به گزارش اصفهان زیبا؛ با او که برای هماهنگی مصاحبه، تماس میگیرم، نفسنفس میزند و صحبت میکند. در حال کوهنوردی است. اهل ورزش است و کار جهادی، نامش رضا کرمی است، رزمنده دیروز و بازنشسته سپاه و برادرشهید علی (امیر) کرمی.
از کودکی علاقه زیادی به درس و ورزش داشت
از او میخواهم درباره برادر شهیدش بگوید؛ نفسی تازه میکند و میگوید: برادرم متولد سال ۱۳۴۸ و فرزند سوم خانواده بود. پدرمان کارمند شرکت آب و فاضلاب بود و اهل درآوردن روزی حلال.
اسم شناسنامهاش علی بود؛ ولی در خانه امیر صدایش میکردیم. از کودکی علاقه زیادی به درس، مدرسه و ورزش داشت. در رشته فنیوحرفهای تحصیل کرد. مدرسه انوشیروان، توی خیابان شاهزید درس میخواند. دانشآموز بود که به جبهه رفت. دیپلمش را در رشته برق توی دورههای آموزشی جبهه خواند و گرفت.
به صورت جهادی، برای روستاهای محروم برقکشی میکرد
۱۷ سالش بود که به جبهه رفت. حدود یک سال و چند ماه جبهه بود. من آن زمان خودم هم جبهه بودم. قبل از اینکه به جبهه برود کار جهادی میکرد. به روستاهای دوردست و محروم میرفت و برایشان برقکشی میکرد. هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد.
۱۹ سالش بود که شهید شد
مادرم سراغش را میگرفت. آخرین بار که دیدمش، گفتم بیا با هم برگردیم. قبول نکرد و ماند. این آخرین دیدارمان بود. توی عملیات بیتالمقدس ۷، در منطقه شلمچه ترکش به سرش خورده بود و شهید شد. سال ۶۷ بود. تازه رفته بود توی ۱۹ سالگی.
سال ۶۱ بعد از گذراندن دوره آموزشی به جبهه رفتم
از رفتن خودش میپرسم. سرفه مانع صحبتش میشود. بعد از چند لحظه میگوید: سال ۶۱ بود. آن زمان ۱۶ سالم بود. یادم هست، دست بردم توی شناسنامهام و سنم را تغییر دادم که بتوانم به جبهه بروم. یک دوره آموزشی دیدم و به جبهه رفتم. گردان نجف اشرف، البته آن زمان تیپ، بود.
وقتی از خاطراتش میپرسم میگوید: عملیات رمضان بود. خط مقدم بودیم. پاسگاه زید. فرمانده گفت چند نفری باید برای شناسایی بروند جلوتر از خط مقدم. تابستان بود و باد و طوفان شدیدی شد. وقتی برگشتیم، دیدیم از طرف خاکریز خودمان به سمت ما تیراندازی میکنند. فکر کردهبودند عراقی هستیم. لباسهای سفیدمان را بالا گرفتیم، به فارسی گفتیم ایرانی هستیم، داد زدیم ولی هر چه تلاش کردیم صدایمان را نمیشنیدند. بالاخره یکی از رزمندهها توانست جلو برود و فهمیدند که خودی هستیم.
هشت اسیر عراقی گرفتیم؛ خودشان را به مردن زده بودند
عملیات محرم بود. سال ۶۱، آبانماه، منطقه موسیان. موقعی که عملیات کردیم و در ارتفاعات مستقر شدیم. ساعت ۳ صبح داشتیم نگهبانی میدادیم که دیدیم داخل یک سنگر و درون یک گودال هفتهشت نفر عراقی خوابیدهاند. چند بار گفتیم ایست! حَرّک، ولی هیچ حرکتی نکردند. تیر هوایی زدیم. صدای تیر که بلند شد، ترسیدند. صدای «اَنا تسلیم» و «اَنا مُسلم»شان بلند شد. اسیرشان کردیم. گفته بودند شب اسیر نگیرید؛ چون هم توان بچهها برای عقب بردنشان گرفته میشود و هم وقتمان را میگیرد. ولی چون مستقر شده بودیم، توانستیم اسرا را نگه داریم و بعد بفرستیمشان عقب.
تا دو سال بعد از جنگ در منطقه بودیم
سال ۶۷ که قطعنامه قبول شد، ما هنوز در منطقه بودیم. نه جنگ بود و نه صلح. سازمان ملل نظارت میکرد. هم ما خط دفاعی داشتیم و هم عراقیها. دو سالی این جریان طول کشید. من در قسمت پشتیبانی بودم و به رزمندهها خدمات میدادیم. عراق به خاطر مسئله کویت. ضعیفتر شده بود. با کمبود غذا روبهرو بودند. بعضی وقتها ما به آنها غذا میدادیم. کمکم قطعنامه را قبول کردند و سال ۶۹ اسرا آزاد شدند. چند سال بعد هم سازمان ملل، عراق را محکوم کرد ولی هیچ غرامتی نداد.
خیلی از بچهها به خاطر خاک آلوده شیمیایی شدند
در عملیاتهای رمضان و محرم شرکت کردم؛ چون خاک منطقه آلوده بود. خیلی از بچهها شیمیایی شدند و در این سالها کمکم مشکلاتشان بیشتر شده و حالا بعد از سیچهل سال آثارش پیدا شده است. من هم کمی شیمیایی شدم. از عملیات رمضان هم ترکشی در کمرم مانده است. (حالا علت سرفههای گاه و بیگاه بین صحبتهایش را میفهمم. چه جنگ نابرابری که آثارش هنوز بعد از ۴۰ سال نمایان است و به یادگار.)
هفتهای یکبار به کوهنوردی میآییم
وقتی رفتم به جبهه تا سوم راهنمایی خوانده بودم. ادامه درسم را تا دیپلم در منطقه خواندم. بعد عضو سپاه شدم و حالا چندسالی است بازنشسته شدهام. چند گروه از بچههای رزمنده داریم و هر یک ماه، دو ماهی یکبار، جلسه دورهمی میگذاریم. با بچههای گروه کوهنوردی سیدالشهدا هم هفتهای یکبار به کوهنوردی میآییم.