خاطرات جنگ
NONE
۱۰:۱۱ - دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۰

ترکش‌های میدان مین در بدن تخریبچی!

نه از مین و دم و دستگاه آن سر رشته‌ای داشت و نه اصلافکرش را می‌کرد که شاید روزی مهم‌ترین سکانس زندگی‌اش در خطرناک‌ترین میدان جنگ، یعنی «میدان مین» رقم بخورد. تجربه فعالیتش در کردستان و سیستان و بلوچستان اما پایش را به گروه «تخریب» باز و او را یکی از اعضای گروه نه نفره آن‌ها و یک «تخریبچی» کرد. چیزی نمی‌گذرد که با انواع مین‌ها، میدان‌ها، موانع و تاکتیک‌ها آشنا می‌شود و در چند سانتیمتری خطر، کاشته‌های مرگ را در «میدان مین» برداشت و خنثی می‌کند. او اما با مین‌های «گوجه‌ای، والمری، ضدتانک»، سیم خاردارهای «فرشی، حلقوی، کفشکی، پومر» و «سیم‌چین، سرنیزه، سیخک، شب‌نما و نوار علامت‌گذاری» رفاقتی دیرینه دارد.

NONE
۱۰:۴۲ - پنجشنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۰

851 روز اسارت!

هفته گذشته بخش اول خاطرات جانباز آزاده سرهنگ حسین حسینی را خواندیم. بعد از پنج سال و سه ماه و 12 روز جنگ با دشمن بعثی اسیر می‌شود، او را به پادگان الرشید می‌برند، در آنجا مهمان اتاق شکنجه می‌شود و بعد از سه ماه او را به اردوگاه 19 تکریت که اردوگاه افسران است انتقال می‌دهند. در آن‌جا یکی از خلبان‌ها به او و دوستانش می‌گوید فرار کنید و همین صحبت، جرقه فرار را در ذهن او ایجاد می‌کند. برای فراهم‌کردن امکانات فرار تلاش می‌کند، اما گم‌شدن یک نبشی، عراقی‌ها را حساس می‌کند و او در دام می‌افتد. حسینی را تفتیش می‌کنند و تنها یک نقشه و چاقو پیدا می‌کنند.

NONE
۰۹:۳۹ - پنجشنبه ۲۱ بهمن ۱۴۰۰

«یک» به «سی‌و‌هشت»!

عاشق ارتش است، اگر زندگی شانسی برای بازگشت داشت، باز هم انتخابش ارتش بود. سال 59 وارد دانشکده افسری می‌شود و ســـال 62 به‌عــنوان ستـــوان دوم فارغ‌التحصیل. به عنوان نفر برگزیده دوره مقدماتی مرکز پیاده شیراز انتخاب می‌شود.شیراز برای ماندن او اصرار دارد؛ اما او جبهه را انتخاب می‌کند. خودش می‌گوید غیرت یک ارتشی قبول نمی‌کند دشمن وارد کشورش شود و او آرام باشد.

NONE
۱۰:۲۲ - پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۴۰۰

مبارز اصفهانی که «بقیه‌السلف انقلاب» بود

سید محمود موسوی از 18 سالگی پا در خط انقلاب می‌گذارد و به‌عنوان یک بازاریِ فعال سیاسی برای آگاهی مردم تلاش می‌کند، همه‌ سختی‌ها را به جان می‌خرد، زندانی می‌شود، شکنجه می‌شود‌؛ اما دست از مبارزه برنمی‌دارد. او آن زمان با وجود همه‌ شکنجه‌ها امید داشته که دودمان طاغوت در هم شکسته می‌شود. خوشحال است از این پیروزی، هرچند پس از آن عده‌ای آزارش می‌دهند، کنایه می‌زنند، به جای دل‌جویی، دل می‌شکنند. او حتی هشت سال دفاع مقدس هم آرام نمی‌نشیند و به همراه پسر ارشدش، سید محسن موسوی و برادرزاده‌هایش راهی میدان جنگ می‌شود تا آنجا که سید محسن، پسرش شهید می‌شود و رهبر معظم انقلاب به سید‌محمود موسوی لقب «ابوشهید» می‌دهد.

NONE
۱۰:۰۶ - دوشنبه ۴ بهمن ۱۴۰۰

از اهواز تا عملیات محرم با یک مرخصی دوساعته!

