دردانه درد!

درد می‌کشد، از 21 بهمن سال 61 تا به امروز. درد می‌کشد. دردها تمامی ندارد. شمار روزها و ساعت‌هایی که درد کشیده است عمری قریب به 40 سال دارد. توی همه این سال‌ها شبی را به یاد نمی‌آورد که آسوده خوابیده باشد و صبح بیدار شود. درد نیمه‌شب رهایش نمی‌کند. خون که به عصب‌های سوزانده‌شده می‌رسد، شوک می‌دهد و درد می‌کشد. سال 61 نوجوان 16ساله در والفجر مقدماتی روی میدان مین پرتاب می‌شود؛ مین‌هایی از نوع والمرا. وقتی به خودش می‌آید، می‌بیند دوتا پایش درون چکمه‌ها روبه‌رویش افتاده‌اند. آن لحظه نه به پاهایش فکر می‌کند نه به خانواده؛ فقط نگران اسارت است. دلش می‌لرزد که عراقی‌ها از او به‌عنوان نوجوان، استفاده تبلیغاتی کنند. دست به دامان ارباب می‌شود و نجات می‌یابد.48ساعت گوشه شیاری میان دو خاک‌ریز دوام می‌آورد تا اینکه در عملیات والفجر 1 او را عقب می‌برند. پاها سیاه شده‌اند و توی هر اورژانس کمی از پای سیاه‌شده را قیچی می‌کنند.

تاریخ انتشار: ۰۹:۴۴ - سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰
مدت زمان مطالعه: 11 دقیقه

 او درد می‌کشد. دوازده بار پا قیچی می‌شود تا اینکه در بیمارستان چمران شیراز پا از بالای زانو قطع می‌شود و عصب‌ها سوزانده می‌شود. او درد می‌کشد؛ اما امید به زندگی دارد، تلاش می‌کند و به‌عنوان یک قهرمان ورزشی در تیم ملی بسکتبال با ویلچر در مسابقات جهانی خوش می‌درخشد. آنچه در ادامه می‌خوانید، گفت‌وگوی ما با جانباز 70درصد، محمدرضا شاه‌نظری است.

چه سالی عازم جبهه شدید؟

سال 60، آن موقع 15ساله بودم و تک‌فرزند خانواده.

با اینکه تک‌فرزند بودید، خانواده چطور رضایت دادند؟ آن هم با آن سن کم!

پدرم از شاگردان حاج‌آقا رحیم ارباب بود و روی جوّ جامعه و مسائل فرهنگی تعصب داشت. ما دوران طاغوت را درک کرده بودیم. وقتی انقلاب شد، پدر و مادر خوشحال بودند که شرایطی پیش آمده که قرار است آن سفره‌ها جمع شود. به خاطر همین عِرق مذهبی و ملی پذیرفتند که در آن زمان بحث ناموس و اسلام مطرح است. البته به این راحتی هم نبود که بگویند برو. من را نمی‌بردند. خودم شناسنامه را دست‌کاری کردم و رفتم.

پس خودتان به این درک رسیده بودید که رفتن واجب است؟

فضایی ایجاد شده بود که ناخودآگاه می‌خواستی پرواز کنی و بروی، می‌خواستی به یک جایی برسی.

از کجا اعزام شدید؟

محله خودمان برای اعزام سخت‌گیری می‌کرد. من هم رفتم درچه. آنجا چندنفر آشنا دیدم که فرزندان مریدان حاج‌آقا رحیم ارباب بودند و چون پدر هم از شاگردان ایشان بود، با آن‌ها رفت‌وآمد خانوادگی داشتیم و برنامه اعزام را رفاقتی پیگیری کردند.

و کجا رفتید؟

جبهه شهدا؛ طرف‌های دزفول، منطقه‌ای بود که بچه‌های درچه آنجا بودند و چون قبل از ما تعدادی از بچه‌ها شهید شده بودند معروف شده بود به جبهه شهدا.

