از والفجر 8 تا دانشگاه اصفهان

«رحیم حق‌شناس»، مدت‌ها بود دلش می‌خواست در جبهه حضور داشته باشد، اما به‌خاطر جثه ضعیفش او را قبول نمی‌کردند. مخالفت خانواده هم بود. دلیل داشتند: سه پسر دیگر خانواده در جبهه بودند و رحیم می‌شد چهارمین فرزند خانواده حق‌شناس که می‌خواست برود بجنگد. به‌رغم مخالفت‌ها سال 64 از شهرستان برخوار به منطقه جنوب اعزام می‌شود و در آخرین روزهای سال 65، با جانبازی 70 درصد نزد خانواده بازمی‌گردد.

تاریخ انتشار: 09:06 - چهارشنبه 1400/09/17
مدت زمان مطالعه: 8 دقیقه

آنچه می‌خوانید گفت‌وگوی ما با رحیم حق‌شناس، جانباز ویلچرنشین 70درصد است که باوجود همه سختی‌ها توانست لیسانس زبان و ادبیات فارسی بگیرد و درحال حاضر قهرمان تیراندازی با تفنگ و تپانچه‌های بادی، همچنین قهرمان دارت جانبازان کشور است و به کار مربیگری تیراندازی با تفنگ و تپانچه‌های بادی مشغول است.

چند ساله بودید که رفتید جبهه؟

سال 64، هجده سالم بودم که به جبهه اعزام شدم. البته از مدت‌ها قبل تصمیم داشتم بروم، ولی اجازه نمی‌دادند.

چرا؟ به چه دلیل؟

از لحاظ سنی مشکلی نداشتم؛ ولی از نظر جثه خیلی ضعیف بودم. مرا برمی‌گرداندند تا اینکه سال 64 با روش‌هایی که معمول بود، رفتم. البته مخالفت خانواده هم بود. من فرزند پنجم خانواده هستم و آن زمان سه تا از برادرهای بزرگ من منطقه بودند. خانواده می‌گفتند اجازه بده یکی از آن‌ها بیاید بعد تو برو. ولی من دیگر نتوانستم صبر کنم و بدون اطلاع آن‌ها رفتم. وقتی آنجا رسیدم، نامه فرستادم که من آمده‌ام جبهه. البته به طور حتم یکی دو روز بعد رفتن من، خودشان متوجه شده بودند؛ چون یک بچه‌بسیجی که همیشه به موقع توی خانه بود و عشق رفتن به جبهه را داشت، غیبتش خبر از رفتن می‌داد.

در کدام لشگر بودید؟

لشگر 14 امام حسین (ع).

در چه عملیات‌هایی شرکت کردید؟

من بعد از عملیات بدر وارد منطقه شدم. اواخر سال 64، در عملیات والفجر8 شرکت کردم. عملیات والفجر8 باعث آزادسازی شهر فاو عراق شد. من آن زمان جزو نیروی پیاده بودم. زمانی که خط شکسته شد، عراقی‌ها اصلا انتظار نداشتند که این‌چنین غافلگیر شوند. افرادی که نظامی هستند به‌اتفاق می‌گویند این عملیات و گذشتن از اروندرود، این رود خروشان، کار خارق‌العاده‌ای بود. عراقی‌ها که غافلگیر شده بودند، هر شب از ترس، ادوات خود را عقب می‌کشیدند که اگر نیروها حمله کردند غافلگیر نشوند. بچه‌های ما هم از این فرصت استفاده می‌کردند و خاکریز درست می‌کردند. آن روزها با امکاناتی که داشتند، آتش می‌ریختند، می‌خواستند پاتک بزنند و منطقه را پس بگیرند. توی یکی از همین پاتک‌ها، من مجروح شدم.

چطور مجروح شدید؟

با یکی از بچه‌ها توی سنگر نشسته بودیم. داشتم از روی کتاب کوچک جیبی که داشتم، دعا می‌خواندم. آن زمان ما بسیار حساس بودیم که از وسایلی که در اختیار ماست، حفظ و حراست کنیم. آن را با روزنامه جلد کرده بودم. عراقی‌ها آرام‌آرام شروع به پیشروی کرده بودند و خاکریزها را می‌زدند. گلوله مستقیم تانک، خاکریز روبه‌روی سنگر ما را شکافت. موج آن، ما دو تا را گرفت. کتاب دعا از دستم پرت شد. وقتی هوشیاری‌مان برگشت هر دو به هم نگاه کردیم. دستی به بدن‌هایمان کشیدیم و به هم دیگر گفتیم سالمی؟

عراقی‌ها نزدیک شده بودند… .

