به گزارش اصفهان زیبا؛ خاطرم هست اولین بار که میخواستم در متوسطه اول تدریس کنم، از طریق استاد عزیزم در همان دوره (که البته آن زمان میگفتند دوره راهنمایی) اقدام کردم. آقای میرقاسمی نمونه کاملی از یک معلم بود که علاوه بر آن، «نمونه یک معلم متوسطه اول» هم شده بود؛ چون حتی اکنون نیز که این سطور را حروفچینی میکنم و 15 سال از اولین تدریس و 25سال از سالهای تحصیلم در آن مدرسه راهنمایی میگذرد، او هنوز در همان مدرسه مشغول به کار است. زمان ما، معلم تعلیمات دینی و معلم راهنما بود و بعدا معاون و حالا سالهاست که مدیر و عضو مؤثر در کل مجتمع آموزشی مفید تهران است.
خلاصه به سراغ او رفتم و بعد از اینکه کلی از خاطرات قدیم را روی دایره ریختیم، غرضم را مطرح کردم: دوست داشتم همکار او باشم. کمی تأمل کرد و از من تعریف؛ ولی گفت خبرت میکنم. چند روزی که گذشت، تماس گرفت و گفت: «عربی درس میدی؟» گفتم خبرتان میکنم. بعدا پیشنهاد او را رد کردم؛ ولی سال بعد لطف کرد و من را به یک مدرسه دیگر معرفی کرد؛ مدرسه جدیدی که یکی از کادر آن هممحلهای آقای میرقاسمی بود و بهواسطه این آشنایی، از او برای جذب همکاران درخواست کرده بود.
در آنجا علاوه بر مدیر و معاون با دو معلم آشنا شدم: معلم هنر و معلم علوم. اولی برخلاف تصور همیشگی من از معلمهای هنر، جوانی بیستساله بود و دومی دقیقا مطابق تصور من از معلمهای علوم، مردی در دهه چهل از زندگی خود با ریش پرفسوری! تصورم از معلمهای هنر بهواسطه دو مرد کهنسال بود که یکی در دبستان و دیگری در راهنمایی و دبیرستان به من هنر آموختند؛ هنر که میگویم نه مثل الان موسیقی و سینما، بلکه فقط خط و معرق و نقاشی و مثل آن که البته در آن سنگ تمام گذاشتند و هنر اصلیشان خوشاخلاقی و حوصله در مقابل آثار بدریختی بود که ما دانشآموزان تولید میکردیم و منتظر بودیم معلم هم مثل پدر و مادر به ما بگوید قربان دستوپای بلورینت!
بگذریم. آنچه درباره این دو معلم برایم جذاب بود، مدل متفاوتِ جذب آنها بود. آنها مثل من بهواسطه آشنایی با کادر مدرسه معرفی نشده بودند؛ بلکه از روی یک اطلاعیه عمومی که در فضای مدارس غرب تهران منتشر شده بود، خود را به مدرسه رسانده بودند و حالا معلم آنجا نیز بودند. تازه فهمیدم من نیز میتوانستم به جای اینکه یک سال منتظر آقای میرقاسمی باشم، خودم وارد یک مدرسه شده و با سرِ بالا، سینهجلوداده و با صدای مردانه بگویم: مهدی امینیان هستم، معلمِ امسال مدرسه شما!
در سالهای بعد با الگوی ابتکاری سومی در جذب همکاران آشنا شدم: مراجعه به مدارس و آموزشگاههای نامدار؛ یعنی مدیر و معاون آموزشی محترم بهجای اینکه سراغ یک فرد شاخص برود، به مدارس و آموزشگاههای شاخص مراجعه کرده و از معلمانی سراغ میگیرد که ساعات خالی دارند یا برای سال بعد خود هنوز قراردادی نبستهاند که هفته آنها را بهصورت کامل، پر کرده باشد. این ابتکار از آنجا به ذهن مبارکشان میرسد که میگویند آموزشگاههای خوب، معلمان خوبی هم دارند که از چند فیلتر رد شدهاند و الا که نمیتوانستند در چنین جایی دوام بیاورند.
بهقولمعروف «دزد حاضر بز حاضر»! این الگو اما دوآسیب دارد: اولا گاهی معلم اخراجی را تحویلتان میدهند و دومین آسیب (که چه عرض کنم، معضل و بحران) این است که مدیر آموزشگاه یادشده قبل از معرفی معلمان، خوشوبشی با شما دارد تا از کار شما در این مدرسه جدید سر دربیاورد و خب میدانیم که بههرحال موفقیت یک مدرسه یا آموزشگاه، فقط مرهون تلاش خودش نیست؛ بلکه با حذف بقیه هم ارتباط مستقیمی دارد. او بهراحتی میتواند با ارتباط و آشنایی که در طول سالها فعالیتش در عرصه آموزشی با اداره ناحیه و شهر پیدا کرده، زیرآب شما را بزند؛ اگر نه، حداقل در محافل آموزشی با مدیران و همکاران در سایر مدارس، شما را وامدار خودش معرفی کند که «بله، آنها که دوماه مانده به سال، تازه داشتند این در و آن در دنبال معلم میگشتند و اگر ما نبودیم، معلوم نبود چه میشد»! چه میشد؟! خب از یک مدرسه دیگر، از بین فامیل، اصلا از زیر سنگ هم که شده معلم گیر میآوردند تا منت تو یکی را نکشند!
خلاصه، اولین مرحله بعد از تأسیس یک مدرسه و صدور مجوز آن، جذب است: جذب همکاران و جذب دانشآموزان. نمیتوان درباره الگوهای مدرسهداری صحبت کرد و حرفی از جذب (بهویژه الگوهای ابتکاری!) به میان نیاورد. همکاران، استخوانبندی یک مدرسه هستند و دانشآموزان گوشت و پوستش. برای دومی هم الگوهای مختلفی وجود دارد که موضوع یادداشت بعدی خواهد بود.