و بعد از آن؟

دو سال در منطقه جنگی بودم. در عملیات فتح‌المبین جراحت جزئی پیدا کردم. برای عملیات رمضان، دوباره به منطقه رفتم. وقتی مجروح شدم، به اصفهان برگشتم. البته جراحت سطحی بود و کارهای پیوستن به سپاه را انجام دادم و عضو سپاه شدم. از اینجا به بعد فعالیتم جدی‌تر شده بود؛ چون عضو نیروی نظامی بودم و بعد از آن در عملیات پدافندی بیت‌المقدس، محرم و والفجر مقدماتی شرکت کردم که در دو عملیات آخر مجروح شدم.

در عملیات محرم کدام منطقه بودید؟ چه کردید؟

در عملیات محرم، منطقه‌ای دست دشمن بود که از نظر استراتژیکی عبور از آن بسیار سخت بود. عراقی‌ها با تجهیزاتی مثل تیرآهن، نبشی و میلگرد که از بندرهای آبادان و شهرهای دیگر در اوایل جنگ به سرقت برده بودند، در نوار مرزی که طرف سومار و رقابیه بود، یک منطقه حفاظتی برای توپخانه خود درست کرده بودند. تیرآهن‌ها را زده بودند توی زمین، یک ردیف مین پخش کرده بودند و روی آن‌ها سیم‌خاردار کشیده بودند. پشت این موانع، توپخانه آن‌ها بود و شهرهای مرزی ما را می‌زدند. قرارشد تحت هر شرایطی توپخانه عراقی‌ها را بگیریم. هیچ راهی برای پیشروی وجود نداشت. پیشنهاد دادند که تعدادی پیش‌مرگ شویم. ما یک تیپ حدودا 900 نفره بودیم که تعداد زیادی از بچه‌ها برای پیش‌مرگی اعلام آمادگی کردند. از بعدازظهر آماده شدیم. آن شب دقیقا مثل شب عاشورا بود، خیلی لحظات نابی بود. صبح روز بعد آمدند و گفتند بحث پیش‌مرگی منتفی شده. باور نمی‌کنید بچه‌ها چقدر گریه می‌کردند. انگار عزیزترین فرد زندگی خود را از دست داده بودند. آسمان روشن و داغ بود و هوا به‌شدت گرم. یک مرتبه ابرهای سیاهی توی آسمان پیدا شد. در آن شرایط آفتابی، باریدن تگرگ شبیه معجزه بود و بعد هم به اصطلاح خودمان آسمان‌غرنبه شد و گویی در آسمان باز شد و باران تکه‌ای می‌بارید. این باران تمام سنگرها، چادرها و سلاح‌هایمان را برد توی شیارها و باتلاق‌ها. هنگام اذان مغرب وضو گرفتیم که نماز جماعت بخوانیم. کل منطقه گل و لای بود. در فاصله‌ای که ایستادیم برای نماز چندتا دیگ بزرگ آشپزی آورده بودند و تعداد زیادی کنسرو ریختند توی آن تا گرم شد. نماز که تمام شد غذا خوردیم. زمان زیادی بود که غذای گرم نخورده بودیم. کنسروها را که خوردیم، یک تیپ، همه؛ مسموم شدیم. به طور وحشتناکی همه ریختند روی زمین. یک بیابان پر از جنازه شد. دیگر توان حرکت نداشتیم، همه می‌نالیدند و درد می‌کشیدند. 12 شب بود که از فرماندهی آمدند و گفتند قرار است ساعت 1 نیمه شب عملیات شود.

با آن حال نامساعد نیروها؟

گفتند چاره‌ای نیست، باید توپخانه را گرفت. کمپرسی‌های بزرگ، پی‌ام پی و ایفا آورده بودند تا بچه‌ها سوار شوند و برویم. دست همدیگر را می‌گرفتیم و می‌کشیدیم بالا. عراقی‌ها متوجه شده بودند ما از کجا می‌خواهیم حرکت کنیم، منطقه را به گلوله بستند. با کاتیوشا می‌زدند، 40 تا 40 تا موشک می‌آمد. بچه‌ها با آن وضعیت گوارش با مصیبت از این ماشین‌ها بالا می‌رفتند وقتی صدای انفجار می‌آمد، دوباره همه می‌ریختند پایین، دراز کش روی خاک پناه می‌گرفتند.

