به گزارش اصفهان زیبا؛ نوجوان که بودم، زندگی رنگ و بوی دیگری داشت. ایام اعتکاف که میشد، کولهبارم را جمع میکردم و راهی مسجد میشدم؛ آنهم عموما مسجدی که به خانهمان نزدیک باشد، تا بتوانم در پایان هر روز یکی دونفر از اعضای خانوادهام را ببینم.
از ایستادن پشت در آغاز میشد. در را که میگشودند، جمعیت معتکفان به داخل سرازیر میشد. هرکس دنبال بهترین جا بود تا وسایلش را بگذارد و اطراق کند. این «بهترین جا» لزوما گزینهٔ تکیهگاه را هم شامل میشد، تا بتوانیم به مدت طولانی بنشینیم و اعمال را انجام دهیم.
حلقههای معرفت و سخنرانیها، از اقدامهایی بودند که برای پربارتر کردن توشهٔ دانش صورت میگرفتند. انگار همه دستبهدست هم داده بودند تا باری را از دوش دیگری بردارند، به دیگران کمک کنند، باهم ارتباط بگیرند تا زیاد سخت نگذرد، شرح اعمال را اطلاعرسانی کنند و هرچیز دیگری که میتوانست سودمند باشد. این همدلی و مهربانی حلقهٔ مفقودهای است که در روابط عادی روزمره کمتر به چشم میخورد.
گرچه چندسالی است توفیق شرکت در این مراسم را نداشتهام، میدانم هنوز هم روال به همان صورت و چهبسا بهتر از گذشته است. روز آخر بودن در مسجد، با جمعوجور کردن وسایل آغاز میشد تا فضا باز شود و غیر معتکفان هم بتوانند در مراسم شرکت کنند. همه باهم به تقلید از مادر داوود اعمالی را بهجا میآوردند که به او آموخته شده بود، هرکس با نیتی.
پایان روز سوم، تراژدی کامل بود. نمیدانستی باید خوشحال باشی یا ناراحت. انگار که از دریای معنویت جدا شده باشی، حس میکردی قرار است دوباره به زندگی دنیایی بازگردی و غرق روزمرگیها شوی.
از سوی دیگر، انگار که از زیارت کعبه برگشته باشی؛ چادر سفید به سر و چشمانتظار رسیدن همراهان که گاهی با دستههای گل از معتکفان استقبال میکنند و گاهی با آغوشی گرم. مهمانی در خانهٔ خدا به پایان میرسد. وقت بازگشت است.