از اینکه راهی برای رفتن پیدا کرده در پوست خود نمی‌گنجد؛ پسربچه‌ای که برای رفتن به میدان رزم، خیلی کوچک است. مهدی عطایی، دوازده سال بیشتر نداشته که تصمیمی مردانه می‌گیرد و عزم جنگ می‌کند اما به دلیل جثه کوچک و کمی سن‌وسالش، به هر دری که می‌زند، اجازه رفتن نمی‌گیرد. او در اصفهان، هرجا می‌رود دست رد به سینه‌اش می‌‎زنند تا بالاخره یکی از دوستانش در بسیج به او پیشنهاد می‌دهد برای رفتن از دولت‌آباد اقدام کند. «پس از آن‌که برای رفتن به جبهه از پایگاه‌های بسیج اصفهان ناامید شدم به پیشنهاد یکی از دوستانم به دولت‌آباد رفتم و بعد از ثبت‌نام در بسیج آنجا، قول اعزام به جبهه گرفتم.»

NONE
۰۹:۰۶ - یکشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۰

دردت به جونم!

رفاقت شهید حاج احمد کاظمی و سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی زبانزد بود. این دو شهید به همراه محمدباقر قالیباف که فرمانده سه لشکر از لشکرهای مهم در دوران دفاع مقدس بودند، دوستی خود را از زمان جنگ حفظ کرده و برای شهادت لحظه‌شماری می‌کردند. احمد کاظمی از دو دوست دیگرش پیشی گرفت و 14 سال زودتر از حاج‌قاسم به رفقای شهیدش پیوست. شهادت احمد کاظمی برای سردار سلیمانی اتفاقی ناگوار و تکان‌دهنده بود. آنچه در ادامه آمده، برخی از خاطرات سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی از رفاقتش با سردار شهید حاج‌احمد کاظمی، فرمانده لشکر هشت نجف اشرف، در زمان جنگ است؛ رفاقتی که البته و به اذعان حاج قاسم و خیلی‌های دیگر دوطرفه بوده است؛ آنجا که می‌گوید: «ما با احمد خیلی رفیق بودیم.

NONE
۰۹:۴۴ - سه شنبه ۷ دی ۱۴۰۰

دردانه درد!

درد می‌کشد، از 21 بهمن سال 61 تا به امروز. درد می‌کشد. دردها تمامی ندارد. شمار روزها و ساعت‌هایی که درد کشیده است عمری قریب به 40 سال دارد. توی همه این سال‌ها شبی را به یاد نمی‌آورد که آسوده خوابیده باشد و صبح بیدار شود. درد نیمه‌شب رهایش نمی‌کند. خون که به عصب‌های سوزانده‌شده می‌رسد، شوک می‌دهد و درد می‌کشد. سال 61 نوجوان 16ساله در والفجر مقدماتی روی میدان مین پرتاب می‌شود؛ مین‌هایی از نوع والمرا. وقتی به خودش می‌آید، می‌بیند دوتا پایش درون چکمه‌ها روبه‌رویش افتاده‌اند. آن لحظه نه به پاهایش فکر می‌کند نه به خانواده؛ فقط نگران اسارت است. دلش می‌لرزد که عراقی‌ها از او به‌عنوان نوجوان، استفاده تبلیغاتی کنند. دست به دامان ارباب می‌شود و نجات می‌یابد.48ساعت گوشه شیاری میان دو خاک‌ریز دوام می‌آورد تا اینکه در عملیات والفجر 1 او را عقب می‌برند. پاها سیاه شده‌اند و توی هر اورژانس کمی از پای سیاه‌شده را قیچی می‌کنند.

NONE
۰۹:۰۶ - چهارشنبه ۱۷ آذر ۱۴۰۰

از والفجر 8 تا دانشگاه اصفهان

«رحیم حق‌شناس»، مدت‌ها بود دلش می‌خواست در جبهه حضور داشته باشد، اما به‌خاطر جثه ضعیفش او را قبول نمی‌کردند. مخالفت خانواده هم بود. دلیل داشتند: سه پسر دیگر خانواده در جبهه بودند و رحیم می‌شد چهارمین فرزند خانواده حق‌شناس که می‌خواست برود بجنگد. به‌رغم مخالفت‌ها سال 64 از شهرستان برخوار به منطقه جنوب اعزام می‌شود و در آخرین روزهای سال 65، با جانبازی 70 درصد نزد خانواده بازمی‌گردد.

