آرشیو سرویس سمیه نصیری
عصای دست مادر
16 ساعت قبل

عصای دست مادر

دو پر روسری را از پشت گردن رد کرده و بالای سر با گره‌ای محکم کرده‌ام.بعد از دوشب زیر فشار تب چهل درجه، امروز راضی شدم یک استامینوفن ناقابل بخورم. این چندروز هر چه گفتند یک دانه‌اش را بخوری به‌جایی برنمی‌خورد، راضی نشدم. ترس داشتم خوابم ببرد.

سرمایه‌ دنیا و اُخری
11:51 - 25 اردیبهشت 1403

سرمایه‌ دنیا و اُخری

وقتی که پایم به دنیا باز شد، لقب سومین دختر خانواده را به نامم زدند.بابا از آن کردهای بچه‌دوستی است که جنس بچه‌ها خیلی برایش فرقی نمی‌کند. نه که فرق نکند؛ اما آن‌طور که مامان همیشه تعریف می‌کند، بابا از قدیم دور سفره را شلوغ می‌پسندیده.

باید عادت کنم
09:35 - 9 اردیبهشت 1403

باید عادت کنم

گوشت و آرد نخودچی را ورز دادم و تخم‌مرغ را شکستم رویشان. شفته‌ها را بین دو کف دست قلقی کردم و انداختم داخل روغن داغ. زینب با موتور کوچکش قام‌قام‌کنان آمد پای گاز. گوشه دامنم را کشید. سرش را کج کرد.

اِنّی لَغَیور
11:19 - 19 فروردین 1403

اِنّی لَغَیور

آردها را توی تابه ریخته‌ام تا بویِ خامیِ‌شان گرفته شود. باید حواسم بهشان باشد. زود می‌سوزند و تیره می‌شوند؛ مثل این دل که تا حواسم بهش نباشد، زود رنگ می‌گیرد، تیره می‌شود و سیاه.

عروس اردوگاه
09:25 - 3 اسفند 1402

عروس اردوگاه

الیاس دندان‌هایش را روی هم فشار داد تا بغضـی را که سد راه گلویش شده بود، خفه کند. دست گذاشته بود به دستگیره در و می‌خواست برود.

مردی شده‌ام برای خودم
10:42 - 8 بهمن 1402

مردی شده‌ام برای خودم

بعد از پانزده سال، این اولین شبی است که مرد خانه شده‌ام؛ البته اگر محمدحسین یک‌ساله‌مان را فاکتور بگیریمش.

سالهای دوری
11:53 - 7 بهمن 1402

سالهای دوری

روسری صورتی رنگی که آسیه دیشب برایش گرفته بود را روی سرش محکم کرد.

ذکر روی لب
10:13 - 21 دی 1402

ذکر روی لب

حاجی عادت داشت به ذکرگفتن.

کاپشن صورتی و گوشواره قلبی
10:09 - 17 دی 1402

کاپشن صورتی و گوشواره قلبی

زینب جلوی آینه ایستاده و شانه را آرام روی موهایش می‌کشد.

قرار عاشقی
12:01 - 5 دی 1402

قرار عاشقی

سروته کوچه‌ها یکی شده بود.فاطو کوچه‌ها را یک‌نفس دویده بود. اصلا مگر کوچه‌ای هم مانده بود؟ نخل‌ها اما کمرراست ایستاده بودند. شاید می‌خواستند ثابت کنند هنوز هم شهرشان سرپاست.

اسب بادی
13:44 - 23 آذر 1402

اسب بادی

با نگاهش انگاری عقربه‌ها را هل می‌داد. تا عقربه‌ها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خنده‌ام گرفت. هرکس نداند خیال می‌کند راستی راستی زینب تازه از زایشگاه آمده.

نانِ رزمنده‌ها
10:21 - 23 آبان 1402

نانِ رزمنده‌ها

چانه‌های خمیر را با دست باز و روی ساج پهن می‌کرد. زیر لب ذکر می‌گفت. چشم‌هایش را که از دود تنور می‌سوخت، روی‌ هم فشار می‌داد.