به گزارش اصفهان زیبا؛ هنوز حالم جا نیامده، دست چپم باهر حرکت کوچکی تیر میکشد. دکتر گفت: «این آمپولهایی که نوشتم کافی نیست! باید هرشب دستت را با پماد پیروکسیکام ماساژ بدهی و گرمش کنی.» گل بود به سبزه نیز آراسته شد. درد دست کم بود؛ سرماخوردگی هم بلای جانم شد.
از شدت ضعف، نای ایستادن نداشتم. هرچه فکر کردم امشب راهم به نان و پنیر و هندوانهای سَر کنیم، دلم راضی نشد. بعدازظهر که آفتابخورده و تشنه و گرسنه از سفر برگشتیم، با نیمرویی که دستپخت همسرجان بود، جلوی قاروقور شکممان گرفته شد؛ حالا هم بخواهند حاضری بخورند؛ راستش دلم نیامد.
همسرم گفت: سر راه جوجه بگیرم جون بگیری؟ گفتم: نه! دلم راضی نشد. امان از این دلم نیامدنها! که گاهی خودم را ازپا درمیآورد. اما این روایت سر بزنگاه از گوشه ذهنم وسط میآید و حال روحیام بعدازآن همیشه خوب است. «نیازهای دیگران به شما، نعمتهای خداست، نعمتهای خدا را کفران نکنید.»
«یاعلی »گفتم و دستبهکار شدم. چه بپزم چه نپزم، آخر ماکارونی از تمام گزینههای روی میز به نظرم بهتر آمد. پیاز و فلفل دلمهایها جلزوولزشان درآمده بود که یادم آمد گوشت چرخکرده نریختم. چشمم که به گوشت چرخکردهها افتاد، ناهوا پرت شدم خانه ننه قاسم. خدابیامرز، همیشه میگفت: «به خودتون برسید که هیچکس مثل شما نمیتونه واسه بچههاتون مادری کنه.»
نور به قبرت بباره ننه قاسم. به قول خودت موهاتو تو آسیاب سفید نکرده بودی! از امشب دیگه به خودمم میرسم. دو سه قاشق از گوشتها را جدا کردم و کناری گذاشتم. شیشه پودر برنج و بادامها را خانه مامان جاگذاشتهام. نصف پیمانه برنج که بعد شستشان توی صافی بودند را درون سینی استیل ریختم و گذاشتم روی سماور. هر بار وقت غذا، یادم میآید که امروز دیگر چند پیمانه برنج توی سینی میریزم و میگذارم جلوی آفتاب، تابهحال خودشان خشک شوند.
چه کنم که همیشه کارهایم دقیقه نودی است و هولهولکی. قلقل آب ماکارونیها التماسکنان، خواست که به دادشان برسم. بیمعطلی در آبکش رهایشان کردم. نگاهم به برنجهای داخل سینی افتاد که شعله گرمابخش سماور بهزور داشت خشکشان میکرد؛ بازهم کارم را بیحرف و کنایه راه انداخت. برنجها را آسیاب کردم و یک قاشق از آن، با یک فنجان شیر، روانه قابلمه کوچک مسی شدند.
دیشب کنار دیس ماکارونی و فرنی محمدحسین، یک پیاله گوشت چرخکرده مهمان سفرهمان بود. درست است با یکبار به خودم رسیدن، مثل روز اول نمیشوم، ولی آهسته و پیوسته حالم از اینی که هست بهتر میشود. قبل خواب، قرص آهنم را هم خوردم. قوطیاش را گوشهای روی کابینت جاساز کردم تا همیشه جلوی چشمم باشد. قطرههای پماد روی دستم سُر میخوردند؛ خوب خوب، ماساژش دادم. گرمایش دستودلم را با هم گرم کرد. انگار حال دلم هم بهتر بود.