بله، از سنگر بیرون آمدیم، دیدیم عراقی‌ها با تانک دارند می‌آیند جلو. سنگر فرمانده دوتا سنگر آن طرف‌تر بود. رفتم او را صدا زدم. بچه‌ها را خبر کرد بیایند پشت خاکریز؛ ولی گفت صبر کنید دشمن کامل در تیررس ما قرار بگیرد. پشت خاکریز آرایش گرفتیم و منتظر ماندیم. بچه‌ها شروع کردند به آتش‌ریختن و مقابله‌کردن با نیروهای عراقی. نیروهای پیاده دشمن پشت تانک‌ها بودند. من هم پشت خاکریز نیروها را نشانه می‌گرفتم. بالاتنه‌ام از خاکریز بالا بود. یکی از خمپاره‌های زمانی توی آسمان، بالای سر ما منفجر شد و ترکش‌ها مهمان بدنم شدند.

از کدام ناحیه مجروح شدید؟

یکی از ترکش‌ها به ستون فقراتم خورد، آن‌قدر شدتش زیاد بود که کمی حالت خمیدگی ایجاد شد. دوتا از ترکش‌ها هم به شکمم اصابت کرد. بچه‌های امدادی با پدهایی که داشتند شکمم را پانسمان کردند. بعد هم من را پشت تویوتا گذاشتند و بردند اورژانس. شکمم درد می‌کرد و عقب تویوتا مثل اسپند روی آتش، بالا پایین می‌شدم. توی قایق زمانی که داشتند مرا از اروند عبور می‌دادند، به هوش آمدم و متوجه شدم که عمل شده‌ام. مرا به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند و پس از چند روز به بیمارستان شهربانی تهران.

خانواده چگونه مطلع شدند؟

از افرادی که می‌آمدند ملاقات، یک بنده‌خدایی آدرس گرفت و به خانواده خبر داد. پدرم، خدابیامرز، به اتفاق مادرم و برادرم به تهران آمدند. بعد از چند روز مرا به ستاد تخلیه اصفهان انتقال دادند و از آنجا فرستادند بیمارستان شهید صدوقی.

وضعیت جسمی شما چطور بود؟

معده و روده‌های من به‌شدت آسیب دیده بود، در بیمارستان تهران، شکم را کامل باز کرده بودند و روده‌ها از هر دو طرف بیرون بود، کیسه کلستومی گذاشته بودند. دکتر گفت روده‌ها باید شش ماه بیرون باشد.

تحمل این وضعیت دشوار بود؟

بله ولی سخت بود. علاوه بر آن مدام تب و لرز می‌کردم. در بیمارستان صدوقی اصفهان، دکتر امیری تشخیص داد که داخل شکم عفونت کرده و باید عفونت خارج شود. وقتی رفتم اتاق عمل، لحظه‌ای که دکتر امیری آمد بالای سرم، گفتم آقای دکتر قرار است چه‌کار کنید؟ دست زد روی شکمم گفت اینجا یک کیسه آب جمع شده می‌خواهیم این را دربیاوریم. من هم صادقانه گفتم شما که شکم را باز می‌کنید، این روده‌ها را هم برای ما درست کنید. نگاه کرد به دکتر بیهوشی و گفت زبان‌بسته راست می‌گوید، دیگر چیزی متوجه نشدم. فردای عمل وقتی برای تعوض پانسمان آمدند، خبری از روده‌ها نبود، باورم نمی‌شد. توی تهران دکتر گفته بود باید شش ماه بیرون باشد، آن موقع 20 روز هم نشده بود. خیلی خوشحال شدم، چند روزی در بیمارستان بودم و بعد هم در منزل تحت مراقبت بودم، وقتی بخیه‌ها را کشیدیم و زخم‌ها بهتر شد رفتم دنبال اعزام.

چند روز بعد از مجروحیت دوباره اعزام شدید؟

 از روزی که مجروح شدم تا روزی که دوباره برگشتم تقریبا 70 روز شد. فکر کنم فروردین 65 بود که دوباره برگشتم منطقه.

