به گزارش اصفهان زیبا؛ عید که میشود، نفسهای بهار بوی جان میدهد و دستهای شاخهها با سبدی از شکوفه به استقبالت میآیند. عید که میشود، حس تازگی، پاکی و عشق میدهد؛ اما گاهی وقتها، بعضی افراد، این پاکی و عشق را در رفتن میبینند، در رسیدن، در فنای فی الله.
انگار همین دیروز بود که سیزدهم فروردین، آخرین روز از تعطیلات نوروزی خبر شهادت سردار محمد رضا زاهدی از تلویزیون اعلام شد و حالا یک سال از عروجش میگذرد. با همسر گرانقدرش، خانم زهره نوربخشان به گفتوگو مینشینیم و شنونده خاطرات تلخ و شیرینش میشویم.
از کـی و چطـور همسفـر زنـدگــی هــم شـدیـد؟
سال ۶۲ با هم ازدواج کردیم. هر کسی برای خواستگاری پا پیش میگذاشت پدرم با شرایط و ویژگیهایی که در ذهنشان بود میسنجیدند و اگر مناسب نبود، تلفنی جواب منفی میدادند. چون پدرم روحانی بودند، بیشتر خواستگارهایم پسر دوستان پدرم بودند و یا خودشان طلبه.
با سردار نسبت فامیلی داشتید؟
بله؛ پدر ایشان دایی پدرم بودند. همین شناخت هم یکی از دلایلی بود که پدرم رضایت دادند با خانواده برای خواستگاری، به منزلمان بیایند. از طرفی ایشان فردی متدین و مذهبی بودند و آن زمان دائم جبهه بودند. این شناختها دلیلیشد برای رضایت پدرم. پدرم خیلی ایشان را دوست داشتند.
قبلا ایشان را دیده بودید؟
نسبت فامیلی ما نزدیک نبود. فقط سالی یک بار، عید به عید، رفت و آمد داشتیم یا عروسی برادرهای بزرگترشان میرفتیم. ایشان ۹ برادر داشتند. (میخندد و میگوید) چون خانواده پرجمعیتی بودند من تا زمان خواستگاری متوجه نشده بودم کدامشان ایشان هستند!
پدرتان نظر شما را هم پرسیدند؟
با وجود اینکه آن زمان رسم نبود که نظر دختر را بپرسند؛ ولی پدرم از من پرسیدند بگویم بیایند؟ من هم گفتم، هر چه نظر شماست.
از روز خواستگاری بگویید. جلسه خواستگاری چطور گذشت؟
روزی که برای خواستگاری آمدند همان شب آمدند برای مهربُران. پدر هردومان روحانی بودند. خطبه عقد من را پدر ایشان خواندند و خطبه ایشان را پدر من.
یعنی با هم صحبت نکردید؟
چرا؛ در جلسه خواستگاری، یک ساعتی صحبت کردیم. بیشترش از جبهه و جنگ گفتند. گفتند من کارم جهاد است. تا وقتی امام (ره) بگویند در جبههها هستم. مسیر من این است. شاید همینبار شهید شوم. شاید اسیر و یا جانباز. همه را پیشبینی کردند. بیشتر تأکید داشتند که مسیر زندگی من به این صورت است. در آخر هم گفتند فکرتان را بکنید، اگر برایتان مشکل نیست و با این شرایط میتوانید، جواب مثبت دهید.
شما چه گفتید؟
من هم آن زمان بسیجی بودم. فعالیتهای فرهنگی و پشتیبانی جبهه را داشتم. به خانوادههای شهدا سر میزدم و در کلاسهای آموزشی شرکت میکردم.
به ایشان گفتم من همیشه دلم میخواسته در جنگ بیشتر مؤثر باشم و کارهای بهتری انجام دهم. اگر این ازدواج انجام شود، در کنار شما میدانم که خدمت یک رزمنده را میکنم و همراه یک رزمنده میشوم. (این جمله من، همیشه یادشان بود و به من میگفتند.) گفتند خیلی سختی دارد. من خیلی وقتها از شما دور هستم. گفتم همه را قبول دارم.
و این شد که مراسم عقد انجام شد. آن زمان چند سال داشتید؟
بله؛ من ۱۷ سالم بود و ایشان ۲۲ سال داشتند. آن زمان ایشان معاون شهید خرازی در لشکر امام حسین(ع) بودند.
