آرشیو سرویس کربلا
کربلا؛ خانه ماست…
12:21 - 21 شهریور 1402
قسمت هفتم (پایان):

کربلا؛ خانه ماست…

اسماعیل داشت اصرار و التماس می‌کرد و مرد هم تشکر می‌کرد و می‌گفت: «نه بابا خودم می‌برم.» داشتم نگاه می‌کردم که چه چیزی را قرار است خودش ببرد که یک‌دفعه چشمم خورد به یک چمدان بزرگ و بلند. از همان هوایی که حاجی‌ها از سفر حج می‌آورند.

کانتینر به مثابه در خیبر! (قسمت ششم)
12:24 - 20 شهریور 1402

کانتینر به مثابه در خیبر! (قسمت ششم)

داشتیم دنبال جای خواب می‌گشتیم که مرد عربی به ما گفت: بیایید اینجا بخوابید. به آنجا که نگاه کردیم، یک‌دفعه بدنمان لرزید؛ نه از سرما؛ از چیزی که روبه‌رویمان می‌دیدیم.

صبحانه کاخ پادشاه (قسمت پنجم)
11:42 - 19 شهریور 1402

صبحانه کاخ پادشاه (قسمت پنجم)

در هول و هراس این بودیم که نکند دعوت بشود که رسیدیم به شوهرخاله و مرد عراقی. گفتم: «چی شده؟ دعواتون کرد برای صلوات؟» شوهر خاله گفت: «نه بابا. میگه بیاید بریم خونه ما امشب.»

کربلا وطن همه دلدادگان حسین (ع) است
13:24 - 18 شهریور 1402

کربلا وطن همه دلدادگان حسین (ع) است

از مرز که رد شدم، همه صداها تمام شد. من گوشم از «اشرب مای یا زائر» پر شده؛ از «برد گلبگ یا زائر» وسط آفتاب سوزان کربلا. تمنای صدای «اشرب حلیب» میان دل تاریک شب را دارم.

برسان سلام ما را!
11:38 - 14 شهریور 1402

برسان سلام ما را!

از صبح کلافه‌ام. روز قبل از رفتن است. خبرها تندتند می‌رسند: مرز شلوغ است، هوا گرم است، فلان جا امکانات کم است. باید کوله ببندم. همسرجان مدام تذکر می‌دهد که سبک باشد؛ فلان چیز لازم نیست، بَهمان چیز را نمی‌خواهد برداری.

سلام بر مشایه (قسمت سوم)
10:56 - 14 شهریور 1402

سلام بر مشایه (قسمت سوم)

حدود ساعت سه عصر راه افتادیم برای پیاده‌روی. اولش با یک سری از رفقا بودیم و کم‌کم در طول مسیر آدم‌ها و هم‌سفری‌ها جایشان را عوض می‌کردند تا بالاخره به ترکیب دلخواهشان برسند.

فرّو الی الحسین
12:23 - 13 شهریور 1402

فرّو الی الحسین

فرصت دیدارم تمام شد باید شبانه راه چند روز آمده را برگردم. به این فکر می‌کنم. برای التیام خستگی‌هایم فرّو الی الحسین را قدم برداشتم. او پیش از رسیدن در آغوشش آرامم کرد!

خانه پدری (قسمت دوم)
12:08 - 13 شهریور 1402

خانه پدری (قسمت دوم)

شوهرخاله‌ام استاد دانشگاه اصفهان است و این سفر هم مخصوص دانشجویان و استادهای دانشگاه بود. همان‌جا وسط مهمانی به کسی که مسئول اردو بود، پیام دادم و ماجرا را گفتم. گفت اگر تا آخر هفته پاسپورتش را می‌رساند، می‌تواند بیاید.

آنجایی که آدم‌ها به‌خاطر عشق به حسین(ع) زبان مادری را کنار می‌گذارند
13:15 - 12 شهریور 1402

آنجایی که آدم‌ها به‌خاطر عشق به حسین(ع) زبان مادری را کنار می‌گذارند

کفشداری را گم کرده‌ام. از همان دری که وارد شدم بیرون نیامدم. باب‌السدره را نشان کرده‌ام. قوس رو‌به‌روی بین‌الحرمین را دور می‌زنم. خادمی را می‌بینم، می‌پرسم: «وین الکشوانیه الباب السدره» جوابم می‌دهد: «کن یو اسپییک انگلیش؟» می‌گویم: «ای» یعنی بله!

شهاب‌سنگ‌های خوش‌خبر (قسمت اول)
13:04 - 12 شهریور 1402

شهاب‌سنگ‌های خوش‌خبر (قسمت اول)

پاییز سال ۸۹. تا شروع محرم چند روزی مانده بود. نماز مغرب و عشا را رفته بودیم نمازخانه خوابگاه بخوانیم. وسط دو نماز مهدی شیرازی یکی از بچه‌های بسیج از امام جماعت اجازه گرفت و بعد از سلام به امام حسین خبر مهم و جالبی را داد.

بعد منزل نبود در سفر روحانی
11:07 - 11 شهریور 1402

بعد منزل نبود در سفر روحانی

بدجور دلم سوخته. بدجور شکسته دلم.  می‌دانم بدِ بدِ بدم آقا. همه‌اش قبول. من که سختی راه را به جان خریده بودم. کاش می‌شد همه چیز آن‌طور که دلم می‌خواست ردیف می‌شد!

ما کربلا نرفته‌ها!
12:28 - 7 شهریور 1402

ما کربلا نرفته‌ها!

خانه را مورچه زده بود. مامان می‌گوید: مورچه‌ها برایمان خوش‌یمن‌اند. وقتی مورچه‌های بال‌دار و بی‌بال هجوم بیاورند، یعنی می‌خواهند ما را مسافر کنند. من از مورچه‌ها بدم می‌آمد؛ حالا اما دوستشان داشتم.