به گزارش اصفهان زیبا؛ پدرش یکی از پایهگذاران هیئت ۱۴معصوم، از قدیمیترین هیئتهای محله عاشقآباد است و مداح اهلبیت. عشق به اهلبیت را او به پسرش آموخت، پسری که همیشه در دعا و روضه همراهش بود و بالاخره درس عاشقی را با شهادت معنی کرد. سید مصطفی حسینی، برادر شهید محمد حسینی، درباره برادر شهیدش میگوید.
بعد از آموزشهای نظامی به کردستان رفت
سید محمد فرزند اول خانواده بود. او در ۱۳۴۵ به دنیا آمد. تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند و بعد در کارهای کشاورزی کمک پدر بود. بعدازاینکه به سن قانونی رسید، در کارخانه ریسندگی، بافندگی بارش مشغول به کار شد. بعد از شروع جنگ، در سال ۶۱، آموزشهای نظامی لازم را دید و به کردستان رفت.
از کردستان که برگشت، اعزامش نمیکردند
وقتی از کردستان آمد، هرچه پیگیری میکرد تا به جبهه جنوب برود، قبول نمیکردند. آن زمان بعد از عملیات والفجریک، عراق در یک برنامه تلویزیونی، تبلیغات سوء سیاسی زیادی علیه تعدادی از اسرای رزمنده ایرانی کمسنوسال کرده بود. سید محمد هم چون کمسن بود و جثه کوچکی داشت، اعزامش نمیکردند. ۱۶ سالش بود.
آخرینبار که برای پیگیری و اعزام رفت، پدرم وقتی او را سوار موتورش کرد، به او گفته بود: حالا دوباره بَرَت میگردانند. سید محمد گفته بود: نه بابا، این دفعه دیگر بَرَم نمیگردانند. همینطور هم شد، رفت و شهید شد. بعد از ۱۰ سال، پیکرش را آوردند.
بعد از عملیات بدر خبر دادند که مفقودالاثر شده است
عملیات بدر بود که رفت جبهه. قبل از اینکه سپاه و بنیادشهید به ما اطلاعی از او بدهند، همسایهها گفتند ما از رادیو عراق پیغامی شنیدهایم که سید محمد، پیام داده اسیر شده و سالم است و به خانواده سلام رسانده. اما از آن به بعد هرچه دنبال کردیم، خبری نشد؛ تا اینکه از سپاه خبر دادند که مفقودالاثر شده است. آن زمان ۱۸ سال داشت. 23/۱۲/63 شهید شده بود.
بعد از ۱۰ سال در جزیره مجنون پیکرش تفحص شد
به یکی از اهالی محل به نام آقای سید جلال بیات که آن زمان اسیر بود و بعد از ۱۰ سال آزاد شد، پیغام دادیم خبری از برادرم بگیرد؛ اما هیچ خبری نشد. ۱۰ سال گذشت. یک روز که برای کاری از سر کار به خانه برمیگشتم، در راه بهطور اتفاقی، از زبان فردی که همراهم بود، شنیدم برادرم پیدا شده است. خیلی شوکه شده بودم. نمیتوانستم حرف بزنم. سریع خودم را به خانه رساندم. برادر بزرگم خبر را تأیید کرد و سراغ آلبوم عکسهای سید محمد را گرفت. از روی لباسهایی که ۱۰ سال پیش پوشیده بود، شناختیمش. هنوز آن لباس را بر تن داشت. پیکرش در جزیره مجنون پیدا شده بود.
وقتی پیکرش پیدا شد، پدرم رفت جمکران. عهدی با امامزمان(عج) داشت
پدرم وقتی خبر پیداشدن سید محمد را شنید، گفت: صبر کنید. من عهدی با امامزمان(عج) دارم و باید سهشنبه به جمکران بروم. وقتی پدرم برگشت، پنجشنبه مراسم تشییع و خاکسپاری را انجام دادیم.هرروز باهم از مدرسه برمیگشتیم. یکبار تمام مسیر را دویدیم تا زودتر به خانه برسیم. میخواست قبل از رفتن پدر و مادرم به مشهد یکبار دیگر آنها را ببیند و خداحافظی کند. وقتی رسیدیم، پدرم رفته بود. خیلی ناراحت شد.شهید سید محمد خیلی خوشاخلاق بود و همه از اخلاق خوبش تعریف میکردند. عاشق اهلبیت بود و اهل مسجد و هیئت.
تنها کسی که حاضر شد آن شب نگهبانی بدهد، سید محمد بود
آقای سید ابراهیم نجفی، خادم مسجدالزهرای عاشقآباد و همرزم شهید میگفت: در کردستان که بودیم، یکشب خیلی هوا سرد بود. هیچکس طاقت اینکه در این سرما بیرون بماند و نگهبانی بدهد، نداشت. همه رفتند توی مقر. تنها کسی که حاضر شد آن شب نگهبانی بدهد، سید محمد بود. نیمهشب با صدای رگبار مسلسل همه از خواب بیدار شدیم. کوملهها ما را محاصره کرده بودند. اگر سید محمد برای نگهبانی بیرون نمانده بود، غافلگیر میشدیم و کوملهها همه بچهها را سر بریده بودند.