به گزارش اصفهان زیبا؛ نامش مهدی است و شهرتش طالبعلم. سال ۱۳۳۷ در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد. پدرش روحانی بود و برادر کوچکترش نیز از شهدای دفاعمقدس است. جنگ که میشود، معطل نمیکند و برای دفاع از کشور راهی جبهه میشود. بعد از زخمیشدن، در سنگری دیگر و بهعنوان یکی از نیروهای حفاظتی بیت امام خمینی(ره) خدمت میکند. شنونده صحبتها و خاطرههای آن روزهایش میشوم.
سال ۵۸ عضو سپاه شدم
تازه دیپلم گرفته بودم که انقلاب پیروز شد.۱۷ سالم بود. باید میرفتم سربازی؛ ولی چون حضرت امام خمینی(ره) فرموده بودند سربازی نروید و سربازها باید از پادگانها فرار کنند، به سربازی نرفتم. سال ۵۸ عضو سپاه شدم و بعد از یکسال که جنگ تحمیلی شروع شد، به جبهه رفتم.
دو سال جبهه بودم و بعد از مجروحشدن حدود یکسالونیم در بیت امامخمینی(ره) جزو نیروهای حفاظت شدم.
اهواز زیر آتش دشمن بود
همراه ۲۰ نفر دیگر در نجفآباد آموزش ویژه نظامی و چریکی دیدیم و به جبهه اعزام شدیم. خرمشهر هنوز سقوط نکرده بود. وقتی به خوزستان رسیدیم، وضعیت آشفتهای بود؛ عدهای در حال تخلیه شهر بودند، عدهای مجروح و شهید. اهواز مرتب بمباران میشد و زیر آتش بود.
بچهها از شدت خستگی نشسته خوابشان برده بود
مرتب جابهجا میشدیم و عملیات ایذایی انجام میدادیم. یک شب باید برای عملیات میرفتیم و صبحنشده برمیگشتیم. آن زمان، ما تنها گروهی بودیم که اسلحه کلاشینکف داشتیم. بقیه اسلحه ژ۳ داشتند. از رودخانه با بشکههایی که بهصورت قایق روی آب با طناب بسته شده بود، رد شدیم. دو نفر، دو نفر روی بشکهها مینشستیم.
با طناب بشکهها را آنطرف رودخانه میکشیدند؛ سپس، دو نفر بعدی میآمدند. سردار شهید حجازی فرمانده ما بود؛ سردار صفوی و سردار صبوری هم از فرماندهان ما بودند. در راه به روستایی رسیدیم که سگهای زیادی داشت. سگها شروع به پارس کردند. دستور دادند برای اینکه عراقیها متوجه حضور ما نشوند، همه بنشینند و کسی تکان نخورد. سگها بعد از مدتی ساکت شدند و رفتند. بچهها همانطور که بیحرکت نشسته بودند، از شدت خستگی خوابشان برده بود. بیدارمان کردند و دوباره راه افتادیم.
کلمه دژ، اسم رمزمان بود
در عرض یک کیلومتر پخش شدیم. دو نفر، دو نفر با فاصله ۲۰، ۱۰ متر از دو نفر کناری حرکت میکردیم. تاریکی محض بود. من با شهید علیدوستی با هم حرکت میکردیم. تقریبا شب از نیمه گذشته بود. قرار بود وقتی به دشمن رسیدیم، آنها را محاصره کرده، حملهای بکنیم و برگردیم. هرچه رفتیم بهجایی نرسیدیم. از سمت راستمان صدایی شنیدیم. آماده شلیک شدیم. هوا خیلی تاریک بود. کلمه «دژ» اسم رمزمان بود. صدای پا و خشخش، نزدیکتر میشد؛ آنها هم آماده شلیک شده بودند که یکمرتبه یکی از آنها اسم رمز را گفت. فهمیدیم افراد خودی هستند.
اگر کوچکترین حرکتی میکردیم، همه قتلعام میشدند
کمی جلوتر رفتیم. یکی از بچههای اهواز گفت: دشمن را رد کردهایم و الان درست وسط نیروهای دشمن هستیم. اگر کوچکترین شلیک و حرکتی کنید، همه قتلعام میشوند. باید بیصدا عقب برگردیم. بچههای اطلاعات جلوتر رفتند و بقیه هم که حدود 30، 40 نفری بودیم، به دنبالشان. هوا گرگومیش بود که رسیدیم لب کرخه. بچهها داشتند آماده میشدند برای خواندن نماز صبح که دشمن متوجه حضور ما شد و بچهها را بست به رگبار. هر کسی از طرفی میرفت تا از گلولهها در امان بماند؛ من هم بههمراه گروهی هفتهشتنفره با شهید سردار حجازی رفتیم به سمت نیزارها. جریان آب زیاد بود و نزدیک بود بعضی بچهها غرق شوند. افرادی که شنا بلد بودند، کمکشان کردند. جلوتر در باتلاق گیر کردیم؛ ولی از تیررس دشمن در امان بودیم. ۳۰ ساعتی بود که غذا نخورده بودیم و هیچکس توان راهرفتن نداشت. رسیدیم به یک روستای عربنشین. چندنفری بیشتر آنجا نبودند. فکر کردند ما عراقی هستیم.
