قصه رابطههای زخمی از کجا شروع شد؟… وقتی پا در قلب ساحل گذاشت، چیزی جز سرخوشی احساس نمیکرد حتی طوفانی بودن دریا را هم ندید در رویای خویش غوطهور بود.
از اینکه دائم مورد توجه بود، حس خوبی داشت چند قدمی برداشت به موج دریا خیره شد، حتی نمیدانست چه آرزویی داشته است. انگار دیگر آرزویی نداشت، از فرط خوشحالی خیس شدن پاهایش را احساس نمیکرد. دیگر خواستهای نداشت که درخواستش کند. / رابطههای زخمی
لحظهها نفس نفس زنان میگذشتند تا اینکه گرمایی عجیب، صورتش را سوزاند، چشمانش را باز کرد دریا و ساحل قصه سراب تشنه بود احساس کرد در بیابانی برهوت پرتابش کرده بودند.
حسها همه در خوابی عمیق فرو رفته بودند و دیگر نجوایی از آنها شنیده نمیشد. آری! احساس کرد تنهاست و توجهی به سمتش روانه نیست. قلبش شکست، برای تنهایی خویش گریست این قدرگریست که در لابلای اشکهایش چشمانش بسته شد و به خوابی سرد فرو رفت. / رابطههای زخمی
مدتی گذشت صدایی عظیم او را لرزاند بین جمعیت خود را پیدا کرد که هر کدام به سویی میشتافتند و هر کسی چیزی از دیگری طلب میکرد.
در میان غوغای آشفته به سمتی گریخت، میخواست بفهمد ماجرا از چه قرار است. هر کسی از موضوعی در رنج بود و گلهمند از دیگری. کسی را خشنود نمیدید، به گوشهای خزید و در این دریافت همه طالب دید و دلگیر.
خودش هم دلگیر بود، در ذهنش از خودش پرسید چرا همه در بازی مبهم همدیگر را کیش و مات کردهاند، در صورتیکه ماهیت این بازی روشن است، فقط دست نوازشی میخواهند و زبانی برای گفتن از اصل خویش.
در میان حاشیهها، احساسات در بغض اسیر شدهای را پنهان کرده بود که حاضر به شنیدن و گفتنشان نبود و نیست.
رابطه مثال طفل بیگناهی بود که در ابن بین سوخته شده بود، اکنون چه کسی تیماردار این طفل شده، چه کسی حاضر است گوشهایش را تیز کند، چشمهایش را بشوید و جور دیگری بنگرد، چه کسی طالبست آغازگر نوشتن این قصه باشد؟
در این سرزمین یخی دنبال چه هستیم و دنبال که هستیم که ساز رابطمان را دوباره کوک کند و نوازنده احساسات نادیده گرفته شود چه کسی حاضر است بشنود آن نشنیدهها را؟
لحظهای درنگ گذشت…
مات و مبهوت خیره شده بود به صفحه خاموش سینما. انگار که لحظههای زندگیاش یکی یکی پشت سر هم جلوی چشمانش پخش میشد.
در هر سکانس دنبال مقصر میگشت و خودش را قربانی هر قصه میدانست. لحظهای حاضر نبود خودش را جای دیگری قرار دهد و از دریچه نگاه او رفتار خویش را ببیند. گاهی آدمها واقعیت را در پشت حصارها زندانی میکنند ولی نمیتوانند دستهای ملتماسانه واقعیت را از لابهلای حصارها قطع کنند.
واقعیت هیچ وقت تسلیم نشده چون پشت این واقعیت عواطف نادیده گرفته شدهای وجود دارد که مهر سکوت بر روی آنها حک شده است. ترسهایی که فقط طبلهای توخالی هستند که فقط سر و صدا دارند.