به گزارش اصفهان زیبا؛ کاسه را گرفتم دستم. آخرین قاشق تیلیت را که دهان اسماعیل گذاشتم، پاشدم. کهنهاش را نو کردم و پیراهن و شلوار تمیز پوشاندم. لپش را چلاندم. خمیازهاش را که دیدم، گفتم: «چقدر شیرینخوابی تو پسر! ابراهیم اندازهٔ تو بود، چهار دست و پا نذاشته بود تو این خونه، متکا تکیه به دیوار بمونه. پاشو تکونی به خودت بده. داره هشت ماهت تموم میشهها.»باهاش که صحبت میکردم، لبخندبهلب نگاهم میکرد.
چارقدم را سهگوش کردم و اسماعیل را بغل زدم. کمربند چادرم را از پشت بستم و بند نازک سرمهدوزی را از زیر سر گذراندم. این چادر، یادگار بیبی بود. در را که باز کردم، تابستانِ نارس، گرمایش را از دل خرداد به چهرهام کوبید. هر روز برای آوردن ابراهیم باید از راسته بازار میگذشتم. دالان به دالانش پر بود از مرد. پوشیه را کشیدم تا بالای بینی. اسماعیل لبولوچهاش را ملچوملوچ میکرد. نگاه به میوهها و ترشمزهها میانداخت و «بهبه» میگفت. قدم تندتر کردم. محکمتر به سینه چسباندمش.
دم گوشش گفتم: «شب به آقات میگم از همه اینا برات بخره.» از روبه رو، مردی مو بور با ریش بزی میآمد. زل زده بود به من و اسماعیل. آرنجش را تکیهگاه شکم ورآمدهاش کرده و کیسههای میوه را زیر بغل زده بود. نزدیکتر که شد، نیشش باز شد و با لهجهٔ حالبههمزن فرانسویاش گفت: «کوجا میری زنی لچکبهسر؟»
محل ندادم و قدمهایم را تندتر کردم. از کنارم که میگذشت، دست انداخت به چادرم. سرمهدوزی بند چادرم پاره، و دانههای طلاییاش پخش زمین شد. صدای خندهاش برخاست. چادرم را بیبند انداختم سرم. مردها سر جایشان میخکوبشده و سر به زیر انداخته بودند. لایحهٔ منحوس «کاپیتولاسیون»، طرحی از غیرت در وجودشان باقی نگذاشته بود؛ چارهای هم نداشتند.
اعتراض به بیگانههای پست فطرت مساوی بود با مرگ یا اسارتشان؛ بیپناهشدن خانواده و گرسنگیشان. صدای مشرحیم از ایوان مسجد بلند شد: «اللهاکبر… اللهاکبر… .» آرزو داشتم ابراهیم هم مثل او اذان بگوید. برای همین چهارسالش که تمام شد، فرستادمش خانهٔ میرزا عبدالله. هم خواندن و نوشتن یاد بگیرد و هم قرآن از بر کند. لبههای چادرم را آوردم زیر چانه. گره زدمشان و در خانهٔ میرزا را کوبیدم. میرزا خودش ابراهیم را میآورد جلوی در و تحویل میداد. ابراهیم تا مرا دید، لبخند زد. «مادر، چادرت گل درآورده زیر چونهت؟» از میرزا تشکر کردم و راه افتادیم. دستش را محکم گرفتم و گفتم: «امروز چی یاد گرفتی پهلوون؟» برایم سورهٔ «والعصر» خواند و پوشیهام خیس اشک شد.
«مرحبا پسرم. الان روزگار “والعصر” خوندنه؛ اما از میرزا بخواه “والفجر” بهت یاد بده. به زودی زمانش میرسه.» ابراهیم دست اسماعیل و زهرا را گرفته است. با عجله میروند سمت فرودگاه. من و پدرشان هم پشت سرشان هستیم. ابراهیم بلند میخواند و بچهها تکرار میکنند: «والفجر/ و لیال عشر/ والشفع و الوتر… .» همه در انتظار «آقا» هستیم. آقا میآید و تا بهشتزهرا همراهیاش میکنیم. همه نگاهها سمت ایشان است. آقا که میگوید: «من دولت تعیین میکنم…»، زیر لب برایشان «و ان یکاد» میخوانم و معوذتین نثارشان میکنم. بچهها را آغوش میگیرم و میگویم: «حالا با خیال راحت، آقا را امام صدا کنید. “امام خمینی”، رهبر ایران شد. دیگر هیچ اجنبی حق ندارد نگاه چپ به ملت بیندازد.»