
کاسه را گرفتم دستم. آخرین قاشق تیلیت را که دهان اسماعیل گذاشتم، پاشدم.

من بودم؛ همان که دور فاطمه پیچیدم، تـا عطـر تنـش بـه مشـام مـرد نابینا نرسد. من بودم؛ آنکه خودش را میان بازوی فاطمه با دیوار حائل کرد، تا خراش روی جسم مبارکش نیفتد.

هیجانزدهام؛ مثل نوزاد چند ماههای که از اتصالات شبکههای نورونی مغزش به کشف تازهای رسیده باشد …

پریشان بود و خسته. مینالید؛ از روزمرگیها. دختر دو سالهاش که بهانه بازی میگرفت، دستهایش را میگرفت روی سرش. همیشه جوابش یکی بود: «ببین چقدر کار ریخته رو سرم! واسه تو یکی دیگه وقت ندارم!» طعم غذاهایش با گذشته فرق کرده بود.

عمود ۸۳۳، موکب نداء الاقصی. قدمهای خستهشان را میبینم که روی صندلی پلاستیکی آرام میگیرند. زن و مرد، بزرگ و کوچک، چشمان بیرمقشان را دوختهاند به تریبون روبهرویشان. عبدالله میکروفن در دست میگیرد.

سنگش را هم ثریا انتخاب کرده بود. توخالی بودن قبر را جز ثریا و پدرش نمیدانستند. وقتی عزیز همانطور بیقرار خودش را انداخت روی عکس اصغر، بیرمق پرسید: «عروس، چرا بیمن پسرم رو خاک کردن؟»

نزدیک ظهر بود. محمدحسین پیراهن و شلوار مشکیاش را گذاشته بود روی زمین. موهای مشکیاش زیر نور پنجره پررنگتر به چشم میآمد. نگاهش برق انداخته بود.

حلول ماه «حسین» است. سالگرد قیام امام، برای «جهاد». آمده است تا باری دیگر یادمان بیندازد که «مظلوم» نباشیم.
برای من، عید قربان، مساوی بود با خانۀ حاجبابا. قدم به حیاط که میگذاشتی همهمهای بود از صدای بچهها و بازیشان با گوسفند پشمالوی قصهها. غرق در دنیای کودکانهمان میشدیم؛ بیآنکه بدانیم حاجبابا نماد بندگی خدا را خانه آورده است و قصد دارد سنت حضرت ابراهیم را بهجا آورد.

خانه پدری بودم. صدای شلیک گلوله خیلی نزدیک بود. پلهها را دوتایکی دویدم تا برسم به پنجره راهپله. پنجره را که باز کردم سه تن سرباز مسلح دیدم که به یک شهروند دیگر شلیک کردند.

ساعت پنج عصر سیام اردیبهشت. مادر زنگ میزند. گوشی تلفن را برمیدارم و طبق معمول سلام و احوالپرسی پرنشاطی تحویل مادر میدهم. مادر اما ناراحت است.

«علیه تربیت فرزند» کتاب نام آشنای قفسههای بخش روانشناسی کتابفروشیها و کتابخانههاست. زیر نام عنوان نوشته است: «برای فرزندمان باغبان باشیم یا نجار؟». به نویسندگی خانم «آلیسون گوپنیک» و ترجمه «مینا قاجارگر» از نشر «ترجمان».