در نهایت حرکت کردید؟

بله رمز عملیات را که گفتند. رفتیم به طرف سنگر عراقی‌ها، آن‌ها را یکی‌یکی منفجر کردیم و رفتیم طرف توپخانه، با علم به اینکه آن طرف همه سیم خاردار و میدان مین است. چندتا بچه‌ها مجروح شدند آن‌ها را آوردیم عقب. یک مسافتی که آمدیم. یک‌دفعه دیدیم پشت یکی از خاکریزها دره‌ای است پر از سیم خاردار و نبشی و مین.

باران سیل‌آسیا آن‌ها را شسته بود و برده بود؟

بله، این معجزه الهی تمام مسیری را که می‌خواستیم برویم، شسته و برده بود، همان‌جایی که قرار بود پیش‌مرگ شویم و منتفی شده بود. به لطف خدا توانستیم توپخانه را بگیریم. شب بعد هم برای زدن پایگاه نظامی دیگری اقدام کردیم.

کجا؟

توپخانه را گرفته بودیم؛ اما باز هم ما را با کاتیوشا می‌زدند. متوجه شدیم پشت تپه‌ها طرف سومار یک پایگاه پر از ادوات نظامی است. تصمیم گرفتیم برویم و این منطقه ادواتی را از کار بیندازیم.

چطور وارد عمل شدید؟

یکی از دوستان که تجربه بیشتری داشت گفت ابتدا برویم مسیر را شناسایی کنیم و معتقد بود اگر در این منطقه یکی دو تا از تانک‌ها را بزنیم، به هم می‌ریزند و بعد نیروی پیاده می‌تواند جلو بیاید. ساعت 9 شب حرکت کردیم به سمت دشمن، او یک قبضه آرپی‌جی برداشت و من هم کلاشینکف. چندساعتی راه رفتیم تا رسیدیم؛ گفت من آرپی‌جی را شلیک می‌کنم موقعی که روشن شد همه می‌ریزند بیرون، شما منطقه را به رگبار ببندید. آرپی‌جی کار نکرد. دوباره آن همه راه را برگشتیم عقب، آرپی‌جی دیگری برداشتیم و رفتیم. وقتی رسیدیم بالای تپه با آرپی‌جی شلیک کرد، یکی از تانک‌ها منفجر شد، من هم رگبار را گرفتم. چندتا تانک راه افتادند و آمدند طرف سنگر ما. دوستم همین که سرش را بلند کرد تا آن‌ها را ببیند، تیر خورد توی قلبش و شهید شد. لحظات دردناکی بود.

شما چه کردید؟

با اسلحه کلاشینکف که خشاب‌های بشقابی داشت آن‌ها را به رگبار بستم و از سنگر زدم بیرون. جاده خاکی را گرفتم و شروع کردم به دویدن، تانک عراقی‌ها هم دنبال من می‌آمد. تا به حال این‌قدر ندویده بودم. آن‌ها به دنبال افرادی برای تخلیه اطلاعات بودند. پشت سرم را نگاه کردم دیدم جاده مسطحی است، هرچه من بدوم او هم می‌آید. یک لحظه خودم را زدم به کنار جاده و رفتم توی یک شیار. هوا داشت روشن می‌شد و من نماز نخوانده بودم. همانجا تیمم کردم و ایستادم به نماز که یک تیر به پایم خورد و افتادم روی زمین.

تیری که خوردید، با شما چه کرد؟

از پایم خون می‌آمد، درد می‌کشیدم؛ اما به هر جان‌کندنی بود به عقب برگشتم، حدود 20 کیلومتر را با همین پای خونی و زخمی راه آمدم تا رسیدیم به بچه‌های اورژانس.