و دوریها شروع شد؟
بله؛ البته وقتی مجرد بودند، دوسه ماه یکبار میآمدند؛ ولی بعد از ازدواج، چون من میخواستم بیایند، سعی میکردند ماهی یا چهل روز یک بار بیایند. هر چند، چندروزی بیشتر نبودند و دوباره برمیگشتند.
چندماه عقد بودید؟
هفت ماه عقد بودیم و بعد ازدواج کردیم و به خانه پدر شوهرم رفتیم. برای من خیلی سختتر شد؛ چون وقتی ایشان میرفتند تحمل خانه بدون ایشان برایم سخت بود، میآمدم خانه پدرم و چند روزی که برمیگشتند، باهم میرفتیم خانه خودمان.
تا آخر جنگ همینطور گذشت؟
نه؛ من بیشتر از یک سال نتوانستم تحمل کنم و با خانم یکی از دوستانشان رفتیم اهواز. یک خانه اجاره کردیم و با هم بودیم و این شروع هجرتمان بود. میدانستیم آنجا هم نمیتوانیم هر روز ببینیمشان؛ ولی دلمان خوش بود هر چند روز یک بار یکی از آنها میآمد و خبری از دیگری میگرفتیم.
اهواز آن زمان امن بود؟
نه؛ بیشترمردم اهواز و آبادان به شهرهای دیگر رفته بودند. مرتب صدای ضدهوایی میآمد. یادم هست یک ماشین توی حیاط خانه بود. صبح و شب روشنش میکردیم و در خانه را باز و بسته میکردیم که کسی نفهمد تنها هستیم. همسایهها میگفتند اگر کسی پرسید، نگویید شوهرانتان پاسدارند، بگویید شرکت نفتی هستند. منافقین و جاسوسان، آن زمان زیاد بودند.
وقتی میآمدند، از اتفاقات جبهه برایتان میگفتند؟
خیلی تعریف نمیکـردنــد. مگر شهــادت دوستانشان و از این اتفاقات؛ آن هم بعضی مواقع.
یکی از آن خاطرات در ذهنتان هست؟
بله؛ یکی از دوستانشان بود که خیلی با او صمیمی بودند و دوستش داشتند. نامش شهید حمید سلیمانی بود. میگفتند ایستاده بودیم با هم حرف میزدیم. صدای تیر و ترکش میآمد. یک مرتبه دیدم افتاد. هیچ زخم و جراحتی نداشت؛ مثل اینکه خوابیده باشد. وقتی بلندش کردم دیدم پشت سرش کامل رفته و شهید شده است. همیشه میگفتند خوش به حالش، چقدر راحت رفت!
افسوس شدیدی داشتند که چرا شهید نشدهاند. واقعا آرزوی شهادت داشتند. همیشه با دوستانشان که شوخی میکردند به هم میگفتند انشاءالله شهید بشوی. وقتی من میگفتم چرا این حرف را میزنید؟ میگفتند این بهترین چیزی است که میتوانی برای کسی که دوستش داری، بخواهی.
چه سالی فرزند اولتان به دنیا آمد؟
آقا محمدمهدی، متولد ۶۴ است. همانجا اهواز بودیم که فهمیدم باردارم. آخر ماه رمضان بود. روزها خیلی طولانی بود. روزه بودم، حالم خیلی بد شد. فهمیدم باردارم. آمدم اصفهان. استراحت مطلق بودم. وقتی به دنیا آمد و یاد گرفتم چطور باید کارهایش را انجام دهم، دوباره برگشتم اهواز. مدتی با خانم صبوری بودیم و مدتی با خانم شهیدکاظمی.
تا آخر جنگ اهواز بودید؟
نه؛ دوسال آخر رفتیم شهرکی که بین اهواز و دارخوین برای خانواده رزمندههای لشکر امام حسین (ع) ساخته بودند. بعد از جنگ آمدیم اصفهان و مدتی اینجا بودیم؛ ولی حاجآقا برای کارشان باید مرتب میرفتند تهران. این شد که ما هم بعد از مدتی رفتیم تهران.
تا اینکه فرمانده لشکر قدس گیلان شدند و حدود پنج سال در رشت زندگی کردیم. آن موقع آقا مهدی و فاطمه خانم را داشتیم. آقا مهدی تا کلاس پنجم دبستان را آنجا درس خواند.