به استقبالمان آمدند؛ ولی بعد با وجود اینکه فهمیدند ایرانی هستیم، به ما کمک کرده و برایمان تخممرغ درست کردند و از ما با اندک چیزی که داشتند، پذیرایی کردند.
خیلی از بچهها شهید شدند
عملیات کربلای۴ بود. در تاریکی حرکت میکردیم. هواپیماهای عراقی مرتب منور میزدند و آسمان منطقه مثل روز روشن شده بود. معلوم بود که عملیات لو رفته است. مثل باران، گلوله، توپ و خمپاره روی سرمان میبارید. در سنگرها پناه گرفتیم تا فرمان حمله داده شود. عده زیادی از بچهها زخمی و شهید شدند. خبر آمد گردانهایی که به جزیره امالرصاص رفتهاند، شهید و زخمی شدهاند و باید برویم کمکشان. آنجا کامل زیر آتش دشمن بود. خیلی از بچهها شهید شدند. پیکر شهدا روی هم ریخته بود؛ جنازههای عراقی هم بود. کمی که جلوتر رفتیم، آرپیجی را برداشتم که شلیک کنم. تیری خورد در سینهام و همانجا افتادم. هیچکس نمیتوانست به کسی کمک کند.
یکی از بچههای امدادگر باندی گذاشت روی محل خونریزیام و رفت. باید خودم را به رودخانه میرساندم. اگر میماندم یا از شدت خونریزی میمردم یا با تیر خلاص نیروهای دشمن. حدود ۵۰۰ متر بین نیزارها به سمت رودخانه رفتم. شدت گلوله آنقدر زیاد بود که سر نیزارها پشت سرهم میشکست. (میخندد و میگوید:) مثل وقتی که تخمه بو میدهند، پشت سر هم صدای گلوله بود و شکستن نیها. به هر طریقی بود خودم را به لب آب رساندم و سوار قایق شدم.
هواپیماها بیمارستان صحرایی را منهدم کرده بودند. جاده از شدت بمباران دستانداز زیادی پیدا کرده بود. ماشینها به هم برخورد میکردند یا چپ میشدند. خیلی از مجروحان در مسیر به شهادت میرسیدند.
نیروی حفاظتی بیت امام شدم
حدود دو سالی بعد از مجروحیت، بهعنوان نیروی حفاظتی بیت امام، مشغول شدم. وقتی مسئولان کشوری وارد جماران میشدند همه مردم شوق دیدارشان را داشتند؛ ولی وقتی امام خمینی وارد میشدند، مثل خورشیدی که طلوع کرده باشد، دیگر هیچ ستارهای به چشم نمیآمد. یکبار، یاسر، نوه کوچک امام را روی شانهام گذاشته و کنار ستون ایستاده بودم. امام هنگام سخنرانی، نگاهی به من کردند که هنوز لذت آن نگاه در ذهنم باقی مانده است. با همسرم در یکی از اتاقهایی که به محافظان داده بودند،
زندگی میکردم. فرزند اولم همانجا به دنیا آمد. امام در گوشش اذان گفتند و نامش را فاطمه گذاشتند.
حمید را با اعلامیههای امام گرفته بودند
شهید حمید، برادر بعد از من و فرزند آخر خانواده بود. قبل از پیروزی انقلاب، فعالیت انقلابی داشت. یکبار که اعلامیههای امام دستش بود، گرفته بودندَش. کتک مفصلی خورده، ولی توانسته بود از دست آنها فرار کند. سال ۶۱ بعد از اینکه چند ماه در مناطق جنگی اهواز بود، شهید شد. رفته بودند با چند نفر دیگر آب بیاورند، خمپاره خورده بود کنار ماشینشان. به گلویش ترکش خورده و به شهادت رسیده بود. برادرهایم رفتند دنبال پیکرش. توانسته بودند شناساییاش کنند و پیکرش را برگردانند. قطعه قبل از قبر آیتالله شمسآبادی به خاک سپرده شد.
من عزیزتر از شهید بهشتی نیستم
حمید خیلی شجاع بود و به آدمهای دلیر هم خیلی علاقه داشت. مثل همه جوانهای آن زمان ارادت زیادی به امام خمینی(ره) داشت. همیشه از شهید بهشتی میگفت و ابراز علاقه خاصی به ایشان میکرد. یادم هست وقتی آمده بود مرخصی، در جواب علت جبههرفتنش گفت: من که عزیزتر از شهید بهشتی نیستم.