وضعیت جراحتتان چطور بود؟

تیر به سفیدران پایم خورده بود و رفته بود توی حفره لگن و ابتدای ستون فقرات گیر افتاده بود. مدتی در بیمارستان اراک بودم اما نتوانستند تیر را خارج کنند. گفتند منجر به قطع نخاع می‌شود. حتی تهران هم رفتم اما نشد. شب‌ها خواب به چشمانم نداشتم. شما فکر کنید یک جسم خارجی در بدنتان باشد، واقعا اذیت می‌کند.

و هنوز این تیر مهمان پای شماست؟

بله 40 سال است با هم زندگی می‌کنیم.

بعد از این جراحت، جبهه‌رفتن را ادامه دادید؟

نه، آمدم خانه با عصا راه می‌رفتم. نزدیک سه‌ماه دوره نقاهت را گذراندم و زمان والفجر مقدماتی دوباره به منطقه بازگشتم.

به خاطر وضعیتتان، خانواده مخالفت نکردند؟

ما دوتا جنگ داشتیم، یکی توی منطقه با عراق، یکی هم با خانواده‌هایمان. بعد از اینکه من مجروح شدم، خانواده راضی به بازگشت من نمی‌شدند تا اینکه یک روز، وقتی پدرم سجاده‌اش را پهن کرد تا نماز عصر بخواند، آمدم سجاده را کشیدم. گفت: «چرا این طوری می‌کنی؟» گفتم: «مگر صبح نماز نخوانده‌ای؟» گفت: «خوانده‌ام.» گفتم: «مگر نماز ظهر نخواندی؟» گفت: «خواندم.» گفتم: «پس دیگر نیاز نیست نماز عصر بخوانی!» گفت: «این دیگر چه حرفی است؟» گفتم: «وقتی شما به من می‌گویید دیگر نرو همین حرف را می‌زنید. الان شرایط جنگ و جنگیدن، مثل خواندن نماز شده است.» خلاصه به همین شکل آن‌ها را راضی کردم و دوباره برگشتم.

خب از عملیات والفجر مقدماتی بگویید.

من در این عملیات نیروی لشگر نجف اشرف بودم. عملیات والفجر مقدماتی بنا بود در منطقه جغرافیایی وسیع انجام شود. ما به لشگر نجف اشرف پیوستیم و توجیه شدیم. قرار شد نیروهای زرهی؛ تانک و پی‌ام پی و تیربار و.. جلو و نیروهای پیاده پشت زرهی حرکت کنند و از نوار مرزی رد شد ه و بروند به سمت شهر بصره. ساعت 5 عصر شروع به پیاده‌روی کردیم. متاسفانه عملیات لو رفته بود و همین که از نوار مرزی رد شدیم توی محاصره عراقی‌ها افتادیم و ما را به رگبار بستند. به خاطر خستگی زیاد ناشی از پیاده‌روی، روی تانک‌ها رفتیم. وقتی دیدیم تانک‌ها را می‌زنند، آمدیم پایین و پیاده به سمت دشمن حرکت کردیم، با تانک دنبال ما آمدند. چهار پنج نفر باهم بودیم. رفتیم توی یک کانال. وقتی خواستیم از کانال بیرون بیاییم تانکی که دنبال ما بود یک گلوله به دهانه کانال زد.

وباز مجروحیت…؟!

موقعی که گلوله منفجر شد، موج انفجار ما را پرتاب کرد. لب کانال یک خاکریز بود و پشت خاکریز میدان مین. شدت انفجار آن‌قدر زیاد بود که از سر خاکریز رد شدم و افتادم روی میدان مین. با سر آمدم روی زمین و پاهایم افتاد روی مین. مین والمرا یکی از کشنده‌ترین مین‌هاست که بیش از هزار ترکش دارد. موقعی که فشار می‌آید روی ساچمه فنر می‌زند بالا و ترکش‌ها به صورت مذاب در می‌آید، هم برنده می‌شود، هم سوزنده. یک لحظه دیدم هر دو پایم قطع شده و با چکمه‌هایم افتاده جلویم.