خودتان درستان را ادامه ندادید؟
بله؛ من هم درسم را در رشت ادامه دادم و دیپلمم را گرفتم. تهران هم رفتم حوزه علمیه. هرجا کلاسهای تفسیر و قرآنی بود در آنها شرکت میکردم. حاج آقا خیلی به درس علاقه داشتند. همیشه بچهها را تشویق میکردند درسشان را بخوانند. میگفتند امام زمان سرباز باسواد میخواهد.
چه جمله زیبا و پرمفهومی! خودشان هم درسشان را ادامه دادند؟
بله؛ با وجود مشغله زیادی که داشتند رشته مهندسی راه و ساختمان را که به خاطر شروع جنگ رها کرده بودند ادامه دادند و مدرکش را گرفتند. رشته جغرافی را هم در مقطع کارشناسی خواندند.
بعد از گیلان برگشتید اصفهان؟
بله؛ حدود یکسالی اصفهان بودیم و بعد راهی لبنان شدیم. شهید سردار سلیمانی از ایشان خواسته بودند به لبنان بروند. آقا محمدحسین لبنان به دنیا آمد. تا چهارسالگیاش آنجا بودیم. آنجا شرایط خیلی سختتر شده بود.
چرا؟
ایران که بودیم میتوانستیم زودتر به اصفهان سر بزنیم؛ ولی لبنان که بودیم به خاطر دوری راه شش ماه یک بار به اصفهان میآمدیم.
بعد از لبنان چه کردید؟
بعد از شهادت شهید کاظمی، حاجآقا فرمانده نیروی زمینی شدند. تهران زندگی میکردیم.
با توجه به اینکه سردار خیلی کم خانه بودند، رسیدگی به کارهای خانه و بچهها را چگونه انجام میدادید؟
رشت که بودیم رانندگی یاد گرفتم؛ ولی چون ماشین بیتالمال بود سوار نمیشدم. تا اینکه خودمان ماشین خریدیم. همه کارهای خانه وخرید و تحصیل بچهها با خودم بود. تلاشم این بود چون کارشان زیاد است، کارها را انجام دهم که ایشان دغدغه من و بچهها را نداشته باشند.
اگر بخواهید از خصوصیات اخلاقیشان بگویید، چگونه تعریف میکنید؟
ایشان در کارشان خیلی دقیق، جدی و وظیفهشناس بودند. وقتی دیدار حضرت آقا رفتیم گفتند: «در این ۴۰سالی که ایشان را میشناختم، هر کاری که به ایشان سپرده میشد، نه تنها انجام میدادند، به نحو احسن انجام میدادند.» خیلی ولایت و رهبری برایشان مهم بود. میگفتند اگر میخواهید تکلیفتان در زندگی معلوم باشد، باید حرف اول و آخر را از رهبری بشنوید. ایشان خیلی اهل اخلاص بودند. چه زمان جنگ و چه بعد از جنگ در هر سمتی که بودند دلشان میخواست کارشان فقط برای رضای خدا باشد؛ نه از روی ریا. اهل صحبتکردن درباره کارشان و عکسگرفتن و این چیزها نبودند. میگفتند آنکه باید ببیند و بداند، میداند. با اینکه در کار خیلی سختگیر بودند؛ ولی از راننده گرفته تا مسئول دفترشان غیر از ساعات کاری خیلی با ایشان صمیمی بودند و هر جا بودند همه دوستشان داشتند.
در خانه چطور بودند؟
در خانه هم به من و بچهها خیلی محبت داشتند. همیشه برای کارهای خانه از من تشکر میکردند. بچهها را خیلی دوست داشتند؛ آنها هم خیلی با پدرشان راحت بودند و دوستش داشتند. با اینکه خیلی کار داشتند؛ ولی هیچوقت تولد بچهها و مناسبتهای خاص مثل سالگرد ازدواجشان را فراموش نمیکردند. اگر خودشان هم نبودند تلفنی تبریک میگفتند.
آخرین هدیهای که برایتان گرفتند و یا تبریکی که گفتند یادتان هست؟
بله؛ پارسال روز زن بود که به اصفهان آمدند ولی سالگرد عقدمان بود. خیلی خسته بودند رفتند وضو بگیرند و آماده شوند بروند جلسه که در خانه را زدند. یک دسته گل و یک جعبه شیرینی سفارش داده بودند برای من. بعضی مواقع من مناسبتها را فراموش میکردم؛ ولی ایشان با وجود مشغله زیادی که داشتند، حواسشان به همه چیز بود.
