هنگامی که از نزدیکی دبیرستان بهشتآیین عبور میکنم، مثل همیشه، متوجه آن نقش پرمعنایی میشوم که بر دیوار این مدرسه، برجستهنمایی شده است. این نقوش، به ما سیر زمانی دنبالهدار یک زن را نشان میدهد که در ابتدا باردار است و شکمش به جلو آمده. سپس همان مادر را نشان میدهد که نوزادی را در آغوش گرفته است و سپس در تصویر دنبالهدار بعدی، راه رفتن را به کودکش یاد میدهد. سپس او را به مدرسه میبرد و …
اسمش را نمیدانستیم؛ اما ما خانم بابلیان صدایش میزدیم. مقطع ابتدایی بودم. نمیدانم چطور شد که اوایل مهر، موقع برگشتن از مدرسه متوجه شدم خانم معلم وارد یکی از کوچههای محله ما شد. اولش باورم نمیشد.
چندباری او را در جلسات هفتگی دیدهام؛ بهتر است بگویم هربار پا در جلسات گذاشتهام، یا آنجا بوده یا خودش را به برنامه رسانده است. وقتی میآید تنها نمیآید؛ همیشه تعدادی دختر نوجوان با او همراه هستند؛ همراهانی از جنس رفاقت.
او را از دوسه سال پیش میشناسم. البته شناخت آنچنانکه نه؛ چند باری در بعضی از جلسات باهم سلام و علیک کوتاهی داشتهایم و من هر بار با خودم گفتهام که عجب آرامشی به آدم میدهد این زن! چه متانتی دارد! برای بار نخست که تماس میگیرم و موضوع گفتوگو را با او در میان میگذارم، تواضع به خرج میدهد. میگوید چرا به سراغ بقیه نمیروید و من هم میگویم خب شما هم یکی مثل بقیه.
تصور ما از مفاهیم انتزاعی بر اساس همان تعریفها در چارچوب منطق، از عام به خاص، فصلخورده و با مصداقهایی واضح و روشن شکل میگیرد؛ اما در دنیای بیرون از ذهن، مرزها آنقدر روشن و واضح نیستند و همیشه تعیین مصداق برای مفاهیم کار راحتی نیست.
گاهی میایستم و به دانشآموزانم در حیاط مدرسه نگاه میکنم. سرشار و رها میدوند. درس میخوانند. درباره موضوعات مختلف صحبت میکنند.
نه اینکه آدم ناحسابیای باشمها… نه. اتفاقا از وقتی به دنیا آمدم، عجیب حسابی بودم. نوزاد که بودم، سر وقت بیدار میشدم، لبخند ملیحی میزدم، چند جرعه شیر مینوشیدم، چند تا ماما، بابا میگفتم و بعد عین یک عاقله آدم میخوابیدم؛ اما تمام نقونوقها و آزارهایم ذخیره شده بود برای نوجوانی.
هر چه با آنها کلنجار میرفت، نمیتوانست لذت درس زبان را به دانشآموزان بچشاند. فیلم پخش میکرد، داستان کوتاه میآورد، تئاتر انگلیسی را با مشارکت خودشان اجرا میکرد اما کارگر نمیافتاد.
نزدیک به 10 سال پیش نخستین مراکز تربیتی با عنوان «مدارس مسجدمحور» قد علم کردند و عدهای هم مشتاق تحصیل فرزندانشان در این مدارس شدند.
آرتین و آبتین به سبب رفاقت دیرینه، همیشه در کلاس درس کنار هم مینشینند؛ اما اخیرا یک درخواست عجیب از آبتین شنیدم …
هربازار و بازارچه قواعدی دارد؛اصولی که اهالیاش باید از آن مطلع باشند و با آگاهی کامل وارد آن شوند. بازارچههای مدارس شاید مقیاس و معیارهای یک بازار واقعی را نداشته باشند، اما نیاز به چهارچوبهایی دارند تا دانشآموزان بتوانند بهمرور خود را به بازار واقعی نزدیک کنند.