یک پسر نوجوان آن لحظه که پاهایش را قطع شده جلوی چشم‌هایش می‌بیند، چه احساسی دارد؟

یک لحظه ذهنم رفت سمت شهدای کربلا و البته احساس آرامش خاصی به من دست داد. تا اینکه دیدم عراقی‌ها دارند می‌آیند به طرفم.

بقیه افرادی که داخل کانال بودند، چه شدند؟

حدس می‌زنم آن‌ها هم مثل من داخل میدان مین پرتاب شدند. آن موقع وضعیت خوبی نداشتم و نمی‌دانم سرانجام آن‌ها چه شد.

وقتی عراقی‌ها را دیدید چه حسی داشتید؟

از پاهایم خون می‌آمد، کوله‌پشتی‌ام آتش گرفته بود و کمرم سوخته بود، تمام بدنم پر از ترکش بود و عراقی‌ها می‌آمدند طرف ما. آن لحظه نگران سلامتی‌ام نبودم، ترس من از عراقی‌ها بود.

چرا؟

عراقی‌ها با وجود قانون بین‌المللی صلیب سرخ که باید مجروح را کمک کرد، به محض رسیدن بالا سر مجروح تیر خلاص می‌زدند. من در آن لحظه با آن سن کم فقط داشتم فکر می‌کردم تیر خلاص می‌زنند یا به اسارت می‌گیرند. چرا که بچه‌های کم سن و سال را برای فضای تبلیغاتی اسیر می‌کردند. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که دست به دامان ارباب شوم، صدا زدم یا امام حسین همانطور که فرزندت علی اکبر را در صحنه عاشورا کمک کردی، مرا هم کمک کن.

و کمک کرد؟

شاید باورتان نشود، جمله من تمام نشده بود که یکی مرا از میدان مین بلند کرد و توی شیاری کنار خاکریز قرار داد.

چه شیاری؟

فاصله بین دو تا خاکریز خالی است به اندازه یک بیل لودر. من را گذاشت توی این شیار. اینجا از تیررس عراقی‌ها در امان بودم. 48ساعت توی این شیار بودم.

به هوش بودید؟

نه اما فکر می‌کنم چیزهایی حس می‌کردم.

و سرانجامتان چه شد؟ نجات پیدا کردید؟

در والفجر مقدماتی تعداد زیادی از بچه‌ها شهید شدند و نتوانستیم منطقه را بگیریم. پس از آن تجدید قوا کردند و دوباره آمدند توی منطقه و شد والفجر 1. بعد از 48 ساعت بچه‌ها آمدند در آن منطقه، مرا داخل آن شیار پیدا کردند و با هلی‌کوپتر انتقال دادند.

بعد از آن همه ساعت، وضع پاهایتان چطور بود؟

از میدان مین تا بیمارستان چمران شیراز که عقب می‌رفتیم مرا حدود ساعت 12 اورژانس بردند و در هر اورژانس یک تکه از پای مرا قیچی می‌کردند. چراکه از مین والمرا میکروبی شده بود و زود سیاه می‌شد. در هر اورژانس آن قسمتی را که سیاه شده بود قطع می‌کردند تا اینکه رسیدم بیمارستان شیراز و در آخرین مرحله هر دو پایم را از بالای زانو قطع کردند و عصب‌های آن را سوزاندند. من یک بریدن و سوزاندنی می‌گویم و شما هم می‌شنوید. واقعا نمی‌دانم چطور می‌شود سختی و درد آن را به زبان بیاورم. آن زمان من بچه‌سال بودم و تجربه سختی‌های روزگار را نداشتم.
وقتی در بیمارستان شیراز صبح از اتاق عمل بیرون آمدم و توی بخش رفتم. مردم شیراز که خیلی عاطفی و مهربان بودند به دیدار جانبازان می‌آمدند. خانمی آمد کنار تخت من و گفت: «الهی بمیرُم چیطو شده؟» گفتم: «رفتم روی مین» گفت: «آخی؛ چشات ندید که رفتی رو مین؟» من درد شدیدی داشتم و این خانم هم این تیکه را به ما انداخت. دکتر و پرستارها هم شاهد این صحبت بودند. از آن به بعد هر موقع می‌آمدند توی اتاق می‌گفتند: «کور بودی که رفتی روی مین». بعد هم که مرخص شدم و روزگار را سپری کردم.

