به گزارش اصفهان زیبا؛ سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد. فرزند دوم خانواده بود. پدر شغل آزاد داشت و مغازهدار. در کودکی حادثهای برایش اتفاق افتاد؛ ولی خدا عمری دوباره به او داد تا روزی، اکبر را برای خودش انتخاب کند.آقای جلیل مشایخی، برادر شهید اکبر مشایخی از برادرش میگوید.
مهربانی شهید اکبر، زبانزد خاص و عام بود
شهید اکبر بسیار مهربان بود و این صفت اخلاقیاش زبانزد خاص و عام بود. عاشق خدمت به خلق خدا بود و کمکحال اهالی محل. به خانوادههایی که یتیم داشتند یا پدرشان به جبهه رفته بود، توجه خاص داشت و هر کاری از دستش برمیآمد برایشان انجام میداد. همیشه حواسش به افراد مسن محل بود. اگر کار فنی و برقی داشتند کمکشان میکرد. استعداد فنی خوبی داشت. همسایهها هنوز برایش خدابیامرزی میگویند و بعضی کارهایش را یادگاری همانطور نگه داشتهاند. خرید و آوردن کپسول گاز و نفت هم برای پیرزنپیرمردهای محل کار همیشگیاش بود. اگر کسی پولی نیاز داشت در حد وسعش به آنها کمک میکرد.
۱۵ سالش بود که به جبهه رفت
ابتدایی و راهنمایی را در محله سکونت، قائمیه (دنبه سابق) خواند و هنوز سیکلش را نگرفته بود که به جبهه رفت. آن زمان ۱۵ سال بیشتر نداشت. دوره چهارم آموزش پادگان غدیر را دید و از همانجا به کردستان اعزام شد.
بعد از دوره آموزشی به کردستان اعزام شد
وقتی دوره آموزشی را گذراند، گفتند افرادی که میتوانند تا ششماه دیگر به مرخصی نروند برای اعزام به کردستان داوطلب شوند. اکبر هم با آنها اعزام شد. در منطقهای به نام دزلی، آماده عملیات میشوند. چشمه آبی پایین دامنه قرار داشته که شرق آن در ایران و غرب آن در عراق قرار داشته است. آبی که سمت عراق بوده تمیزتر و زلالتر بوده. شهید اکبر با سه نفر دیگر پایین میروند و آنجا مشغول شستن ظرفها و پتوها میشوند.
عدهای کُرد را آن نزدیکی میبینند و کمی میترسند. یک نفرشان نگهبانی میدهد و بقیه مشغول شستن میشوند. یک خانم مسن با گویش کردی به سمتشان میآید و بهسختی آنها را متوجه صحبتش میکند و میپرسد چیزی نیاز دارید برایتان بیاورم؟
آنها هم که میبینند فقط غذایشان خورشت بادمجان است، از او میخواهند برایشان شیر یا ماست بیاورد. هیچکدامشان کردی بلد نبودهاند و سر ماست و شیر یک الف و لام اضافه میکنند و پیش خودشان فکر میکنند آن خانم اینطوری متوجه میشود. بالاخره میفهمد و ظرفشان را میگیرد. پر از ماست میکند و با چند نان محلی برایشان میآورد.
آنها که میبینند اگر ماستها را بالا ببرند همهاش در راه میریزد تصمیم میگیرند همانجا نان و ماستها را بخورند. بعد از خوردن ماستها کمی به مسیر ادامه میدهند و بعد به خاطر خستگی خوابشان میبرد. چندساعتی از رفتنشان میگذرد. فرمانده که سیدی اهل شیراز بوده، از دیرکردشان خیلی نگران و عصبانی میشود. همه فکر کرده بودند یا اسیر شدهاند یا شهید.