NONE
۱۰:۰۹ - یکشنبه ۷ آذر ۱۴۰۰

سوغات میدان مین

سال‌ها کارش با چشم‌های مردم گره خورده بود. از 10سالگی توی مغازه عینک‌فروشی زایس چهارباغ اصفهان نظاره‌گر چشم‌هایی بود که جهان را تار می‌دیدند. دل‌نگران چشم‌هایی بود که عینک ته‌استکانی می‌زدند، نگران بچه‌هایی که دنیا را از پشت قاب شیشه‌ای تماشا می‌کردند، دیدن آن‌ها هر روز یادآور این بود که قدر این طرفه‌های زمرد را بیشتر بداند؛ غافل از اینکه روزی چراغ چشم‌های خودش بی‌فروغ می‌شود. «اصغر منتظری»، سال 67 در منطقه سومار جنوب غرب، در حین بازسازی میدان مینْ جانباز و ترکش‌ها نصیب چشم‌هایش می‌شود و برای همیشه بینایی‌اش را از دست می‌دهد؛ اما امیدش به زندگی را نه.

NONE
۰۹:۳۵ - سه شنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۰

25آبان تجلی ایثار شهدا و حماسه مردم بود

آرام و با طمأنینه حرف می‌زند؛ هرچند آن‌طور که می‌گوید بیان خاطرات آن روزها هم در دلش غوغا به پا کرده است. مسئولیت «ستاد شهدای اصفهان» در دوران دفاع مقدس را بر عهده داشته است، ستادی که تمامی هماهنگی‌های مربوط به تشییع و خاک‌سپاری شهدا را انجام می‌داده و به گفته خودش، اوج کارش در روز 25 آبان سال 61، روز حماسه و ایثار مردم اصفهان نمایان شده است. روزی که مردمان دیار زاینده‌رود، یک حماسه ماندگار و تاریخی را در هشت سال دفاع مقدس رقم‌زده و با حضور در تشییع پیکر 370  شهید دیارشان، تاریخ‌سازی کردند.

NONE
۲۰:۲۷ - چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۴۰۰

زخم‌‌های جنگ بر روان کهنه‌‌سربازان

نظامیانی که از جنگ‌‌های به‌‌اصطلاح «ابدی» آمریکا در عراق و افغانستان به موطن خود بازگشته‌‌اند، اغلب با سؤالاتی به‌‌شدت شخصی دربارۀ تجاربی که از سر گذرانده‌‌اند مواجه می‌‌شوند. یکی از این کهنه‌‌سربازان شرایط را این‌‌گونه برایم توضیح داد: «از من می‌‌پرسند آیا تو هرگز کسی را هم در جنگ کشته‌‌ای؟ آیا اصلاً پریشان و به‌‌هم‌‌ریخته هستی؟ من از هیچ‌‌کدام از این حرف‌‌هایشان دلخور نمی‌‌شوم چون شرایط را درک می‌‌کنم. ما به جای متفاوتی رفتیم، چند سالی نبودیم و حالا برگشته‌‌ایم و هیچ‌‌کس نمی‌‌داند چطور با آدم‌‌هایی مثل من حرف بزند.»

NONE
۱۷:۰۲ - سه شنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۰

لبخندِ به جامانده از پدر

خودش را اینگونه معرفی می‌کند: «من زهرا سادات حجازی؛ فرزند ارشد سردار حجازی هستم.» 36 سال دارد و متولد اصفهان است اما اصفهان‌نشینی نداشته و از همان اوان دوران کودکی همراه خانواده در شهرهای همدان، مشهد و حالا سال‌هاست در تهران اقامت دارد. بیست و نهم فروردین ماه بود که پدرش سردار سیدمحمد حسین‌زاده حجازی یکی از سرداران خدوم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جانشین سپاه قدس، در اثر جراحات به جا مانده از جنگ تحمیلی، عروج شهادت گونه کرد و پیکر مطهرش دو روز بعد در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگوی ما با زهراسادات حجازی است؛ گفت‌وگویی که اگرچه قرار بود حضوری و در اصفهان انجام شود اما کرونا و دوری مسافت اجازه نداد و این همراهی به صحبت و گفت‌وگوی یک ساعته در فضای مجازی ختم شد.