به گزارش اصفهان زیبا؛ در خانوادهای مذهبی بزرگ شد؛ در خانهای که همه دوشنبهها در آن جلسه روضه برپا میشد. پدربزرگی داشت که همیشه برای او و برادران و خواهرش از قرآن میگفت و حدیث اهلبیت. پدربزرگی که اذانگوی مسجد بود و هر سه وقت نماز را در مسجد به جماعت میخواند. شاید سواد زیادی نداشت، ولی پامنبری بسیاری از علمای اصفهان بود و همه او را میشناختند.
ثمره این تربیت شد، شهید سید حمید خسروی و برادر جانبازش آقاسید مهدی. پای صحبت خانم مهریالسادات خسروی، خواهرشان مینشینیم و شنونده خاطراتش میشویم.
از راه مدرسه، به دوره آموزشی رفت
حمید متولد اردیبهشت ۴۸ بود و پسر دوم خانواده. ۱۶ سالش بود که گفت: میخواهم به جبهه بروم. از راه مدرسه رفت. اول دبیرستان بود. یواشکی، کتاب و دفترش را گذاشته بود توی ماشین پدرم. یک نامه هم گذاشته بود روی صندلی جلوی ماشین. در نامه نوشته بود، من میروم آموزشی، حلالم کنید. دیگر نمیتوانم تحمل کنم. آن زمان برادر بزرگم، آقا سید مهدی، جانباز شده و یک پایش را ازدستداده بود. وقتی نتوانست برود، حمید رفت. اول رفت آموزشی و بعد از طرف بسیج رفت جبهه. دو سالی در جبهه بود. بعد از مدتی عضو سپاه شد. سید حمید ۱۷ ماه آخر را در بهداری رزمی سپاه جنوب بود.
علاقه زیادی به مطالعه داشت
من پنج سال از برادرم کوچکتر بودم؛ ولی چیزی که خیلی از ایشان در ذهنم مانده، این است که برادرهایم هر دو بسیار اهل مطالعه بودند. سید حمید، اگر یک کتاب دستش میگرفت، تا تمامش نمیکرد، آن را زمین نمیگذاشت. به کتابهای شهید مطهری و آیتالله دستغیب خیلی علاقه داشت و آنها را مطالعه میکرد.
هنوز صدای زیارت عاشورا خواندنش در گوشم است
اهل هیئت بود و گریه برای امامحسین(ع). همرزمانش میگفتند در جبهه نمازشبش ترک نمیشد. بیشتر بچههای گردان امامحسن(ع)، گروهان یوسف، اهل نمازشب بودند. چند قبر کنده بودند و شبها داخل قبرها میرفتند و نمازشب میخواندند. یادم هست اصفهان هم که میآمد مرخصی، هر شب برای نمازشب بلند میشد. صدای خواندن زیارت عاشورایش هنوز در گوشم هست. تا نماز صبح بیدار بود و بعد از خواندن نماز صبح کمی میخوابید. مادرم هم تا وقتی زنده بود، نمازشبش ترک نشد. بعد از شهادت سید حمید، انگار نتوانست تاب بیاورد. سرطان گرفت و از دنیا رفت.
وقتی میخواست به جبهه برگردد از مادرم حلالیت میطلبید
سید حمید خیلی به رعایت حجاب و نماز اولوقت سفارش میکرد. میگفت: اگر هزارتا کار دارید، بگذارید کنار و نماز اولوقت را بخوانید. او خیلی مهربان بود. یادم هست یکبار بچه که بودم، عقرب نیشم زد. برادرم کمک کرد و زهرش را کشید.من را مینشاند جلوی دوچرخهاش و میرساندم مدرسه. ظهر هم دوباره میآمد دنبالم. خیلی به پدر و مادرم احترام میگذاشت. وقتی میآمد مرخصی و میخواست برگردد از مادرم حلالیت میطلبید. میگفت: «اگر شما و پدرم را ناراحت کردهام یا قصوری انجام دادهام، من را ببخشید.» خم میشد و پای مادرم را میبوسید و او را بوسهباران میکرد. به پدر و مادرم میگفت: «از من راضی باشید تا خدا شهادت را قسمتم کند» (این را که میگوید، بغضی که مرتب در بین صحبتش فرومیداد، میشکند و اشکش سرازیر میشود).
۱۹سالش بود که به شهادت رسید
سید حمید آرپیجیزن بود. ۱۵ بهمن سال ۶۶، شب قبل از عملیات فاو، امالقصر، با همرزمانش میرود برای شناسایی که در راه بازگشت به شهادت میرسد. در گلستانشهدای اصفهان یک ردیف بعد از حاجآقا رحیم ارباب به خاک سپرده شد. تازه رفته بود توی ۱۹ سال که شهید شد.
علاوهبر، برادربودن دو دوست صمیمی و رفیق بودند
آقاسید مهدی برادر اولم است. توی شناسنامهاش دست برد، تاریخ تولدش را از ۱۳۴۶ به ۱۳۴۴ تغییر داد تا بتواند به جبهه برود. از طرف بسیج به جبهه رفت و در عملیات والفجر۴ مجروح شد؛ هنوز هم ترکشهای زیادی در بدنش است. پایش از بالای زانو قطع شد. بعد از ۱۹سالگی ازدواج کرد و حالا چهار فرزند دارد. الحمدلله فرزندان بسیار خوب و معتقدی هم تربیت کردهاست.
آقاسید مهدی خیلی مذهبی، معتقد و ولایی است. او بسیار متواضع است و هیچوقت درباره خودش صحبتی نمیکند. همیشه از خاطرههای سید حمید میگوید. خیلی با برادرم حمید رابطه خوبی داشت. اختلاف سنیشان فقط دو سال بود و علاوه بر رابطه برادری، دو دوست صمیمی و رفیق بودند. بعد از شهادت سیدحمید، آقاسیدمهدی خیلی ناراحت شد و حالش مدتی خیلی بد بود.
به یاد برادرم میگفت روضه حضرت علیاکبر را بخوانید
بعد از شهادت سید حمید مادرم همیشه در جلسه هفتگی روضهمان میگفت، برایش روضه حضرت علیاکبر را بخوانند. با شنیدن روضه حضرت علیاکبر به یاد برادرم سید حمید میافتاد و حالش خیلی بد میشد و بیتابی میکرد.
یک هفته قبل از فوت مادرم، آقاسید مهدی مادرم را برد سر مزار سید حمید. آن زمان مادرم به خاطر بیماری سرطان، ناخوشاحوال بود. وقتی سر مزار رسید، مادرم به آقاسیدمهدی گفت: «تو هم جواب سلام حمید را شنیدی؟» آقاسیدمهدی گفت: «نه!»
مادرم در ادامه گفت: «سیدحمید، هیچوقت جواب سلام من را نمیداد؛ ولی این دفعه جواب سلامم را داد.» مادرم خیلی منقلب شد و گفت: «فکر کنم رفتنی باشم. حتما نشانهای در این جواب سلام است.» یک هفته بعد مادرم از دنیا رفت.بعد از فوت مادرم آقاسیدمهدی، این ماجرا را برایمان تعریف کرد.