ماستچکیده و سبزی خشکها را در گودالی آخر چادر خاک میکنند
سه روز از ماجرای دیر کردنشان میگذرد. یادشان میافتد که خانم کرد گفته بود سه روز دیگر بیایید تا به شما ماست چکیده بدهم. از هم میپرسند ماست چکیده را چهکار کنیم؟ از سر آنکه نمیشود گذشت. تصمیم بر این میشود که بروند و ماست چکیدهها را بگیرند. دونفرشان از غضب فرمانده میترسند و نمیآیند. شهید اکبر و یک نفر دیگر که او هم بعد شهید میشود، برای گرفتن ماست میروند. زمین آخر چادر را میکنند و قمقمه ماست و سبزی خشکها را آنجا خاک میکنند و هر روز وقت غذا با آن دوغ درست میکردند و میخوردند. افراد بقیه چادرها میگفتند چرا از چادر اصفهانیها بوی دوغ و ماست میآید؟
آقای متوسلیان میگوید، اصلا من دنبال چنین افراد بیباک و نترسی میگردم
یک روز آقای متوسلیان برای سرکشی میآید. یکی از رزمندههای شیرازی به ایشان ماجرای پایینرفتن بدون هماهنگی آنها را میگوید. آقای متوسلیان به چادر آنها میآید و میپرسد چه افرادی بیاجازه پایین رفته بودند؟ این چند نفر هم با ترس از اینکه نکند به عقب بَرِشان گردانند، دستشان را بالا میگیرند. آقای متوسلیان میگوید، اصلا من دنبال همچنین افراد بیباک و نترسی میگردم و آنها را برای اطلاعات عملیات و گشت و شناسایی در کردستان انتخاب میکند. از آن به بعد، رسته آنها میشود اطلاعات و تا لحظه شهادت، شهید اکبر کارش اطلاعات عملیات بوده است.
پایَش فردای خاکسپاری اش پیدا شد
سردار مشتاقیان، فرمانده شهید اکبر درباره لحظه شهادتش میگوید: «قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود. چند روزی کار اطلاعات شناسایی داشتیم. هرروز تا بخشی از کردستان عراق پیش میرفتیم و برمیگشتیم. یک بار در مسیر رفت کوملهها در قسمتهایی از مسیر مینگذاری کرده بودند سه، چهار تا ماشین بودیم که شهید اکبر در ماشین اول و جلو نشسته بود. ماشینشان روی مین رفت. اکبر شهید شد و چند نفر دیگر زخمی. موقع انفجار پای اکبر قطع و به سمتی پرتاب و گم میشود. فردای خاکسپاریاش پایش پیدا میشود. دوباره قبر را میشکافند و پای شهید را کنارش به خاک میسپارند. تازه رفته بود توی ۱۸ سالگی. آخرین روز شهریور سال ۶۲ در مریوان شهید شد.»
سه سال جبهه بود و در عملیاتهای زیادی حضور داشت
اکبر در این سه سالی که در جبهه بود در عملیاتهای زیادی حضور داشت. فتح خرمشهر، فتحالمبین، محرم و… . در عملیات محرم آب خیلی از رزمندهها را با خود میبَرد و شهید میشوند. اکبر را هم آب میبرد؛ ولی با شنا خودش را به درختی میرساند و نجات پیدا میکند.
خدا عمر دوباره به اکبر داد
در کودکی هم یک بار خدا عمر دوباره به اکبر داد. وقتی هفتسالش بود، پدرم داشت سقف ایوان را درست میکرد. رفت روی پشتبام تا به پدرم کمک کند که از ارتفاع چهارمتری پایین افتاد و بیهوش شد. خدا را شکر به خیر گذشت؛ ولی دکتر بعد از معاینه گفته بود مغزش آسیب دیده است. برای درسخواندن و نمره خوبگرفتن اذیتش نکنید؛ ولی وقتی بزرگتر شد، نمرات ریاضی خیلی خوبی میگرفت.
استعداد برق و فنی خیلی خوبی داشت
اکبر در کارهای فنی و برقی استعداد خوبی داشت. دستگاه لحیم تفنگی، اهممتر و سیمهای لحیمش را هنوز یادگاری نگه داشتهایم. یک بار که پدرم سر کار بود بر اثر کاری که کرده بود، سیمهای خانه سوخته بود. تا آمدن پدر از سر کار سیم میخرد و همه سیمهای برق خانه را تا ظهر عوض میکند.
خوابی که تعبیر شد
قبل از شهادت خوابی میبیند و برای عمهاش تعریف میکند و میخواهد تا شهادتش برای کسی نگوید. امام حسین (ع) و دو پسرش آمده بودند تا برای شب جمعه دعوتش کنند. شب جمعه شهید میشود. در وصیتنامهاش شعری مینویسد که همان میشود شعر سنگ مزارش:
اگر باشد قرار آخر بمیرم
نمیخواهم که در بستر بمیرم
نمیخواهم که همچون شمع سوزان
بریزم اشک و در آذر بمیرم
همیخواهم که در فصل جوانی
میان جبهه و سنگر بمیرم