به گزارش اصفهان زیبا؛ نقطه عطف آن نقطهای از منحنی است که وضعیت آن دگرگون میشود؛ یعنی اگر تا قبل از آن منحنی رو به پایین بود، اکنون رو به بالای آن از آن نقطه شروع شود.
درست مطابق با این تعریف است که میتوانیم بگوییم آقا محمد بیدآبادی در نقطه عطف تاریخ شیعه ایستاده است. در عظمت دوران صفویه که بحثی نیست. اصفهان در آن دوران بسیار از نظر حکمت وضعیت ویژه و قابل تقدیری داشته است. در اصفهانِ دوره شاهعباس است که سه شخصیت میرفندرسکی، شیخبهایی و میرداماد ظهور میکنند.
پس از آن، علمای گرانقدری در این شهر فعالیت علمی دارند؛ علمایی که جامع علوم مختلف هستند و در واقع دانش آنها به یک یا دو علم محدود نمیشود و عجیبتر آن که در هر علمی هم توانمندی بالایی دارند. زمان میگذرد و نوبت به سیر نزولی صفویه میرسد. مشخصا این دوران در پنجاه سال آخرش روندی انحطاطگونه دارد. این انحطاط اگرچه در نگاه نخستین به چشم نمیآید، در پی حمله یک گروه نهچندان قدرتمند و نابود شدن این سلسله این سیر قهقرایی آشکار میشود.
این حد از انحطاط و شیب نزولی یافتن، پیشتر خود را در جریان حکمت و اندیشه صفویه نشان داده بود. صفویه دچار نوعی رفاهزدگی شده بود. به این معنا که دیگر چندان پرسشی نداشت. صفویه گمان میکرد که جواب تمام سوالاتش را دیگر میداند و برای همین فقط میساخت و میساخت. البته این ساختوسازها بهترین حالت آنان بود والا اتلاف وقت و انرژی فراوان نمایان بود. در این زمانه فلسفه هم جنبه ویترینی و نمایشی پیدا میکند. حتی اگر زیاد هم خوانده شود و درس داده شود، چندان مهم نیست.
تمام اینها به کنار، سیل ویرانکننده افغانها از راه میرسد. دیگر هیچ جای بحث و درسی نیست. فقط کشتار است و غارت. خیلیها فرار میکنند. سخن از اندیشه نیست. اگر هم باشد، یا اخباریگری تند و افراطی بر فضای مسلمین حاکم میشود یا فضای صوفیگری که میلی به دنیا و اجتماع نشان نمیدهد. هر دو برای شیعه ویرانگر هستند.
در این هفت سال، ملا اسماعیل خواجویی یگانه پرچمدار مذهب تشیع است که در اصفهان مثل یک ستون قواعدی را نگاه میدارد. هفت سال تاختوتاز رمقی برای آن تمدن باشکوه نمیگذارد و پیداست که دیگر حکمت نیز از رونق میافتد. اکنون فلسفه و فلاسفه در گوشه هستند و ماجرای تاریخی ابهت صفویه حالا دیگر به اوج نزول و سقوط خود رسیده است.
چیزی شبیه یک معجزه شاید بتواند این منحنی را کنفیکون کند و اینگونه هم میشود؛ هرچند در زمانی طولانیمدت. اینجا نوبت ظهور آقا محمد بیدآبادی است که البته اوج درخشش او در زمان زندیه است. او و استادش، ملا اسماعیل خواجویی، هر دو در زمان افشاریه بودند و اتفاقا آنان مورد احترام حاکمان بودند؛ اما افشاریه هم دوره جنگ بود و تلاطم. کسی دنبال نگاه تمدنسازی نبود. اینجا هم بهنوعی دیگر فلسفه به حاشیه رفت.
سرانجام آقا محمد بیدآبادی جایگاه واقعی تدریس خود را یافت. کافی است به فهرست شاگردان او توجه کنیم. بسیار متنوع و گسترده و هرکدام صاحب سبک در تخصص خود و در روزگار خود که نامشان تا به امروز هم جاودان است.
