هشت روز است که داروهای اعصابم را قطع کردهام. آرامش به خانهمان برگشته است. صبحها قبل از آنکه شهاب بیدار شود، میز صبحانه را میچینم و موقع رفتن بدرقهاش میکنم. زندگی در شهرک استرسهایم را کمتر کرده است.
یازدهم اسفند است و روز مادریاری. اکبرآقا راهپلهها را تمیز میکند.
چترم را میبندم و سرم را رو به آسمان میگیرم. دهانم را باز میکنم. چند دانه برف روی زبانم میافتد، خنک میشوم و میخندم. لحظهای رد نشده که یک دانه هم ناغافل خودش را میکوبد توی عدسی چشمم. چشمم میسوزد.
تهمانده آفتاب روی حجرههای طبقه بالای نقشجهان افتاده. ابرهای تازه تزریقشده توی آسمان لول میزنند.