به گزارش اصفهان زیبا؛ چراغها خاموش شد. فقط مهتابیهای قرمز داخل ضریح روشن بود. مردم عراق از ترس بعثیها جرئت آمدن به زیارت نداشتند. چهار یا پنج کاروان بیشتر هم از ایران در کربلا نبود. ساعت ۱۰ شب حرم را میبستند. یک ربع آخر چراغها خاموش میشد. خلوت آن لحظهها لذتی خاص داشت. خادمها کلاه نمدی قرمز و قبای بلند میپوشیدند. آنها آرام از زائر میخواستند که بیرون برود؛ اما فقط آنها نبودند.
آن روزها هر کاروان دو نفر مأمور بعثی محافظ داشت. ما میگفتیم صدامیها و آنها میگفتند مرافق. اگر کابل و باتوم داشتند، با بعثیهای سریال «نبردی دیگر» فرقی نمیکردند. «نبردی دیگر» برای اولینبار فضای اردوگاههای اسرای جنگ تحمیلی را نشان داد. محو نگاه به ششگوشه بودم و آرام عقبعقب بیرون میرفتم. یکی از مرافقها که مثل سرگرد مشعل اثر سوختگی روی صورتش بود، با خشم به سمتم آمد. بازویم را گرفت و پرتابم کرد. افتادم روی سنگهای مرمر کف حرم و تا نزدیکی در خروجی لیز خوردم.
فردا شب قرار ماندن در حرم آقا اباالفضل گذاشته بودیم. زیارت در آن خاموشی آنقدر لذت داشت که ریسک کتک را هم به جان بخرم. چراغها خاموش شد. داخل ضریح مهتابیهای سبز روشن بود. آن شب یک کاروان هندی هم آنجا بود. چند خانم هندی شروع کردند به همخوانی. چشمهایم بیاختیار میبارید. بازهم آرام شروع به عقبعقبرفتن کردم. اما اینجا مرافقها از خادمها هم مؤدبتر بودند. یکیشان آرام دستم را گرفته بود و خواهش میکرد که بیرون بروم. کمترین جسارتی به هیچ زائری نمیکردند.
شاید آن روز در عالم نوجوانی خوشحال از ترس آنها شدم؛ اما بعدها یک پرسش خیلی تکانم داد. باور آنها به حضرت عباس(ع) با باور تو چه فرقی دارد؟ مگر نه اینکه این رفتار از یک باور عمیق میآمد. آنها در قدرت و آبروداری حضرت نزد خدا شک نداشتند. اعتقاد به کرامت علمدار کربلا گویی در جان آنها ریشه داشت. آیا من هم به عباسی اعتقاد داشتم که زن عرب بچه بیمارش را میآورد و لحظاتی بعد شفاگرفته از حرم خارج میشد؟ عشق به ابوالفضل عشق به بابالحوائج بودن اوست؟ بعدها از عالمی شنیدم که طلبهای 40 هفته پیاده به کربلا آمد که گرفتاری مالیاش حل بشود.
هفته سیوهفتم زنی وارد حرم حضرت عباس شده بود. زن شفای بچهاش را همان شب گرفته و تشکر کرده بود. طلبه دلگیر شده بود. زبان به گله و بیادبی باز کرده بود که شما حاجت من را نمیدهید. وقتی به نجف برگشته بود، شیخ انصاری بیمقدمه مشکل مالی او را حل کرده بود؛ بعد هم کنار گوش طلبه نصیحت کرده بود که بیادبیات درست نبود. این جریان را که شنیدم، بیشتر سرم پایین رفت. نگران بودم که علاقهام به حضرت سقا از جنس طمع به کرامت باشد.
شبی در حرم امامرضا(ع) پرسه میزدم. دلم روضه و فرصتی برای دل سبک کردن میخواست. در صحن جمهوری هیئتی جمع شده بودند. سوز صدای پیرمرد جذبم کرد. از قمر بنیهاشم میخواند؛ آنهم یک روضه احساسی که آرامآرام در میان آن گر میگرفتی. میگفت که آقا هیچوقت امامحسین را برادر خطاب نکرد. از نپذیرفتن اماننامه گفت. آنجا که حضرت خطاب به شمر گفته بود چگونه از ما انتظار داری که دست از حسین پسر فاطمه بکشیم؟ پیرمرد فریاد میزد: ادب رو ببین. نگفت حسین بن علی؛ چون خودش هم پسره علیه.
او از ادب و وفای قمربنیهاشم میگفت و ناله زائرها باوری خاص را به من نشان میداد. اعتقاد به حضرت اینجا محدود به کرامت نبود. آنها عاشق وفا و ادب عباس بودند. آنها حاضر بودند ساعتها برای لب خشک سقا زار بزنند. نه چون تشنه شهید شده بود؛ چون با یاد تشنگی امام ادب کرده و آب نخورده بود. این معرفت برایم ارزش بیشتری داشت.
اینجا پهلوانی جای خودش را به قهرمانی داده بود. اینکه در روایات منشأ همه خوبیها را ادب دانستهاند اینجا معنا شده بود. این تعریف کمی دلم را آرام کرد. اما باز دلم میخواست برای عشقم به حضرت عباس دلیل بالاتری داشته باشم؛ آن عمویی که امام سجاد فرمود، شهدا در بهشت به او غبطه میخورند، فقط باادب و وفا تعریف نمیشد.
گمشدهام را در شب میلاد حضرت سقا پیدا کردم؛ آنجا که سخن از ازدواج امیرالمؤمنین با امالبنین بود. تاریخ مینویسد که حضرت از برادرشان عقیل خواستند همسری از قبیلهای معروف به شجاعت برایشان انتخاب کند.
-میخواهم پسری شجاع به دنیا بیاورد.
همهچیز در کلمه «میخواهم» بود. حرف انسان عادی نیست. کسی که قرآن دربارهاش میفرماید «من عنده علم الکتاب»، میگوید «میخواهم». خواست مَثَل اعلی خداوند مطرح است که هرچه بخواهد، کنفیکون میشود. ابوالفضل تجلی اراده امیرالمؤمنین است. او عبد صالح است؛ چون علی خواسته که چنین پسری داشته باشد. امیرالمؤمنین اراده کرده است که به جهان باب فضیلت ارائه کند. مولیالموحدین خواسته است که برای حسینش علمداری باوفا داشته باشد. عاشق عباسبنعلی بودن اینگونه بالاتر از فهمم بوده و هست؛ ولی بسیار شیرین است که به خودم میگویم. حضرت پدر اراده کرده برای دستگیری ما دستهای علمدار بیاید.