به گزارش اصفهان زیبا؛ تا روزهای آخرینِ کودکیام خدا را بینزاع خاصی پذیرفته بودم؛ اما گذاشته بودم توی همان عرش و کتاب خاکخورده گوشه طاقچه بماند و زیاد در امورم دخلش نمیدادم و بهجاش «ناجی» را گذاشته بودم.
اشتباه به من فهمانده شده بود که خدا مسئول برطرف کردن مشکلات و معضلهای من و پاسخگوی شبانهروزی خواستههای من است و با این اوصاف چهکسی شایستهتر از ناجی بود برای این مقام؟
ناجی، بقالی محله پدربزرگم بود که البته گفتن بقالی به آن سرزمینی که ناجی آفریده بود، نهایت بیلطفی است. ناجی آمازون بود؛ آنوقتها که آمازون همه را یاد جنگلی به این اسم میانداخت.
مغازه ناجی طوری بود که داخلش نمیشد رفت. یک دریچه کوچک اندازه اینکه مشتری ناجی را و ناجی مشتری را ببیند، باز کرده و یک میز هم گذاشته بود و تا جلویش میایستادی، نگاهی به تو میکرد با این زیرنویس: چی میخوای؟ بگو تا برات بیارم.
و ما میگفتیم و میگفتیم و میگفتیم. میگفتیم و او میآورد. میگفتیم و یک بار نشد بگوییم فلان چیز و او بگوید نه، تمام کردیم یا فردا بیا آخریاش را همین حالا بردند. میگفتیم و میگفتیم و میگفتیم، میآورد و میآورد و میآورد.
جهان برایم دو تا بود توی بچگی: یکی، اینجا که من و شما هستیم و یکی، آنجا که ناجی و پفکها و تمرها و هفتتیرهای پلاستیکی که پولم به خریدشان نمیرسید، بود.
من در مقابل ناجی طوری قرار میگرفتم که حاجیِ ازدنیابریدهای روبهروی کعبه… من به ناجی همانطور خواستههایم را میگفتم که کسی از خدا طلب میکند… با ناجی آنچنان صحبت میکردم که بنده گرفتاری با خدا مناجات میکند… به ناجی طوری میگفتم چقدر شد! که گنهکاری در یومالحساب به پروردگار میگوید… .
ناجی ششهفت سال برایم بیمنت و بیکموکاست خدایی کرد و یک بعدازظهری دَرِ دکانش را نمیدانم خودش یا کسی برایش بست و آگهی ترحیمش را نمیدانم خودش یا کسی روی در چسباند و پایان.
خدایی که انقضایش ششهفت سال بیشتر نیست، نهایت مسخرگی است. ناجی یک خدا با نهایت مسخرگی بود. یک خدای مسخره فاسدشدنی… .
ششهفتسالگی برای بیخداشدن خیلی زود بود. من طعم آتئیسم و اینکه یکهو ببینم جهان هیچ و پوچ است، زودتر و محکمتر ازهاوکینگ که حالا اسمش همهجا هست، چشیدم؛ توی همان ششهفتسالگی.
حالا دکان ناجی برای همیشه بسته شده بود و من طبق تمایل و کشش طبیعی انسان به موجودی قدسی به نام خدا، ناچار به رفتن به سراغ جایگزینی بودم و یک راه و یک انتخاب بیشتر نداشتم.
از همان روز بود که ناجی همه مسئولیتش را داد دست خدایی که تا آن روز سراغش را زیاد نگرفته بودم و از آن به بعد او یکه و واحد شد توی شنیدن حرفهایم و توی برطرفکردن خواستههایم.
دوران مدرسه یک معلم داشتیم که دو هفته بایکوت بود و نبود. ما نهایتِ درسی که از او گرفتیم، توی همان نبودنش بود؛ مثل ناجی که رفتن و نبودنش کتاب جامع و کاملی از عرفان بود؛ از ابنعربی کاملتر، از مولانا خوشآهنگتر.
شرح عرفانِ ناجی از این قرار است: من چون از ناجی انتظار خدایی داشتم و بدقولی کرد و رفت و یکهو جهان برایم خالی از سکنه و روح شد، یاد گرفتم انتظار ماندنِ دائمی از آدمیزادی نداشته باشم که یک روزی میرود… انتظار رحمان و رحیمی از احدی نداشته باشم؛ چون آدمها اگر هم ببخشند، به نظرم از تهِ تهِ دل نمیبخشند… .
انتظار غفور و شکور و جباری و غیاثی برای مستغیثینبودن از کسی نداشته باشم که در میانه شب سختی، بیشک وامیگذاردم و میرود.
و انتظار عشق… و انتظار پوشانیدن عیبهایم را هم… چون اگر او تا ابد بماند و نرود هم، نه عشق درست و درمانی خواهد بود، نه ستارالعیوب باکیفیتی. نیست و
نمیپوشاند… .
از اعتمادکردن به آدمها و حساب بازکردن رویشان و البته عاشقشان شدن، همانطور با انبوهی شک و شبهه حرف میزنم که اگر روزی بخواهم تبلیغ و تضمین یک مؤسسه مالی اعتباری را بکنم که همه میدانیم یک روز قرار است تخممرغی با شتاب بسیار بهسمت شیشهاش روانه شود؛ درحالیکه رؤسایش روز قبل با کیسههای پول گذاشتهاند و رفتهاند دبی… .