به گزارش اصفهان زیبا؛ مهربان است و صدایش گرم، صمیمی و پر از حس مادری. وقتی از پسر شهیدش میگوید شوقی خاص بر دلش مینشیند. هنوز تمام خاطرات پسرش، شهید علیرضا مشفقی را همچون گنجینهای گرانبها در دل فراقکشیدهاش حفظ کرده است. شنونده خاطرات تلخ و شیرینش میشوم.
در سهسالگی توانست نوشته را بخواند
علیرضا فروردین سال ۴۳، همزمان با عید سعید غدیر به دنیا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. زمانی که سَر علیرضا باردار بودم و موقع زایمان، مرتب دعای توسل و زیارت عاشورا میخواندم. وقتی به دنیا آمد ذکر مادربزرگش «نصر منالله و فتح قریب» بود. سه سال بعد وقتی به خانه یکی از بستگان میرفتیم، علیرضا ایستاد و از زمین چیزی برداشت و بلند گفت «نصر من الله و فتح قریب». روی سکه این جمله نوشته شده بود و او توانسته بود آن را بخواند. مثل یک معجزه بود.
علاقه شدیدی به خواهرش داشت
با خواهر بزرگترش تقریبا یک سال و نیم اختلاف سنی داشتند. علاقه شدیدی از بچگی به هم داشتند. مدرسه خواهرش توی انگورستان ملک بود. دیوار مدرسه کوتاه بود. وقتی خواهرش میرفت مدرسه، علیرضا میرفت روی دیوار مدرسه مینشست و منتظر خواهرش میشد تا باهم به خانه بیایند.
از بچگی خیلی مؤمن و مهربان بود. گذاشته بودیمش سَر کار. همانجا که استادش گفته بود مینشست. به او میگفتیم بلند شو برو توی سایه بنشین. میگفت؛ نه! استادم گفته اینجا بنشینم. وقتی میآید اگر اینجا نباشم ناراحت میشود. وقتی خواهرش ازدواج کرد رفت نجفآباد. پنجشنبهها کارهای خانه را کمک من میکرد و میرفت به دیدنش. میگفت خواهرم آنجا غریب است، کسی را ندارد.
به نماز جماعت خیلی اهمیت میداد
خیلی سحرخیز بود. از کودکی و دوران شیرخوارگی هم شب زود میخوابید و موقع طلوع آفتاب بیدار میشد. علیرضا نماز جماعت را هیچوقت ترک نمیکرد. در خانه نیز با برادرها و خواهرهایش درباره اهمیت نماز جماعت صحبت میکرد. ما زمان قدیم آب لولهکشی نداشتیم. علیرضا قبل از اذان بیدار میشد خودش نماز شب و عبادتهایش را در اتاقی تنها میخواند و وقتی اذان میگفتند با قربانصدقه، هدیه، تنقلات، «عزیزم» و «جانم» گفتن به برادرها و خواهرانش، آنها را صدا میزد. برایشان از چاه آب میکشید. پارچ و لگن را میآورد توی اتاق، تا آنها بتوانند وضو بگیرند. بعد از نماز هم دعای روزها را بلند میخواند. به آنها میگفت یا با من بخوانید یا گوش بدهید.
همیشه در فکر کمک به دیگران بود
قبل از انقلاب، از پانزدهسالگی، توی تظاهرات شرکت میکرد و در اوضاع غیر اسلامی مدارس آن زمان، راه نجابت را در پیش گرفت و اهل گناه نشد. نجابتش زبانزد خاص و عام بود. علیرضا خیلی با قرآن مأنوس بود و سؤالهای دیگران را با توجه به آیات قرآن و احادیث جواب میداد. همیشه با شوروشوق زیاد در نماز جمعه شرکت میکرد. یک بار در راه برگشت کودکی را دید که با پای برهنه دنبال پدر و مادرش میرود. او را بغل کرد. به مغازه کفشفروشی رفت و برایش یک جفت کفش خرید. همیشه در فکر کمک به دیگران بود.
حقوقش کم بود؛ اما بابرکت
دیپلمش را که گرفت، بعد از امتحان آخری، رفت توی سپاه. حقوقش خیلی کم بود ولی هیچوقت برای خودش خرج نمیکرد. یا برای خواهرها و برادرهایش چیزی میخرید یا میداد به پدرش.یکبار حقوقش را گذاشته بود روی طاقچه اتاق. پدرش فکر کرده بود پول خودش است. پولها را برداشته بود. یکبار گفت، نمیدانم چرا هر چه از این پول خرج میکنم تمام نمیشود خیلی بابرکت است. علیرضا چیزی نگفت تا اینکه خندهاش گرفت. پدرش گفت:بابا این پولها مال تو بوده؟ علیرضا گفت: فرقی نمیکند. مال خودتان است. تازه فهمیدیم حقوق علیرضا بوده است.
در کارهای خانه خیلی کمکم میکرد
مادر آهی میکشد و میگوید: الهی بمیرم، نمیدانید در خانهداری چقدر کمک من میکرد. باور کنید، جارو میکرد. رختها را سر چشمه میشست و میآورد پهنشان میکرد. رختخواب بچهها را پهن میکرد. هر کاری که فکرش را بکنید کمک من انجام میداد. یک روز تصمیم گرفت با حقوق خودش ما را به مشهد ببرد. پدرش گفت من نمیتوانم بیایم.
