به گزارش اصفهان زیبا؛ ده ساله بودم که شناختمشان. با قامت خمیده، خال گوشتی توی صورت، صدایی نرم و مخملی و آرام. بیشتر نمازهای جماعت خانوادگی را توی مسجدی میخواندیم که امام جماعتش آیتالله بهجت بودند.
هنوز صدای بغض توی نمازشان را میشنوم. مسجد شلوغ میشد. توی نماز بهزور میشد رکوع و سجود رفت. همیشه برایم سؤال بود چرا بابا مسجدهای پرنور و شیک اطراف خانه را ول میکند و ما را دنبال خودش به مسجدی قدیمی، تاریک و کوچک، توی کوچهپسکوچههای قم میرساند.
مسجدی که خیلی قبل از نماز باید خودت را میرساندی تا جایی برای نمازخواندن پیدا کنی. صدای صلوات که بلند میشد، یعنی آقا آمدند. از بالا گردن میکشیدم که ببینمشان. تقریبا همقدشان بودم. میترسیدم نزدیکشان شوم. هیچوقت جرئت نکردم از نزدیک پیششان بروم.
میگفتند باطن آدمها را میبینند و من همیشه نگران بودم تا مرا ببینند بفهمند چقدر سربه سر خواهرهایم میگذارم و آنها را حرص میدهم. میترسیدم توی صورتم سوسکی مارمولکی گربهای چیزی ببینند. معنا و مفهوم نمازخواندن توی آن مسجد خاص، زمانی برایم روشن شد که گریهبابا را دیدم. زمانی که خبر رحلت امام جماعت مسجد رسید، یادم به پوستری افتاد که بابا روی دیوار زده بود. تصویری از آیتالله بهجت که با آن صورت نورانی ایستاده بودند؛ با کمری خم و شانههایی افتاده و عصایی که همیشه توی دستشان بود.
زیر تصویر نوشته شده بود: «شما نماز اولوقت بخوانید به هرجا که باید برسید، میرسید.» بعدها حرم حضرت معصومه که میرفتیم تازه جای خالیشان را میدیدم. تازه میفهمیدم ما حتی بعضی حرم رفتنهای خانوادگیمان هم با ایشان تنظیم میشد. وقتی ایشان جامعه کبیره را زیر لب میخواندند و آرامآرام قدم برمیداشتند و داخل حرم حضرت معصومه میشدند، بابا ما را رها میکرد و پشت سر آقا میرفت و در سکوت دنبالشان قدم برمیداشت. همیشه بابا برایم آدم خوبی بود. از آنها که واقعا خوباند.
حتی دعواهای بابا را میپذیرفتم چون بابا کسی بود که از آقای بهجت نمیترسید. زیاد کنارشان میرفت. حتما خیالش از کارهایش راحت بود که میرفت. مثل من نمیترسید. هنوز هم نمازش را اولوقت میخواند. توی مسجد و پشت سر امام جماعت، به جایی که باید برسد هم رسیده است.