روایت حاج‌خانم، فاطمه بیگم حسینی از پسران شهیدش، سید جمال و سید مهدی حسینی

شهادتشان، دو ماه باهم فاصله داشت

زینب (س) در هر دوره‌ای تکرار می‌شود. صبر و استقامتش. وقتی که زنان و مادران این سرزمین همچون زینب شاهد شهادت جگرگوشه‌هایشان می‌شوند؛ اما چیزی جز زیبایی نمی‌بینند و همچون زینب (س) راوی روایتشان می‌شوند. حاج‌خانم فاطمه بیگم حسینی، یکی از زنان این سرزمین است و مادر دو شهید، سید جمال و سید مهدی حسینی.

تاریخ انتشار: 13:07 - سه شنبه 1403/09/20
مدت زمان مطالعه: 4 دقیقه
شهادتشان، دو ماه باهم فاصله داشت

به گزارش اصفهان زیبا؛ زینب (س) در هر دوره‌ای تکرار می‌شود. صبر و استقامتش. وقتی که زنان و مادران این سرزمین همچون زینب شاهد شهادت جگرگوشه‌هایشان می‌شوند؛ اما چیزی جز زیبایی نمی‌بینند و همچون زینب (س) راوی روایتشان می‌شوند. حاج‌خانم فاطمه بیگم حسینی، یکی از زنان این سرزمین است و مادر دو شهید، سید جمال و سید مهدی حسینی.

سید جمال، قبل از رفتن به مدرسه نماز و قرآن را بلد شده بود

مادر شهید اول از پسر بزرگش می‌گوید؛ (پسری که بعد از چهار فرزند برای پدر و مادر می‌ماند. می‌ماند تا روزی که او هم برود. ولی با شهادت.) سید جمال، متولد ۴۹/۱/۷ و خیلی دانا و فعال بود. از همان کودکی، وقتی پنج‌شش سال بیشتر نداشت، می‌نشست کنار چرخ بافندگی مادربزرگ. مادربزرگ می‌‌بافت و با هر رجش آیه‌ای از قرآن و نماز به سید جمال می‌آموخت.

وقتی هفت سالش شد و به کلاس اول رفت. نام امام‌ها، اصول دین، فروع دین و نماز را با معنی‌اش و قرآن را بلد بود و یک سر و گردن از هم‌سن‌هایش بالاتر. معلم‌ها در دفتر مدرسه، تشویقش کرده بودند و برای کلاس پنجمی‌ها او را الگو قرار داده بودند.

از هفت سالگی روزه می‌گرفت و نماز می‌خواند

سید جمال از بچگی به مسجد می‌رفت. یک‌بار بعد از سحر ماه رمضان که به مسجد رفت تا عصر نیامد. دل‌نگرانش شدم. رفتم مسجد. دیدم نشسته وسط و پیرمردهای محل دورش. وقتی صدایش زدم، گفتند این بچه از صبح تا حالا پیش ماست دارد به ما قرآن یاد می‌دهد. نماز ظهرمان را باهم خوانده‌ایم. بماند تا نماز شب را هم باهم بخوانیم. گفتم ناهار نخورده. گفت من روزه گرفته‌ام. هنوز هفت سالش نشده بود.

در مسجد جامع رهنان، به بچه‌ها قرآن درس می‌داد

۱۶ سالش که بود همیشه نماز قضا می‌خواند و روزه قضا می‌گرفت. بااینکه از شش سالگی هم نماز می‌خواند و هم روزه می‌گرفت، می‌رفت توی مسجد بزرگ (مسجد جامع رهنان) و قرآن درس می‌داد. به پدرش می‌گفتم برو ببین کجاست و با چه افرادی است. پدرش می‌رفت یواشکی توی شبستان می‌نشست. می‌گفت، دیدم سید جمال برای بچه‌ها قرآن می‌خواند و ترجمه می‌کند.

توی جبهه، اسمش را گذاشته بودند «بلبل»

همه فعالیتش قرآن بود و نماز و دعا. جبهه هم که رفته بود وقت‌‌های بیکاری برای رزمنده‌ها کلاس قرآن می‌گذاشت. هم‌رزمانش می‌گفتند صبح که بلند می‌شدیم می‌دیدیم کفش‌هایمان را واکس ‌زده و لباس‌هایمان را شسته است. توی جبهه به سید جمال می‌گفتند، «بلبل». وقتی شهید شده بود، ۱۱ سال مفقودالاثر بود. رفتند جبهه تا برایش تأییدی بگیرند، سراغش را که می‌گرفتند همه می‌گفتند همون پسری که مثل بلبل زبون می‌ریخت.

غسل جمعه و نماز جمعه‌اش ترک نمی‌شد

پدرش کشاورزی داشت. روزهای جمعه که پدرش می‌گفت برویم صحرا برای کمک، می‌گفت به شرطی می‌آیم که صبح زود برویم و ساعت ۱۱ برای نماز جمعه میدان امام باشیم. همیشه خانوادگی می‌رفتیم نماز جمعه. غسل جمعه و نماز جمعه‌اش ترک نمی‌شد.