اما به راستی راز موفقیت او چه بود و بیدآبادی چگونه توانست ورق را برگرداند و در میانه انبوه فشارها، بهعنوان یک مجدِد ظاهر شود؟
بیدآبادی توانست حکمت متعالیه را به عنوان بستر تفکر مورد اشاره قرار دهد. این حکمت توسط ملاصدرا بنیانگذاری شده بود؛ اما در زمان خود او چندان مورد توجه قرار نگرفت و حتی بعد از او هم در حاشیه ماند و منظور از فلسفه همان نگاههای سینوی بود. این اتمسفر حاکم بر شهر اصفهان بود و درست با تلاشهای علمی بیدآبادی بود که ماجرا تغییر کرد.
پس از بیدآبادی، نوبت به ملاعلی نوری میرسد. او شاگر برجسته بیدآبادی است که عمری طولانی هم میکند. او چهارصد شاگرد در اصفهان دارد و به طرز اعجابآوری ماجرای فلسفه صدرایی را بر سر زبانها میاندازد. بدون شک فلسفه تا پیش از ملاعلی نوری و بعد از آن، دو حکایت دیگر است. آری. فلسفه صدرایی زنده شد به طرزی که حتی در دایره مرزهای اصفهان هم محدود نشد و این نشاط و طراوت در اندیشه به تهران کشیده شد. بعد از تهران هم دیگر فلسفه ادامه داشت و فراوان علمای شیعه پای سفره آن نشستند تا آنکه در دوران معاصر ما، قم پرچمدار این حرکت شد و شخصیتهایی مانند علامه طباطبایی و امام خمینی سرنوشت دیگری را برای یک ملت رقم زدند.
آغاز تمام این ماجراها را باید از اصفهان دانست. مرکز علوم عقلی این شهر است و بیدآبادی حرکتش را از همین نقطه شروع کرد و سپس به شهرهای مختلف دیگر کشیده شد. این حرکت یک خاصیت ممتاز دیگر هم داشت؛ فلسفه بحثی استدلالی نبود؛ بلکه مبحثی شهودی بود که با جان آدمی آمیخته میشد. در واقع فلسفه فهمی برای درک هستی و ساحت وجود بود که قرار بود به علم توحید برسد.
در یک کلام، انگار در افق ناپیدای بیدآبادی فلسفه ابزاری بود برای آنکه حقایقی بیان شود؛ اما اصل آن حقایق در دل شکل میگرفت و با قیل و قال صرف به دست نمیآمد. اینجاست که بحث اول و آخر بیدآبادی برای شاگردانش یک چیز است: صافی شدن؛ یعنی پاک و مطهر شدن. بدون تصفیه به جایی نمیشود رسید. بدون ذکر و خلوت و پرهیز به جایی نمیشود رسید. باید از دنیا دوری کرد و اگر هم داخل دنیا شدی، باید از آن دور کنی و تنها متوجه خدا باشی.
این طریقی است که به فلسفه خواندن معنا میدهد و البته ضمیمه آن نیست؛ بلکه هر دو در هم تنیدهاند. آقا محمد بیدآبادی عزم کرد که انسانی پرورش دهد که جامع است. نگاهی یکبعدی ندارد. فلسفه به معنای یونانی آن حجاب است و مقولات معنوی هم بدون عقلورزی، به خطا میافتند. پس مکتب بیدآبادی مکتبی است که در آن شخص هم میتواند فیلسوف باشد و هم عارف و اصلا مقصود هم چنین است و البته در این راه یک مسیر بیشتر وجود ندارد و آن هم عمل به دستورات شریعت.حالا معلوم میشود که چرا از پس بیدآبادی علمایی آمدند که در فقه، قله بودند و در عرفان، وزنه و صاحب نگاههای حکمی.
این مرامی است که نیاز اساسی زمان بود و متناسب با گوهر شیعه و هماهنگ با زمان ایرانی. برای همین جا افتاد و بزرگان دیگر از امتداد آن آمدند. بیدآبادی دیگر یک شخص نیست. یک حرکت است. رگههای آن را میشود در عالم تشیع دید؛ بهخصوص در نجف. او غوغایی در عالم انداخته است و از این جهت باید اعتراف کنیم که بیدآبادی نقطه عطف تاریخ تشیع است. حالا بهجرئت اعلام میکنیم که ماجرای تشیع را به دو قسمت میشود تقسیم کرد: پیش از بیدآبادی که یادگار انحطاط صفویه و هجوم افغان و غفلت بود و پس از او که حکمت و عرفان درهم آمیخت و یکی پس از دیگری علمای جامع ظهور کردند و رونقبخش حوزههای علمیه جهان اسلام شدند.