دوباره به عنوان نیروی پیاده رفتید لشگر امام حسین (ع)؟

خیر؛ بعد از مجروحیت خودم پیشنهاد دادم که بروم واحد زرهی. چون زخم‌ها به صورت ظاهری خوب بود، ولی هنوز در سلامت کامل نبودم و فکر کردم کار در واحد سبک‌تر است. آن زمان حتی برای پیاده‌روی ساده هم باید دستم را روی شکمم می‌گذاشتم و راه می‌رفتم چون حس می‌کردم محتویات داخل شکمم بالا و پایین می‌شود.

در واحد زرهی چه کاری انجام می‌دادید؟

در لشگر14 امام حسین ع، آموزش‌های لازم برای نفربر زرهی را یاد گرفتم و درنهایت به عنوان آچارفرانسه هروقت جایی نیاز بود کمک می‌کردم.

وقتی برگشتید در کدام عملیات شرکت کردید؟

بعد از اینکه من به منظقه برگشتم و آموزش‌های لازم را دیدم، لشگر مأموریت داشت برود کردستان. من هم همراه آن‌ها رفتم. زمانی که از کردستان بازگشتیم، هم‌زمان بود با عملیات کربلای 3 در جنوب. عملیاتی که بچه‌ها ساعت‌ها توی آب شنا کردند و توانستند اسکله‌های نفتی الامیه و البکر را بگیرند. بعد از آن در دی ماه سال 65، عملیات کربلای 4 را داشتیم که به خاطر لورفتن طرح عملیات، مجبور به عقب‌نشینی شدیم. ما آن زمان در منطقه آماده بودیم، تا 500 متری خط هم رفتیم، ولی چون عملیات متوقف شد برگشتیم. ولی به لطف خدا، دو هفته بعد عملیات کربلای 5 انجام شد و دشمن غافلگیر شد؛ چرا که باور نمی‌کرد در این مدت زمان کوتاه لشگرها دوباره بتوانند خودشان را برای عملیات آماده کنند.

شما هم در عملیات کربلای 5 شرکت داشتید؟

بله، ما هم در منطقه بودیم، حجم آتش بسیار زیاد بود و واقعا یکی از عملیات‌های سرنوشت‌ساز بود. هر شب یک سری از نیروها جلو می‌رفتند. 4 اسفند 65، وقتی برای انتقال مجروحان با نفربر رفتیم مجروح شدم. البته جراحتم سطحی بود تا اینکه هفتم اسفندماه نخاعم آسیب دید.

دوباره مجروحیت؟

نزدیک‌های صبح عملیات شده بود. قرار شد من و یکی از بچه‌ها برای خط، مهمات ببریم. توی مسیر که داشتیم می‌رفتیم حاج حسین خرازی و حسن آقایی را دیدیم. شهید خرازی گفت چندنفر از بچه‌های امدادگر هم می‌خواهند بروند جلو، آن‌ها را هم ببرید. این دفعه من به عنوان کمکی بودم و آقای بختیاری راننده بود. راه افتادیم و رسیدیم پشت خاکریز. فاصله خاکریز تا عراقی‌ها 100 متر بود، خاکریزها کوتاه بودند. بالاتنه من از نفربر بیرون بود و بچه‌ها را یکی‌یکی صدا می‌زدم تا مهمات را به آن‌ها تحویل بدهم. هوا گرگ‌ومیش بود، همینطور که نفربر در حال حرکت بود یک تیر به گردن من خورد و از پشت کتفم درآمد. من ایستاده بودم، دو تا میله پشت کمرم بود و یک صندلی گرد زیر پایم. وقتی تیر خوردم افتادم بین صندلی و میله‌ها و بیهوش شدم.