رفت بازار کلی لوازم مدرسه و دفترچه برای خواهرها و برادرهایش گرفت و تا صبح اسم هرکدام را روی دفترهایشان نوشت. مجید، مسعود، محمد و…میگفت میخواستم همه با هم مشهد برویم ولی حالا که بابا و دو تا از برادرهایم نمیآیند با پول سفر آنها برایشان لوازمالتحریر گرفتم.من سَر پسر آخرم باردار بودم. خیلی سخت بلیت گیر آوردیم. پدرشان مداح بود. توی جلسه روضه، خیلی ناراحت بود. رئیس یکی از شرکتهای مسافربری علت را فهمیده بود. پیگیری کرد و بلیتِ رفتن درست شد.
از اصفهان تا مشهد وسط اتوبوس ایستاد
لحظه سوارشدن به اتوبوس، یک خانواده آمدند که یک نفر آنها بلیت نداشت. عليرضا گفت: من جایم را به او میدهم. (یاد آن روز که میافتد اشکش، سرازیر میشود و همانطور ادامه میدهد) الهی بمیرم، بچهام تا مشهد وسط ماشین ایستاد. آنجا توی مشهد، من خیلی حالم بد شد. جای مناسبی هم گیرمان نیامد. نگران بودم که اگر اتفاقی برای من بیفتد، این بچه چه کار میتواند بکند. آن چند روز از من خیلی مراقبت کرد. میگفت: مادر! زیارت شما قبول است نه آنها که بهراحتی میآیند، برای گردش و تفریح. برای برگشت هم بلیت نبود مجبور شدیم تا قم بلیت بگیریم و از آنجا به اصفهان بیاییم.
۱۱ سال مفقودالاثر بود
آن زمان ۱۸ سال بیشتر نداشت. یک سال بیشتر نشد که در سپاه بود. توی عملیات خیبر، سال ۶۲، شهید شد. تازه ۱۹ سالش شده بود. ۱۱ سال مفقودالاثر بود.
قبل از رفتن مینشست کنارم. میگفت مادر اگر راه کربلا باز شود، رویتان میشود سرتان را در حرم امام حسین (ع) بالا بگیرید؟ بعضی از مادرها چهار پسر شهید دادند. گفتم: تو که در سپاهی برادرت هم که در بسیج است و جانباز؛ ولی باز مینشست، صحبت میکرد که راضیام کند.
قبل رفتن خیلی صحبت کرد. نصیحتمان میکرد که هر کاری میخواهید انجام دهید و هر قدمی که برمیدارید، بگویید برای رضای خدا انجام میدهم.
شب آخر تا صبح بیدار بود، قرآن و دعا میخواند و گریه میکرد
آخرین بار که میخواست برود، گفت: وصیت میکنم. گفتم: بگو نصیحتتان میکنم. نگو وصیت میکنم. لبخندی زد و گفت: نه!دارم وصیت میکنم. باهم مهربان باشید. با هرکسی که اهل نماز و ایمان است رفتوآمد کنید. اگر اهل نماز و ایمان نبود با او حرف بزنید. اگر تأثیری برایش نداشت، با او ارتباط نداشته باشید. (باز تکیهکلامش از ابتدای صحبت را بر زبان میآورد و میگوید) الهی بمیرم، آن شب تا صبح بیدار بود. قرآن و دعا میخواند و گریه میکرد. هر چه بیدار شدم، دیدم علیرضا بیدار است.
نماز صبح را که خواند خوابش برد. بچهها تازه رفته بودند مدرسه که بیدار شد. گفت: مادر! چرا من را صدا نزدید میخواستم آنها را ببینم. هوا خیلی سرد بود. با خواندن دعا از زیر قرآن ردَش کردم. برایش میوه و گز گذاشتم ته کیفش. همه را از ساک درآورد. گفت: مادر اینها همهاش یک ساعت دیگر تمام میشود. این کتابها به درد من میخورند. چندتا کتاب گذاشت توی ساکش و رفت. موقع خداحافظی، در جواب خالهاش که از او خواسته بود نرود و کمک دست پدرش باشد، گفته بود: پدرم خدا را دارد. من هدفم را انتخاب کردهام. نمیتوانم مسیری دیگر بروم.
عبادتتان را برای خدا خالص کنید
بعد از شهادت، وقتی ساکش را آوردند پدرش گفت: من ساکش را نمیخواهم. رفت بنیاد تا وصیتنامهاش را بگیرد. در راه تصادف کرد و با بدنی زخمی به خانه برگشت. بعد وصیتنامهاش را برایمان آوردند. ۱۲ بهمن رفت و عید خبر شهادتش را آوردند.
در قسمتی از وصیتنامهاش نوشته بود:
اولین چیزی که شما برادران و خواهران را به آن سفارش میکنم این است که عبادتتان را برای خدا خالص کنید و همیشه به یاد خدا باشید که همهچیز به دست خداست. قرآن کلام خداست، بخوانید و سعی کنید که آن را بفهمید، بعد از اینها شما را وصیت میکنم به اینکه سپاس وجود رهبرتان را بگویید و شکر کنید نعمت رهبری امام را و از این امانت الهی صیانت کنید.