به گزارش اصفهان زیبا؛ وقتی از نوجوانی، درسخوانده مکتب اهلبیت باشی، نباید هم در مقابل ظلم ساکت بمانی و میزنی به دل حادثه. آموزش میبینی و آموزش میدهی. یک پا مربی میشوی و بهخاطر همین زرنگی و تندوتیز بودنت که با هوش و توانمندی قرین شده است، انتخاب میشوی برای مبارزه و میشوی یک انقلابی مبارز و بعد یک مربی رزمنده. پای صحبتهای سردار جانباز حاجاکبر پاکزاد مینشینم و شنونده خاطرات تلخ و شیرینش میشوم.
به دلیل اینکه جوانی هیئتی بودم، دو بار تنبیه و دفعه سوم از مدرسه اخراج شدم
متولد شهریور سال ۱۳۳۵ در بخش ۳ اصفهان است. میدان امام علی (ع) و کوچه نمکی. صحبت را با دوران نوجوانی و قبل از انقلاب شروع میکنم. میگوید قبل از انقلاب، جوانی هیئتی بودم و اولیای مدرسه که آن زمان طاغوتی بودند، از آدمهای هیئتی و مسجدی خوششان نمیآمد. دو بار تنبیه شدم و دفعه سوم اخراج. مدرسه بهار علم میرفتم مقابل مسجد جامع اصفهان.
علاقه عجیبی به صحبتهای امامخمینی(ره) پیدا کردم
بعداز این اتفاق به بازار رفتم و شاگرد بافندگی شدم. یکی دوبار بازاریها اعتصاب کردند. یک روز یکی از بازاریها که آدم متدینی بود، توسط ساواکیها کتک سختی خورد. اخراج از مدرسه به دلیل مذهبی بودنم و دیدن این صحنهها باعث شد نگاهم به حکومت شاهنشاهی تغییر کند. از طرفی علاقه عجیبی به صحبتهای امامخمینی(ره) پیدا کردم. در این زمان با شخصی به نام آقای ناصر مدینیان آشنا شدم که در بازار مسئول انقلابیون بود و بعد از انقلاب یکی از بنیانگذاران سپاه، جانباز و پدر شهید. ایشان من را بهعنوان یک پدیده، کسی که زرنگ، ورزشکار، توانمند و تندوتیز بودم، برای فعالیتهای انقلابی انتخاب کرد.
قبل از انقلاب، آموزش ورزش رزمی را شروع کردم
اولین باری که ورزشهای رزمی و کاراته توسط استاد سلطانی به اصفهان آمد، این ورزش را آموختم. قبل از انقلاب بود و یک شب به با هم بودن دخترها و پسرها در باشگاه اعتراض کردم و از باشگاه بیرونم کردند. بعد از آن به طور مخفی با بچهها میرفتیم کشتی کج که کشتی خطرناکی بود. تا اینکه آیتالله بروجردی اعلام کردند این ورزش حرام است. آن را هم رها کردم. بعد از آن افتادیم در جریان انقلاب. در آن روزهایی که درگیر مبارزه با رژیم طاغوت بودیم و حکومتنظامی، آموزش ورزش رزمی که با کاراته و حرکات بدنی ادغام کرده بودم شروع کردم. آقای مدینیان بچهها را در خرابهای آخر پل سرهنگ جمع میکرد و من به آنها آموزش میدادم.
مجسمه رضاشاه ملعون را پایین کشیدیم
دو کار مهم انجام دادیم؛ یکی مجسمه شاه را در میدان کهنه (میدان امام علی (ع) فعلی) پایین کشیدیم. اعضای هیئتهای مذهبی از جمله هیئت بنیفاطمه، هیئت حضرت ابوالفضل، هیئت علوی و مسجد پامنار دردشت در این کار خیلی کمک کردند. دیگری مجسمه رضاشاه ملعون در میدان انقلاب بود که من و حاجآقا رسول مأموریان باهم آن را پایین کشیدیم و بچههای حسینآباد و برزون هم در انجام این کار نقش مهمی داشتند.