خبر آزادی یکی از اهالی را زودتر به ما داد

سید جمال، به بزرگ‌ترها خیلی احترام می‌گذاشت و به آن‌ها کمک می‌کرد. به‌خصوص به پدربزرگ‌‌ها و مادربزرگ‌هایش. بعضی مواقع از خواب می‌پرید. از چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بود خبر می‌داد و دوباره خوابش می‌برد. یک بار ساواک یکی از اهالی محله ماشاده را گرفته بود. سید جمال هیچ خبری از این جریان نداشت. خیلی کوچک بود. سحر ماه رمضان بود. یک‌مرتبه از خواب بلند شد و گفت: «آقا، آقا، حاج‌آقا آزاد شد.» ازش پرسیدیم کی؟ چی می‌گی؟ ولی دوباره خوابش برده بود. فردا ظهر حاج‌آقا برگشت. آزاد شده بود.

قبل از انقلاب در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد و خیلی فعال بود. بعد از انقلاب به مدیر مدرسه گفته بود باید در مدرسه نماز جماعت برپا شود. مدیر مخالفت کرده بود. گفته بود انقلاب کردیم که کشورمان اسلامی باشد. این‌قدر پیگیری کرد تا بالاخره نماز جماعت برگزار شد. آن زمان امام جماعت نداشتند و هرروز یکی از بچه‌ها پیش‌نماز می‌شد. یک روز که سید جمال که آن زمان عینک می‌زد، پیش‌نماز شده بود. بچه‌ها به شوخی موقع نیت نماز گفته بودند: «دو رکعت نماز زورکی برای سید جمال عینکی.» این خاطره را بعد از شهادتش برای من تعریف کردند.

همیشه سر انقلاب و اسلام با دیگران بحث می‌کرد

تا کلاس یازدهم بیشتر نخواند. دلش هوایی شده بود برود جبهه. هرچه گفتیم وظیفه تو درس خواندن است. گفت من باید بروم؛ اگر بتوانم یک لیوان آب هم دست رزمنده‌ها بدهم مسئول هستم. مرتب یک چیزی زیر پایش می‌گذاشت و می‌ایستاد جلوی ستون و خط می‌کشید ببیند کی قدش به علامت می‌رسد. دست برد توی شناسنامه‌اش تا بتواند به جبهه برود.
یک بار مخفیانه رفت جبهه. همیشه سر انقلاب و اسلام با دیگران بحث می‌کرد. وقتی دیدم نیامده، ترسیدم بلایی سرش آورده باشند. پدرش از رفقایش که پرسید گفتند دوچرخه‌اش را سپرده به ما و گفته من می‌روم جبهه.

سید جمال، ۱۱ سال مفقودالاثر بود

مدتی از او خبری نداشتیم تا اینکه یک نفر خبر آورد که او را در جبهه دیده است. می‌گفت هرچه می‌آورندش عقب، دوباره می‌رود خط مقدم. اگر برایش اتفاقی بیفتد چون مدارک ندارد فکر می‌کنند منافق است. بالاخره برگشت. یواشکی می‌رفت نجف‌آباد دوره می‌دید. دوره‌اش که تمام شد دوباره برگشت جبهه. تازه رفته بود توی ۱۷ سال که شهید شد. ۶۵/۱۰/۴ در عملیات کربلای ۴. بعد از ۱۱ سال آوردنش.

سید مهدی، برای رفتن به جبهه، سه روز و سه شب اعتصاب غذا کرد

سید مهدی، متولد۱۳۵۰/۷/۱۰ بود. بیشتر در کارهای خانه و نگهداری از دو برادر کوچکش کمکم می‌کرد. در کارهای دامداری و کشاورزی هم کمک‌دست پدرش بود. وقتی می‌خواستم به کلاس‌های نهضت سوادآموزی بروم، سید مهدی پیش بچه‌ها بود. شام می‌پخت، غذای بچه‌ها را می‌داد و آن‌ها را می‌خواباند. ۱۴ سالش بود و کلاس نهم را تازه تمام کرده بود که گفت می‌خواهم بروم جبهه. برای رفتن به جبهه، سه روز و سه شب اعتصاب غذا کرد. شوهرخواهرم گفت من می‌روم سفارشش را می‌کنم تا او را ببرند.

سید مهدی به‌جای سید جمال به ما تلگراف می‌زد تا نفهمیم برادرش شهید شده است

وقتی سید جمال شهید شد، سید مهدی جبهه بود. از طرف برادرش برای ما تلگراف می‌زد که ما نفهمیم سید جمال شهید شده است. تا اینکه به‌زور بَرَش گردانده بودند تا خبر را برای ما بیاورد. وقتی برگشت اصلا آرام و قرار نداشت؛ نه درست غذا می‌خورد و نه درست می‌خوابید. می‌گفت مادر، من گمشده دارم. نمی‌توانم بایستم. برادرم رفته، نمی‌توانم جای خالی او را ببینم. باید اسلحه‌اش را از روی زمین بردارم و برسم به او.

سید مهدی، در عملیات کربلای ۵ شهید شد

فرمانده از سید مهدی خواسته بود برود عقب، قسمت توپخانه. گفته بود برادرت شهید شده است، تو دیگر نرو خط مقدم. پدر و مادرت چشم‌انتظارند. نگاهی می‌کند و بعد از مکثی کوتاه، لبخندی می‌زند و می‌گوید من مثل کبوتری هستم که در قفس تنگ و تاریک زندانی شده باشد؛ هرلحظه آرزو می‌کنم این قفس بشکند و من پرواز کنم. شما من را از شهادت می‌ترسانید؟ و بالاخره در ۱۶ سالگی در تاریخ ۱۳۶۵/۱۲/۵ در عملیات کربلای ۵، به شهادت رسید و بعد از دو ماه به دیدار برادر شتافت.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

3 × 4 =