به گزارش اصفهان زیبا؛ صحبتکردن از جگرگوشهای که ۳۸ سال از شهادتش میگذرد، برایش سخت است. غم نبودنش هنوز بر قلبش سنگینی میکند. عشق مادر به فرزند تمامنشدنی است. او هم مادر شهید است و هم خواهر شهید. خودش را ربابه ملائی معرفی میکند و از پسر شهیدش، رسول انصاریرنانی، برایم میگوید:
وقتی به دنیا آمد، یک دست و یک پایش مشکل داشت
رسول، یکم فروردین سال ۴۸ در رهنان به دنیا آمد. هفت فرزند داشتم و رسول دومی بود. پدرش اول کار کشاورزی میکرد و بعد بنایی.
موقعی که به دنیا آمد، دست راست و پای چپش ورم داشت؛ اینقدر که نمیتوانست حرکتشان بدهد و حالت فلج داشت. خیلی دکتر، دارو، نذر و نیاز کردیم تا خدا را شکر بعد از چهار ماه خوب شد (خوب شد، تا روزی، آنها را در راه اسلام فدا کند).
هم درس میخواند و هم کار میکرد
خیلی خوشاخلاق بود و با دیگران رفتار خیلی خوبی داشت. دوستانش همیشه از رفتار خوبش تعریف میکردند. او علاقه زیادی به اجتماعات و جلسههای مذهبی داشت. در نمازجمعه و جماعت همیشه شرکت میکرد. برای روحانی محل احترام زیادی قائل بود و روحانیون را ادامهدهندگان راه انبیا میدانست. هم درس میخواند و هم به کار مکانیکی و تعمیر خودرو مشغول بود.
هر کسی باید به جای خودش به جبهه برود
تا آخر مقطع راهنمایی را خواند. موقع جنگ برادرم از طرف ارتش رفت جبهه و شهید شد. سال ۶۵ که شد رسول گفت، ما هم باید این راه را برویم. همان سال در گردان امامرضا(ع) فعالیت میکرد. یک روز گفت: من هم دو ماه دیگر سربازم، باید بروم. پدرش گفت: صبر کن. الان برادرت جبهه است، برگردد؛ بعد تو برو.
برادرش هاشم آن زمان در مناطق جنگی، تعمیر ماشینهای سنگین را انجام میداد. رسول گفت: نه! داییام گفت هر کسی باید به جای خودش به جبهه برود.
در عملیات نصر۴، سال ۶۶ وقتی ۱۸سالش بود، شهید شد
رفت، دهم دی رفت؛ به عنوان پاسدار وظیفه. تا آخر خرداد سه باری آمد مرخصی. چهاردهم ماه رمضان بود که برای آخرینبار رفت و دیگر برنگشت. چهارمتیر۱۳۶۶ بود که در ماوت عراق بر اثر اصابت ترکش در عملیات نصر۴ شهید شد. ۱۸ سالش بود.
آخرین باری که رفت، گفت: من دارم میروم؛ ولی چشمبهراه آمدنم نباشید.
راضی نیستم بعد از شهادتم برایم گریه کنید
ناهار میخوردیم یا شام، درست یادم نیست. گفت: مادر من قابل این حرفها نیستم؛ ولی اگر خدا خواست و اتفاقی برایم افتاد، راضی نیستم برایم فریاد بزنی و گریه کنی. باید حواست به بچههایت باشد. آن زمان یکی از بچههایم نزدیک دو سالش بود. گفت: اگر به بچهها برسی، بهتر از این است که بخواهی سر مزار من بیایی.
چند بار دستش را بالا و پایین آورد و تکرار کرد: اگر خدا خواست… اگر خدا خواست… .
گفتم: به لطف خدا مادر.
پیکرش دو هفته زیر آتش مانده بود
یک نوری در صورتش بود. (دوباره تکرار میکند و میگوید:) یک نوری به صورتش داشت که من خودم همان موقع تعجب کردم. گفتم: اللهاکبر، افرادی که میروند جبهه از همین نور معلوم است کجا دارند میروند و عاقبتشان چه میشود. بعد از اینکه پیکرش را آوردند، تازه فهمیدیم پیکرش دو هفته در آب و آفتاب، زیر آتش مانده بود. (مکثی میکند و میگوید:) بمیرم برای امامحسین(ع).
دو دفعه، صدایش را شنیدم
چند روز بعد از رفتنش، مراسم هفته یکی از شهدای محل، شهید باباصفری بود. یکی از اقوامشان تازه از جبهه برگشته بود؛ او هم بعد شهید شد. صدایش زدم و گفتم: عبدالرحیم، کی آمدی؟ چه خبر از رسول؟ گفت: ما دو روز پیش، عصر از هم جدا شدیم. آنها ۲۰ نفر بودند. داوطلب رفتند خط مقدم. دیگه امید به خدا. این را گفت و سریع به بهانه کارداشتن رفت. نماند تا باز هم از او سؤال کنم. آن شب خیلی کتاب خواندم، قرآن خواندم و دو تا دعای توسل. تا اینکه پدرش گفت: چرا لامپ را خاموش نمیکنی؟ چرا نمیخوابی؟ (اشکش جاری میشود و با صدای لرزان ادامه میدهد و میگوید:) در همین حین یک لحظه صدای رسول را شنیدم که میگفت: ننه، ناراحت نباش؛ من دارم میآیم. دو دفعه صدایش را شنیدم. بعد فهمیدم وقتی صدایش را شنیدم، لحظهای بوده که توانسته بودند پیکرش را بیاورند عقب.
به من الهام شده بود که امروز میآید
صبح که شد، دیدم همسایهها و اهالی خانه، با هم پچپچ و صحبت میکنند. مرتب داخل خانه میآیند و دوباره میروند داخل کوچه.
آن روز گذشت. فردا صبح دوباره کوچه شلوغ شد. از همسایهمان که تازه از جبهه برگشته بود، پرسیدم: آقایرحیمزاده شما کی آمدید؟ چه کسانی با شما برگشتند؟
گفت: شما بروید داخل خانه و نگران نباشید. به من الهام شده بود که رسول امروز میآید. بالاخره آمد. آن روز، میلاد امامرضا(ع) بود که آوردندش و تشییع شد. (دستانش را بالا میبرد و میگوید:) الحمدلله رب العالمین. چقدر من باید سپاسگزار خدا باشم؛ از اینکه چه نعمتی به من داد و چه امتحانی از من گرفت.
دفعه آخر، صدایش را روی نوار کاست ضبط کرد
دفعه آخری که میخواست به جبهه برود، چند دقیقه صدایش را روی نوار کاست پر کرده و آن را داده بود به برادرش محمدرضا و خواهر کوچکش. گفته بود اگر برنگشت این را به ما بدهد. در آن نوار به همه سفارشی کرده بود؛ از رعایت حجاب و حیا تا خوب درسخواندن خواهر و برادرانش. پنج روز بعد شهید شد.
فرزندان خوبی تربیت کنید
در وصیتنامهاش نوشته بود: به شما توصیه میکنم فرزندان خوبی تربیت کنید. شما ای امت شهید پرور، نمازجمعه و نمازجماعت را فراموش نکنید. ای امت مسلمان که حامل خون شهدا هستید، ای کسانی که تمام هستی خود را فدای اسلام میکنید، شما را به تقوای الهی و انجام واجبات و ترک محرمات وصیت میکنم. حقالناس را بپردازید.