تا کی؟

نمی‌دانم چقدر زمان گذشت که به هوش آمدم. فکر کنم زمان کوتاهی بود. وقتی به هوش آمدم، دیدم مثل آبی که با فشار از شیلنگ بیرون می‌آید، خون از گردنم بیرون می‌زند. دوستم که کنارم بود چفیه را پیچید دور گردنم. دست چپم هم بدون اختیار دور خودش تاب می‌خورد. آن لحظه حس کردم از کمر به پایین از بدنم جدا شده، بدنم را لمس کردم دیدم به هم وصل است؛ اما هیچ حسی نداشت. بعد مرا با همان نفربر عقب بردند. به اورژانس که رسیدم، یکی از بچه‌های امداد آمد، دید من سالم روی برانکارد خوابیده‌ام. جایی از بدن من زخم نبود، چفیه هم دور گردنم پیچیده بود. از نظر ظاهری سالم بودم. گفت این سالم است. کمی بعد یکی دیگر از امدادگرها آمد و گفت نه این را باید ببرید بیمارستان. با برانکارد من را گذاشتند وسط تویوتا. یک پتوی سیاه هم کشیدند روی من. مجروحان سرپایی هم نشسته بودند پشت تویوتا. باران هم نم‌نم می‌بارید. ما را آوردند بیمارستان شهید بقایی اهواز. بعد از چند روز قرار شد با هواپیما مرا به شهر دیگری منتقل کنند. خوشبختانه پرواز به اصفهان بود و من را آوردند ستاد تخلیه اصفهان.

کدام بیمارستان؟

 موقع تقسیم‌کردن، یک نفر آمد شرح حال گرفت. خودم پیشنهاد دادم که من را بفرستید بیمارستان شهید صدوقی. گفت چرا؟ گفتم من قبلا آنجا بوده‌ام. گفت پس پرونده سنگینی داری. مرا بردند بیمارستان شهید صدوقی. برادرم هم مجروح شده بود و بعد از چند روز از مشهد انتقال دادند بیمارستان صدوقی. پسر عمویم هم مجروح شده بود. سه تایی توی یک اتاق کنار هم بودیم. آن دوتا وضعیتشان کم‌کم بهتر شد. برای من هم یک‌سری کارهایی از قبیل ماساژ و جلسات فیزیوتراپی انجام دادند و گفتند خوب می‌شوی. دوباره می‌توانی راه بروی. من هم به این امید که یک ماه بعد، دو ماه بعد خوب می‌شوم روزگار را سپری می‌کردم. بعد من را انتقال دادند آسایشگاه جانبازان. پیش خودم فکر می‌کردم دو سه روز آنجا هستم و بعد دوباره برمی‌گردم جبهه. وقتی رفتم آسایشگاه دیدم نه انگار بچه‌های دیگر هم روی ویلچر هستند و ویلچرنشینی شد سرنوشت من. بازهم امید داشتم، نذر و نیاز می‌کردیم. در آسایشگاه هم دو سالی تحت درمان فیزیوتراپی بودم؛ ولی در نهایت فهمیدم وضع همین است که هستم و بهتر نمی‌شوم و نمی‌توانم مثل یک فرد سالم روی پا راه بروم.

شما دچار ضایعه نخاعی شدید؟

بله در اثر تیری که به گردنم خورد و از پشت کتف درآمد، نخاع دچار آسیب شد و من دیگر نمی‌توانستم راه بروم.

سخت نبود کنارآمدن با این موضوع و این شرایط؟

در ابتدا سخت بود. آن اوایل وقتی توی آسایشگاه جانبازان ملاقاتی می‌آمد، اگر کسی روی ویلچر بود، می‌رفت جایی که کسی او را نبیند. اگر روی تخت بود ملحفه را می‌کشید روی سرش، یعنی خواب است که مبادا ملاقاتی بیاید بپرسد اسمت چیست؟ چطور شدی؟ کجا این اتفاق افتاد؟ من هم آن زمان جزو بچه‌هایی خجالتی بودم؛ اما مدت زمانی که گذشت شخصا به این نتیجه رسیدم که کارِ ما با مجروحیت تمام نشده، بلکه تازه شروع شده. البته ما همه برای شهادت رفته بودیم، ولی شاید شایستگی شهادت نداشتیم. به قول شاعر: گلچین روزگار عجب خوش‌سلیقه است/ می‌چیند آن گلی که به گلشن نمونه است/ هرگل که بیشتر به چمن می‌دهد صفا/گلچین روزگار امانش نمی‌دهد. شاید خدا می‌خواست ما بمانیم و پیام‌رسان صحنه جنگ باشیم. ما باید آن صحنه‌هایی را که دیدیم، آن سؤال‌هایی که برای افراد پیش می‌آمد، جواب می‌دادیم تا بتوانیم آن هدفی را که داشتیم و داریم و دنبالش هستیم را به دیگران منتقل کنیم.