از روزهای بعد از قطع شدن پاهایتان بگویید.

 از سال 62، بعد از دوران نقاهت به مرکز توان‌بخشی شهید مطهری آمدم، ادامه تحصیل دادم و دیپلم اقتصاد گرفتم. در کنار تحصیل وارد دنیای ورزش شدم. بسکتبال با ویلچر را به صورت حرفه‌ای دنبال کردم، به مدت 15 سال در زمین آسفالت آسایشگاه مطهری تمرین می‌کردم و بعد وارد یکی از باشگاه‌های بنیاد شهید شدم وپس از آن باشگاه ذوب‌آهن. سال 78 برای تیم ملی انتخاب شدم. پنج نفر از اصفهان بودیم و مابقی از شهرهای دیگر و در مسابقات مجروحین جنگی جهان شرکت کردیم و توانستیم مقام دوم جهانی را کسب کنیم. در رشته‌های دیگر چون شنا، وزنه‌برداری و دوومیدانی هم چندین مدال طلا و نقره و برنز کسب کرده‌ام.وارد دنیای هنر هم شدم.

در همین مصاحبه کوتاه، رد درد توی چهره شما مشخص است، این همه سال با این دردها چه می‌کنید؟

من از 21 بهمن سال 61 تا امروز دائم پاهایم می‌سوزد و درد می‌کشم. 40 ثانیه، 40 ساعت یا 40 روز نیست، نزدیک به 40 سال است دارم این درد را تحمل می‌کنم. این یک عمر یاد ندارم حتی یک شب آرام خوابیده باشم و صبح بیدار شوم. همیشه نیمه‌شب از درد پا بیدار می‌شوم. گردش خون وقتی به عصب‌هایی که سوزانده‌اند می‌رسد گویی به یک بن‌بست رسیده، یک شوک وارد می‌شود و درست مثل آن موقعی می‌شود که تازه قطع شده بودند. غیر از درد پا، سردردهایی که تمامی نداشت هم با من مانده‌اند. البته این دردها نعمت شدند که من از خدا غافل نشوم و هر بار درد می‌کشم، خدا را صدا بزنم.

سردرد به خاطر ترکش‌ها؟

آن موقعی که مین منفجر شد، چندتایی از ترکش‌ها توی سرم خورد و از آن لحظه‌ای که مرا از میدان مین عقب آوردند و عمل کردند سردرد شدیدی گرفتم و به مدت 20سال این سردرد دائمی به همراه سرگیجه با من بود. فشارم بالا می‌رفت، چندبینی پیدا می‌کردم و حتی جلویم را نمی‌دیدم. تا اینکه سال 80 یک روز صبح توی منزل همانطور که نشسته بودم و صبحانه می‌خوردم، سرم گیج رفت و از پشت افتادم روی زمین و بیهوش شدم. دوتا از رگ‌های شاهرگی سرم پاره شد و یک طرف بدنم از کار افتاد، بینایی‌ام را از دست دادم و به مدت دو سال در کما بودم. در همان حالت کما مرا از بیمارستان الزهرا به تهران انتقال داده بودند و عمل‌های سنگینی روی سرم انجام شد، چهار بار کاسه سر مرا برداشتند. تمام دکترها قطع امید کرده بودند و مرتب به خانواده می‌گفتند زنده نمی‌ماند، امیدی نداشته باشید، ولی خواست خدا بود که من دوباره برگردم.

