به گزارش اصفهان زیبا؛ یازدهم اسفند است و روز مادریاری. اکبرآقا راهپلهها را تمیز میکند. بوی شوینده و قژقژ ماشین شستوشو همه ساختمان را برداشته است. لیوان بزرگ دستهدار را از توی کابینت بیرون آوردم و از چای هلدار و تازهدم پرش کردم. لیوان چای و بشقاب خرما را توی سینی چوبی گذاشتم. سرم را از در واحد بیرون بردم.
– اکبرآقا سلام! چه خبره، خفهمون کردی!
اکبرآقا نگاهش را از روی زمین برداشت و چرخید سمت من. خندید. بلند جواب سلامم را داد: «چارهای نیست خانم سهرابی! دو روز دیگه عیده. این ساختمون هم که اندازه یه شهر سوراخ سمبه داره.»
سینی چای را از در بیرون بردم:
_ حالا بیاید یه چایی بخورید. هم خودتون استراحت کنید هم مغز ما.
_ میگم، آقای سهرابی دیشب گفت انگار امروز مهمون دارید. نمیدونم تیم مادریدیوی چیچی میخوان بیان خونهتون.
بلند خندیدم. توی چارچوب در ایستادم و گفتم: «تیم مادریاری اکبرآقا! مادریدیوی چیه آخه؟!»
خودش خندهاش گرفت. دندانهای نامرتب اما سفیدش توی صورتش ردیف شد:
_ هااان! مادریاری! هی من دیشب تا حالا میگم چیه این تیمی که آقا سهرابی گفت؟! حالا چیکار میکنن این تیم؟ ورزشیان؟
دوباره صدای خندهام بلند شد:
_ نه بابا، ورزشی نیستن! یه تیم روانشناسی و مددکاریان مخصوص مامانا. واسه هر بچه زیرپنج سال سه ساعت در هفته میرن خونهها.
چشمهایش را گرد کرد و سرش را تکان داد:
_ هان! پس شاید همینه که یه وقتایی عروس منم میگه امروز کمکی دارم و این افادهها رو میآد! اون وقت پول هم میگیرن ازتون؟
_ نه اکبرآقا! پولشون رو دولت با کمک خیّرها میده. خیالت راحت. عروست ولخرجی نمیکنه.
انگار از حرف خودش خجالت کشیده باشد، با لبه آستین پیشانیاش را پاک کرد و سینی چای را از دستم گرفت.
صدای جیغ سارا و سهیل از توی اتاق بلند شد. با اکبرآقا خداحافظی کردم و در را بستم. کتاب داستان سپهر را از دست هم میکشیدند و با هر بار کشیدهشدن ورقی از آن پاره میشد. کتاب را از دستشان گرفتم. هر دو ساکت شدند و مات به من نگاه کردند. کنارشان نشستم و با صدای بچگانه گفتم : «داداش بفهمه کتابش رو پاره کردید، خیلی ناراحت میشه!» دوباره جیغ کشیدند و تلاش کردند کتاب را از دست من بگیرند. از جایم بلند شدم و سمت سالن دویدم. هر دو تاتی تاتی دنبالم راه افتادند.
صدای آیفون توجهشان را جلب کرد و دوباره ساکت شدند. خانم تفضلی و تیمش را توی صفحه آیفون دیدم. گزینه وصل صدا را زدم: «خانم تفضلی جان سلام. بفرمایید تو.» دستش را برایم تکان داد و سلام کرد. ذوقزده رو به بچهها گفتم: «بدویید بدویید، خالهها اومدن!»
در واحد را باز کردم و با سارا و سهیل جلوی در ایستادیم. اکبرآقا سینی را داد به دستم.
– خدا خیرت بده خانم سهرابی. خیلی چسبید. ایشالا بیام عروسی بچههات چایی بدم.
خم شد، انگشتان دستش را بوسید و به سمت بچهها فوت کرد.
– این دو تا وروجک شما هم قد نوه کوچیکه منن. ماشالا ماشالا.
بند و بساط تمیزکاری را برداشت و از پلهها بالا رفت. خانم تفضلی و اعضای تیمش در آسانسور را باز کردند. خانم تفضلی بلند و با هیجان گفت: «سلام! آخ جون که امروز نوبت خونه سارا و سهیله!» دوید سمت بچهها و هرکدام را با یک دست بغل گرفت. خندیدم، دستم را به کمرم زدم و گفتم: «البته نوبت مامانِ سارا و سهیل!» خانم تفضلی همانطور که سارا و سهیل را بغل گرفته بود، بلند شد خندید و گونهام را بوسید.
– خب باشه، نوبت شماست؛ ولی اگه اینا نبودن که شمام مادریار نداشتی.
چشمک زد و با تعارف من وارد خانه شد. لیلاخانم و روشنک هم به دنبال خانم تفضلی وارد خانه شدند. روشنک بچهها را از بغل خانم تفضلی گرفت.
– خب دیگه، این فسقلیا دوسه ساعت واسه خاله روشنک.
بچهها را برد به اتاق خودشان و روی زمین مشغول بازی شدند. لیلا خانم مانتوی سبز و گلدارش را درآورد و گذاشت روی دسته مبل کنار اپن آشپزخانه.
– خب آیه خانوم، امروز کجای خونه کار داره؟
قبل از اینکه جوابی بدهم ادامه داد:
– اصلا صبر کن من اول چند تا چایی بریزم براتون بعد بریم سراغ کار و بار.
تشکر کردم و کاغذ لیست کارهای خانه را که شب قبل نوشته بودم به او دادم. روی کاناپه کنار خانم تفضلی نشستم.
خدا خیرتون بده. روزایی که شما میآید اینجا، حالم خیلی بهتره.
لبخند زد. گره روسریاش را باز کرد و انگشتان دستهایش را توی هم قفل کرد.
-تیم مادریار واسه حال خوب مامانا تشکیل شده دیگه. خدا رو شکر که این چندساله نتیجه هم داده.
لیلا خانم سینی چای را روی میز جلوی ما گذاشت و رفت سراغ لیست کارهای خانه. خانم تفضلی لیوان چای را برداشت و بین دو دستش گرفت.
– خب بگو ببینم اوضاع و احوالت چطوره؟ چالشت با مهدکودک سپهر حل شد؟!
بشقاب خرما را از توی سینی برداشتم و تعارفش کردم.
– خوبم. فقط یه کم بیخوابی اذیتم میکنه. سپهر هم کم و بیش توی مهدکودک آرومتر شده.
برایم از راهکارهای حل مشکلات خواب کودکان حرف زد. لیست اقدامات برای رفع پرخاشگری سپهر را هم مرور کردیم. لیلا خانم مشغول پخت ناهار بود و همزمان روی در کابینتها را دستمال میکشید. از اتاق صدای خنده بچهها و روشنک میآمد. خانم تفضلی بلند شد تا برای خودش چای بریزد.
– چایی میخوری برات بریزم؟ یا میخوای بری یه ساعتی بخوابی؟!
چشمهایم برای خواب لهله میزدند. با دستم اندازه یک بند انگشت را به خانم تفضلی نشان دادم.
– اینقد میخوابم و میآم بقیه حرفامون رو بزنیم.
لیلا خانم و خانم تفضلی خندیدند.
_ برو. منم میرم پیش روشنک و بچهها ببینم اوضاع اونا چطوره.
صدای تالاق و تولوق از توی راه پلهها میآید. اکبرآقا آواز میخواند و روی ماشین شستوشو ضرب میگیرد:
_ گل پامچال! گل پامچال! بیرون بیا بیرون بیا فصل بهاره، عزیز موقع کاره…