بعد از قبول ویلچرنشینی، چه کردید؟

در مرکز توان‌بخشی شهید مطهری بچه‌ها درس می‌خواندند. من هم آن موقع تا پنجم ابتدایی بیشتر درس نخوانده بودم. سال 68، شروع کردم به درس‌خواندن. سال 71 ازدواج کردم و سال 73 کنکور شرکت کردم، همان سال قبول شدم و رفتم دانشگاه اصفهان.

چه رشته‌ای؟

ابتدا روان‌شناسی قبول شدم؛ ولی بعد به زبان و ادبیات فارسی تغییر رشته دادم و لیسانس گرفتم.

با آن شرایط جسمانی ادامه تحصیل برای شما سخت نبود؟

خیلی سخت بود. محل زندگی ما منطقه برخوار بود. امکانات خاصی برای رفت‌وآمد نداشتیم، با موتور سه‌چرخ از برخوار می‌آمدم دانشگاه اصفهان. در زمستانی که تقریبا 30 سانت برف می‌آمد، در شرایط برف و یخ و یخبندان این مسیر را می‌رفتم و برمی‌گشتم. به‌قدری هوا سرد بود که بین مسیر دوسه‌بار توقف می‌کردم. دست‌هایم را ماساژ می‌دادم و بعد دوباره ادامه مسیر را می‌رفتم. سر کلاس که می‌رفتم تا ظهر حس می‌کردم یخ‌ها دارد ذوب می‌شود. دوباره بعداظهر ساعت 3 یا 4 کلاس‌ها تمام بود و باید این مسیر را برمی‌گشتم. وقتی خانه می‌رسیدم، می‌رفتم گوشه اتاق می‌نشستم. گاز هم نبود. یک طرف بخاری برقی بود. یک طرف چراغ علاءالدین. باید زمانی می‌نشستم تا گرم شوم. آن زمان حرف و حدیث برای ما زیاد بود. می‌گفتند این‌ها با سهمیه آمده‌اند، حق ما را ضایع کرده‌اند. ما هم سعی می‌کردیم همه کلاس‌ها را شرکت کنیم، درس‌ها را خوب و کامل بخوانیم تا چیزی از افراد سالم کم نداشته باشیم. خودم از عملکردم راضی هستم.

چرا این همه سختی را تحمل کردید؟ چه نیازی بود که تحصیلات عالی داشته باشید؟

می‌خواستم سطح معلوماتم را بالا ببرم. یک‌بار روی تابلوی اعلانات مرکز توان‌بخشی شهید مطهری جانبازان یک برگه استخدام زده بودند که برای آبدارچی بانک نیرو می‌خواستند، تحصیلات مورد درخواست پنجم ابتدایی بود. من تا این جمله را خواندم یک دفعه از درون منفجر شدم. گفتم هرطور شده باید درس بخوانم و همین جرقه درس‌خواندن من بود. بعد از گرفتن لیسانس هم دوباره برگشتم به مرکز و شروع کردم به ورزش‌کردن.

چه ورزشی؟

تیراندازی، شنا، دارت، ویلچررانی.

و به صورت حرفه‌ای کدام را ادامه دادید؟

تیراندازی و دارت را به صورت حرفه‌ای ادامه دادم و در حال حاضر مربی تیراندازی با تفنگ و تپانچه‌های بادی هستم. مدال‌های زیادی در مسابقات استانی و کشوری به صورت انفرادی و تیمی کسب کرده‌ام و مقام سوم مسابقات خواهرخواندگی اصفهان را که بین کشورهای جهان برگزار شد
به دست آوردم.

و در پایان یک حرف ناگفته… .

ما مردم بسیار خوبی داریم. همیشه در صحنه بوده‌اند و خواهند بود. هرموقع مشکلی برای کشور به وجود آید، برای رفع آن پیش‌قدم هستند. اما مسئولان ما به‌خصوص مسئولان فرهنگی ما وظیفه‌ای را که داشتند و دارند فراموش کرده‌اند. آنچه لازمه نظام ما بوده و هست انجام ندادند. امروز ما این امنیت و آرامش را مدیون خون شهدای هشت سال دفاع مقدس و شهدای مدافع حرم و امنیت هستیم. پس باید بدانیم که شهدا ناظر و رفتار ما هستند، عکس شهدا را ببینیم، اما عکس مسیر شهدا قدم برنداریم.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط