صدای نفسهای عمیقش، گردن شلویکوری شدهام از بیخوابی دیشب را، کِش میدهد و از روی صفحه پیامک رفیقم بالا میکشد و نگاهم بهصورت ظریف و تبکردهاش میافتد …
ده ساله بودم که شناختمشان. با قامت خمیده، خال گوشتی توی صورت، صدایی نرم و مخملی و آرام. بیشتر نمازهای جماعت خانوادگی را توی مسجدی میخواندیم که امام جماعتش آیتالله بهجت بودند.
همهچیز از رنگ صورتی شروع شد. بعداز آن کاپشن صورتی معروف با آن گوشوارههای قلبی، سنگقبر صورتیاش شد یک نشانه. از توی همان عکس روی مزارش هم دلبری میکند.
تازه از مهمانی برگشته بودم. مهمانی خاصی دعوت بودم. طایفه بزرگی را فراخوان داده بودند که فکرشان را جمع کنند، خاطراتشان را مرور کنند و یک شب خاطره از دو شهید طایفهشان برگزار شود.
بسته نان میکادوی توی کمد، مرا با خودش برد به بیستوهفتهشت سال پیش؛ وقتی که ۹ ساله بودم. زندگی وارد مرحله عجیبی شده بود و همهچیز برایم تازگی داشت.
«با کف دست توی پیشانیاش میزده و بلندبلند مثل دیوانهها با خودش حرف میزد». آخرین تصویری که ابوالفضل دیده بود و بعدازآن با موج انفجار به آسمان رفته و دوباره روی زمین برگشته بود. تصویر مردی که بعد از یک ماه هنوز هم شبها به خوابش میآید و او را مجبور به گفتوگو با تیم روانشناسی کرده است. تا چهار روز بعد از انفجار، با ضریب هوشی سه نفس میکشید؛ ولی روز انفجار، روز رفتن ابوالفضل نبود که بعد از آن کمکم به هوش آمد.
آسمان دست به کار شده و شام شهادت مظلومانه امام هادی (ع) را پر از نورهای سبز و سفید و قرمز کرده است؛ البته باهالهای از رنگ صورتی.
همیشه زیر بالشتش سنگ داشت. نه یک سنگ معمولی؛ سنگی که زاویه داشته باشد؛ زبری و تیزی داشته باشد.
به او واقعیت را نگفته بودند؛ فقط مختصر و مفید گفته بودند پیکر محمدرضایش بعد از 29 سال پیدا شده است.
فقط صدایشان را میشنیدم؛ صدای آقای نمازی را که داشتند محصولات فناوری نانو تولید ایران را برای گروه بازدیدی بانوان فرهنگی نویسنده معرفی میکردند.
چند وقتی بود که پسرم اصرار میکرد دهه فاطمیه را به جای بیتالاحزان به بیتالزهرا برویم. بیت الاحزان مجلس عزای حضرت مادر بود که در تمام سال بهصورت هفتگی برگزار میشد و در ایام فاطمیه ویژهتر مراسم داشت.
هرچه جلو رفتم کوچههای تنگ و باریک، داشت پهن و گشاد میشد. دانههای تسبیح بابا، سرپیچ ساختمان بازار، روی هم ریخته بود و ردپایش تمام شده بود.