آخرین باری که ایشان را دیدید چه زمانی بود؟
من تا اسفند در سوریه همراه ایشان بودم. ایشان گفتند چون من مدتی سوریه نیستم اینحا نمانید. میخواستم ماه رمضان را بمانم؛ ولی چون اصرار کردند، با دوستان ایرانیمان به اصفهان برگشتم. دو روز قبل از ماه رمضان بود.
سردار هم به اصفهان آمدند؟
بله؛ حاج آقا سیزدهمچهاردهم ماه رمضان بعد از پنجشش ماه که به اصفهان نیامده بودند، یکدفعه بی خبر آمدند. هفته اول عید نوروز بود؛ چند روز قبل از شهادتشان. خیلی خوشحال شدیم. گفتند دلم میخواهد همه را ببینم. دلم برایشان تنگ شده است.
روال همیشگیشان بود؟
نه؛ اتفاقا همیشه وقتی میآمدند و میرفتند کسی نمیفهمید؛ ولی این بار همهجا رفتند و همه را دیدند. خانه پدرشان همه جمع بودند. چند دقیقه شروع به صحبت کردند.
درباره چه چیزی صحبت کردند؟
صحبتشان مثل وصیت و نصیحت بود. گفتند قدر امنیت و یکدیگر را بدانید و به فکر هم باشید. همدیگر را حلال کنید. من را هم حلال کنید.
حرفهایشان برایتان عجیب نبود؟
بله؛ اتفاقا وقتی صحبتهایشان را شنیدم خیلی ناراحت شدم که چرا این طوری صحبت میکنند. همیشه از اول ازدواجمان در ذهنم بود که روزی شهید میشوند؛ ولی آن زمان انتظارش را نداشتم.
و این آخرین باری بود که سردار را دیدید؟
بله؛ البته شب قدر هم با ایشان تلفنی صحبت کردم و آن آخرین دفعه بود که صدایشان را شنیدم.
آخرین صحبتهایشان چه بود؟
گفتند: خیلی امشب برایم دعا کن. گفتم: من همیشه برایتان دعا میکنم. گفتند: نه، التماس دعای ویژه دارم. دعا کن، خدا من را عاقبت بخیر کند و عاقبت بخیر شوم. خیلی خوشحال بودند که سفر آخر همه را دیده بودند. به چند نفری هم که نتوانستند ببینندشان سلام رساندند.
آخر صحبتشان هم گفتند ان شاءالله تا سه روز دیگر تماس میگیرم. آن شب خیلی برایشان و برای رفع گرفتاریشان دعا کردم. بیخبر از اینکه گرفتاریشان این بود که میخواستند از این دنیا خلاص شوند.
(صحبت که به این سؤال میرسد بغض سنگینی که راه گلویم را بسته است فرو میدهم و میپرسم) خبر شهادتشان را چطور شنیدید؟
من منزل مادرم بودم. روز ۲۱ ماه رمضان و ۱۳عید بود. برادرم خبرهایی شنیده بود. گفت سوریه را زدهاند. گفتم چیز تازهای که نیست. گفت نزدیک سفارت را زدهاند. به سمت تلویزیون دویدم. زدم شبکه خبر. اعلام کرد چند تن از مستشاران نظامی به شهادت رسیدهاند.
گفتم احتمالا حاجآقا آنجا بودهاند. نفهمیدم نماز مغرب و عشایم را چطور خواندم. دلهره عجیبی داشتم. بالاخره اسمها را نوشت. اولین اسم، محمدرضا زاهدی بود. با اینکه همیشه میدانستم روزی شهید میشوند؛ ولی چنددقیقهای شوکه شده بودم. از طرفی خوشحال بودم که به آرزویشان رسیدهاند؛ چون عمری در آرزوی شهادت بودند و شهادت، مزد سالها مجاهدتشان بود؛ ولی به خاطر اینکه دیگر به ظاهر نداشتیمشان و از غم سنگین فراقشان، ناراحت بودم. همیشه حسرت این را میخورم که چرا دفعه آخر همراهشان نبودم. (مکثی میکند و میگوید) راضیام به رضای خدا.