-مامان، اتاق رو که خریدید، صورتی رنگش کنیم. مامان، باشه؟ مامان، بگو باشه دیگه!
-باشه. برای خاطرِ دل دخترِ قشنگم، باشه.
هفت سالی میشود آمدهایم خانه جدید. طبقه اول این ساختمان، توی شهرکی ساکت و آرام با همسایههای خیلی خوب.
یکی از خوبیهایش این است که تقریبا برای خرید به همه چیز دسترسی داریم؛ مخصوصا وقتی مرد خانه نیست و مجبوریم همه خریدها و کارهای خانه را خودمان انجام دهیم. صفا و صمیمیت و آرامشی که با همسایهها داریم، سروصدای بچههای توی کوچه که برای من شنیدن صدایِ دلانگیزش آهنگِ حقیقت زندگی است.
مخصوصا تابستانها ساعت ده به بعد توی خنکای هوا که نازگل و دخترهای قشنگ، همان دوستان قدونیمقدش، هولوولای خالهبازی دارند و زیراندازهای رنگیرنگی را زیر درخت اقاقیای توی کوچه پهن میکنند و من صدای خندههایشان را هی برای خودم هجی میکنم و عشق میکنم.
گاهی از پنجره آشپزخانه نگاهشان میکنم، بعد سرم را به شیشه میچسبانم و کودکیشان را صفا میکنم و میخندم.
لطف زندگی همین روزهای ساده زندگی است با همین دلمشغولیها؛ اما یک چیز هست که تازگیها نازگل هیچ جوره زیر بارش نمیرود و استدلال و دلیل و منطقهای من را هم قبول نمیکند و هم خودش را اذیت میکند و هم من را.
روزی چندین بار میگوید: «مامان، اتاق را کی میخری؟»
-بابا دختر جان! مگر اتاق توی سوپری پیدا میشود که یکی برایت بخرم؟ آن هم صورتی!
گاهی میگویم اگر به من بود، دیوارهای خانه را از چهار جهت هل میدادم تا یک اتاق قشنگ و بزرگ برایت همان آخر سالن با دیوارهای صورتی ایجاد شود. کاش تابستان شود، باز با جوجهرنگیهای توی کوچه بروید و بازی کنید و پارکینگ را غلغله. غوغا کنید و این وسوسه داشتن اتاق را فراموش کنی دخترکم.
زمستانها از فرط ماندن توی خانه از دست سرما، هی میرود تا آخر سالن و میآید و غر میزند و گاهی هم سرک میکشد به اتاق کوچک نازنین و گاهی صدای او را هم درمیآورد و دست آخر هم نازنین بیرونش میکند و او باز پشت در، رویای اتاقداشتن را برای من و خودش پَر پَر میکند.
-مامان، من چرا اتاق ندارم؟ چرا فقط یک اتاق داریم؟ اون هم برای نازنین!
من همیشه فکر میکردم دختر کوچولویم همیشه کوچک میماند و با رنگهای عروسکها رؤیا میبافد. نگو حالا بزرگ شده و میخواهد قصههای خودش را روی دیوارهای سفید صورتی یک چهاردیواری اختصاصی برای خودش بنویسد با الفبای خودش.
من یک مادرم که زورم نمیرسد دیوارهای خانهمان را هل دهم و همان آخر سالن برای فرزندم یک اتاق بسازم.
درست است زمانه خیلی سخت میگذرد و ما، مامان باباها، حالا زورمان به خیلی چیزها نمیرسد.
دیشب نازگل موقع خواب باز گفت: «مامان، یه فکر جدید!» خندیدم.
– بگو چیه فکر جدید؟
-مامان کمد دیواری را خالی کنیم، بشود اتاق من! مامان،
چرا هیچی نمیگی؟ باشه؟ قبول؟
– قبول. کمد دیواری اتاق تو.