبز به گردنش بود. ۶۱/۱/۱ در عملیات فتح‌المبین به وصال حق رسید. وقتی آوردندش سر نداشت. مادرم از روی لباس‌زیرش او را شناسایی کرد. نور عجیبی در صورت سید حسین بود. سال ۶۰ در مدرسه تسلیمی درس می‌خواند. حاضر نشده بود با خانم بی‌حجابی که برای مصاحبه آمده بود صحبت کند.»

سید صادق در مرحله دوم عملیات خیبر شهید شد

«هیچ‌کدام از پسرهای خانواده، در زمان شاه سربازی نرفتند؛ ولی وقتی امام خمینی(ره) اعلام کرد، همه ثبت‌نام کردند. مادرم همراه سیدعلی و سید صادق رفت برای ثبت‌نام سربازی. آن زمان سید صادق حصبه داشت و دکتر برایش ۱۰ روز استراحت نوشته بود. مادرم گفته بود این پسرم مریض است. ۱۰روز دیگر می‌آید؛ ولی بعد که رفت، به خاطر قوز پایش از سربازی معاف شد. سید صادق نمی‌توانست نسبت به جنگ بی‌تفاوت باشد. رفت پایش را عمل کرد.۱۷روز بعد هم رفت جبهه. چندماهی در بسیج، چند ماه در جهاد و چند ماهی در سپاه بود. دو سال از عروسی‌اش می‌گذشت.۲۴ سالش بود. پیگیر درمان بود برای بچه‌دارشدنش؛ ولی خدا انتخابش کرده بود. مرحله دوم عملیات خیبر، مجروح و دو روز بعد در ۶۲/۱۲/۲۷ شهید شد.»

برایش شرط گذاشته بودند یا زن یا جبهه؛ جبهه را انتخاب کرد

«۴۵ روز بیشتر از سربازی سیدعلی نگذشته بود که جنگ شروع شد. خرمشهر بود. یک سال‌ونیم آنجا بود. بعد مرخصش کردند. رفت شیراز توی یک بانک؛ ولی سه‌ماه بیشتر نتوانست تحمل کند و دوباره برگشت جبهه. سربازی‌اش هم که تمام شد به‌عنوان بسیجی دوباره به جبهه رفت و در آبان ۶۱ در عملیات محرم شهید شد. ۲۲سالش بود. قبل از رفتن به جبهه می‌خواست زن بگیرد. برایش شرط گذاشته بودند یا زن یا جبهه؛ جبهه را انتخاب کرد. بعد از شکست حصر آبادان که برگشت خانه، پدرم به او گفت پس چرا ما هر چه توی فیلم‌هایی که از تلویزیون پخش می‌شود نگاه می‌کنیم تو را نمی‌بینیم؟ سید علی گفت که سه بار دوربین آمد از من فیلم بگیرد؛ ولی جلو نرفتم. من برای اسلام می‌روم جبهه نه برای جلوی دوربین رفتن.»

سید علی ۱۳سال و هفت‌ماه مفقودالاثر بود

«سید علی توی کوچه کله‌معلق می‌زد. روی دست‌هایش راه می‌رفت. می‌گفت که باید بدنمان برای جبهه آماده باشد. وقتی شهید شد‌، مفقودالاثر بود. هم‌رزمانش می‌گفتند ما دیدیم تیر خورد به پایش و افتاد؛ اما نمی‌دانیم اسیر شد یا افتاد توی آب. افتاده بود توی آبرفت‌ها. بعد از ۱۳سال و هفت‌ماه آوردندش. نصف تنش نبود!»

سید محسن اولین شهید دبیرستان ادب بود

سید محسن متولد سال ۴۸ بود. دوسال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد. ۱۵ سال و دوروز بعد از تصادف پدرش، او به خاک سپرده شد. تازه رفته بود توی ۱۷سال. مرحله سوم عملیات کربلای ۵ شهید شد؛ تاریخ ۶۵/۱۲/۷. سید محسن شب جمعه ساعت 12:30 شهید شد و شهید خرازی چهارساعت بعدش. وقتی پدرش فوت کرد، من حال خوبی نداشتم. خاله‌ام او را پیش خودش برد؛ ولی گلویش درد گرفته بود و مریض شده بود.»

(از بغض پسرش در فراق پدر می‌گوید و بغض خودش در فراق پسر می‌ترکد.) همان‌طور که اشک از چشمانش جاری است، ادامه می‌دهد: «سید محسن خیلی دانا بود. فهمیده بود پدرش از دنیا رفته است. از بچه‌های فعال کتابخانه مسجد بزرگ (جامع) بود و شاگرد اول مدرسه. رفت رشته ریاضی؛ ولی دوماه که از سال گذشت چون شاگردهای این رشته کم بودند، کلاسشان تعطیل شد. گفت آن‌هایی که فرزند یا برادر شهید هستند را در دبیرستان ادب ثبت‌نامشان می‌کنند؛ من که کسی را ندارم. پدربزرگش گفت: بابا! کی گفته تو کسی را نداری؟ خودم اسمت را می‌نویسم. اسمش را نوشت و شد اولین شهید دبیرستان ادب.»

من باید به جبهه بروم؛ وظیفه دارم

از اخلاق سید محسن که می‌پرسم، دوباره اشکش جاری می‌شود و تکیه‌کلام اول صحبتش تا حالا را دوباره تکرار می‌کند و می‌گوید: «الهی بمیرم! اخلاقش خیلی خوب بود و اهل مسجد. هم درسش را می‌خواند و هم فعالیت‌های فرهنگی می‌‌کرد. پدربزرگش به سید محسن می‌گفت مادرت تنهاست، گناه دارد، تو نرو؛ ولی سید محسن قبول نمی‌کرد. می‌گفت بابا، تو سه پسرت را روانه جبهه کردی. من هم باید بروم؛ وظیفه دارم‌، مسئولم.»

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

نوزده − چهارده =