وقتی به هوش آمدید، وضعیتتان چطور بود؟

اول مصیبت‌ها بود. دچار تشنج می‌شدم. در شبانه‌روز چندین مرتبه تشنج می‌کردم و بیهوش می‌شدم، چند بار هم به خاطر همین تشنج‌ها بستری شدم. همچنین در اثر عمل‌ها عصب‌های بینایی، شنوایی و تکلم من آسیب دید. به‌مرور زمان بهتر شدم ولی در حال حاضر محدودیت بینایی دارم و فقط یک طرف میدان دید دارم. شنوایی‌ام هم مشکل دارد؛ اما به گفته دیگران این مشکل خودمان است.

با این حساب، شما جانباز چند درصد هستید؟

بعد از مجروحیت پاها در میدان مین، 70درصد جانبازی داشتم؛ ولی بعد از 20 سال به خاطر همان ترکش‌هایی که در سرم بود و باعث شد به کما بروم و بینایی‌ام مشکل پیدا کند به 90درصد هم رسید، اما توی پرونده همان 70درصد است. متأسفانه ایثارگران فراموش شده‌اند، بنیاد شهید با مهربانی برخورد نمی‌کند. بعد از این همه سال تازه اول کار درمانی ماست و آن‌ها نسبت به درمان بی‌اهمیت هستند.

در این راه پرپیچ‌وخم زندگی به ازدواج هم رسیدید؟

دوستان ما اصرار به ازدواج ما داشتند. به یک خانواده ما را پیشنهاد داده بودند. آن خانواده گفته بود اگر دو تا دست‌هایش قطع بود، حرفی نداشتیم ولی بدون دو تا پا نمی‌شود. خانواده دیگری گفته بود اگر دو تا چشم‌هایش بود مشکلی نبود و جای دیگر، اگر یک دست و پا بود دخترمان را می‌دادیم خلاصه کلی خندیدیم تا اینکه یک روز در نماز جمعه، نمایشگاه کتابی برگزار کرده بودند، من رفتم یک کتاب را بردارم، دختر خانمی هم دستش را گذاشت روی همان کتاب. دوتایی هم‌زمان کتاب را نشانه گرفتیم و همین دیدار چند ثانیه‌ای سبب ازدواج ما شد. آن دختر خانم گفته بود من می‌خواهم با این جانباز ازدواج کنم، توی محله مرا می‌شناختند؛ نوجوانی که رفته بود جبهه و مجروح دو پا شده بود. اطرافیان مخالفت کرده بودند؛ ولی جواب استخاره همسرم، سوره نور آمده بود و خلاصه با همان بنده خدا ازدواج کردیم.

حاصل این ازدواج؟

دوتا پسر و یک دختر. وقتی مجرد بودم توی صحرای عرفات از خدا فرزندانم را خواستم و خدا بسیار زیبا حاجتم را برآورده کرد و به لطف خدا فرزندانی صالح و سالم دارم. یکی از پسرها مهندس هوافضاست، آن یکی در صنایع دفاع مشغول است و دخترم پزشک مامایی است.

فرزندانتان به شما نگفته‌اند چرا رفتید؟

دخترم چرا. تا قبل از دوره دبیرستان گهگاهی می‌گفت: «بابا نمی‌شد نری؟» اما هربار دلایلم را برایش توضیح می‌دادم، او هم قانع می‌شد.

حرف آخر و ناگفته؟

اهل گلایه نیستم، آن موقع که تصمیم گرفتم بروم، تک‌فرزند بودم ولی با عشق به وطن و با آرزوی حفظ آب و خاک و ناموسم رفتم و دوست داشتم شهید شوم. آن زمان سفره‌ای پهن شده بود که واقعا آدم نمی‌توانست قید این سفره را بزند. خیلی قشنگ بود، باید می‌رفتیم و خدا را شکر که در بهترین فصل زندگی‌ام زمینه جهاد برایم فراهم شد. هرچند نتوانستیم تکلیف خود را انجام دهیم، تکلیف جایی قشنگ است که پایانش شهادت باشد.