ساواکیها به سمت ما تیراندازی کردند و مجبور به عقبنشینی شدیم
مرحوم استاد پرورش که استاد تمام این حرکات بود و آقای زهتاب گفتند میخواهیم ساواک را بگیریم. از میدان انقلاب به سمت ساواک حرکت کردیم. بچههای بخش ۳ و ۴ و بچههای برزون و حسینآباد، خیلیها آمده بودند. آقای سهلآبادی برایم قلاب گرفت و من از دیوار بالا رفتم و در را باز کردم. ساواکیها با «ژِ۳» به سمت ما تیراندازی کردند و مجبور به عقبنشینی شدیم. آن زمان کنار رودخانه زایندهرود نرده داشت و پایین نردهها سیمانی بود. از نردهها پایین پریدیم و رفتیم توی نیزارها. شدت جریان آب خیلی زیاد بود.
تشکیل دو کمیته خادم الحسین و دفاع شهری در اصفهان
دو کمیته تشکیل شد. یکی کمیته خادمالحسین و دیگری کمیته دفاع شهری که در شمال و جنوب اصفهان برای گرفتن ساواکیها گشت شبانه داشتند. تا اینکه بعد از مدتی قرار شد هر دو با هم ادغام شود و اینگونه سپاه پاسداران ناحیه اصفهان تشکیل شد. شهید صیاد شیرازی که در ارتش فعال بود، آن زمان اصفهان بود و بیشتر آموزشهای سپاه را انجام میداد. فرمانده سپاه حاجآقا سالک بود و مسئول عملیات سرلشکر صفوی، مسئول ستاد، مرحوم شهید خلیفهسلطانی بود و من را هم فرستادند تهران پادگان سعدآباد (امام علی فعلی) تا دوره مربیگری ببینم. قرار بود آموزش تکاوری ببینیم. از اصفهان من بودم و شهید آقابابایی، شهید عباس کردآبادی، شهید ماستبندزاده و سردار سرافراز مرتضوی.
متأسفانه نام و یاد مربیان آموزشی دفاع مقدس ازقلمافتاده است
بعد از آموزش به اصفهان آمدیم و در پادگان ۱۵ خرداد و سپس در پادگان غدیر شروع به آموزش کردیم تا اینکه جنگ به ما تحمیل شد. تمام رزمندهها در این دو پادگان آموزش دیدند. دو دوره که آموزش میدادیم یک یا دو مربی با نیروها به جبهه میرفت. تعداد زیادی از مربیان شهید شدند. متأسفانه مربیان آموزش دفاعی و رزمی مغفولان دفاع مقدس هستند و همیشه نام و یادشان از قلم افتاده است. (به اینجای صحبت که میرسد مکثی میکند و میگوید) این بود قصه پر غصه یک مربی کهنهکار به نام اکبر پاکزاد.
در عملیات والفجر۸ و حلبچه عراق شیمیایی شدم
صحبت که به خاطرات جبهه میرسد با شعری حرفش را شروع میکند؛ «جنگ کجایی که دلم تنگ توست، رقص جنون تشنه آهنگ توست» و ادامه میدهد: من هم چند دوره به جبهه اعزام و در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شدم.
سال ۶۲ با تعدادی از مربیان، به سد دز رفتیم و آموزش دریایی دیدیم. من آنجا به تکاوران ارتش آموزش میدادم. بعد از آن به گردانها و تیپ امام حسین(ع) در کارون آموزش میدادیم. به خیلی از گردانها آموزش دادم و در عملیات والفجر۸ سود این آموزشها را بردیم. بعد از آن آمدم حلبچه عراق و آنجا کاملا شیمیایی شدم. هر کسی آنجا بود شیمیایی شد.