به گزارش اصفهان زیبا؛ از ابتدای گفتوگویمان هرجا خواست اسمی از برادرش ببرد، فقط «آقامصطفی» خطابش میکرد؛ نه کمتر نه بیشتر! جز یکیدو جا که با لهجه اصفهانی گفت: «دادا». خودش را در همه این سالهای بودن و نبودنش «مرید» آقامصطفی میدانست و البته بیشتر از آن «رفیق»!
«من و آقامصطفی بیشتر از آنکه برادر باشیم، خیلیخیلی با هم رفیق بودیم. آقامصطفی هم ویژه به من علاقه داشت و خیلیها هم از آن علاقه خبر داشتند.» اما انگار توی این رفاقت و برادری زور آقامصطفی بیشتر میچربد: «مصطفی یک آدم تحکمی بود و هر حرفی میزد، بیبرو و برگرد باید اطاعت میشد.» خرجش فقط یک «تشر» بود!
حاجآقا مصطفی ردانیپور، جهاد را از روزهای قبل از انقلاب، در یاسوج و بویراحمد و فلارت و بجنورد روستاهای محروم آن مناطق شروع میکند؛ اما در «کردستان» و «تپههای حاج عمران» به پایان میرساند؛ پایانی که پایان گفتوگوی دوساعته ما با «حاج علی ردانیپور» در دفتر «اصفهانزیبا» نیز میشود: «ساعت یک نصف شب بود؛ توی دل عملیات. نشسته بودم روی ارتفاعات حاج عمران. یکدفعه از پشت بیسیم اعلام شد: آقامصطفی رفت تو گلخونه.»
آقامصطفی حالا چهل سال است رفته که رفته… و هنوز هیچ خبری از پیکرش نیست؛ هرچند به گفته برادرش، آقامصطفی اساسا دلش میخواست گمنام باشد. آخرین حرفی هم که قبل از شهادتش به او زده بود، همین بود: «دلم میخواهد شهید بشوم؛ اما پیکرم برنگردد…»
تربت کربلا زندهاش کرد
مادرم که خدا رحمتش کند، برای ما نقل کردند که آقامصطفی پنجششماهه بود که بیمار شد و فوت کرد. پدر آن زمان خانه نبوده و لذا مادر بچه را زیر ملحفهای میپیچد و میگذارد کنار و منتظر میماند تا بعدازظهر که پدر بیاید خانه و با هم بچه را ببرند تختفولاد و دفنش کنند. از اتفاق آن روز پدرم دیرتر از همیشه به خانه میآید و نهایتا کار به فردا صبح موکول میشود.
شاید باور این حرفها برای عموم سخت باشد؛ ولی خب واقعیتی است که رخ داده و مادر آن را برای ما تعریف کردند. آن زمان پیرزنی در محله ما بوده به نام «شهربانو بیگم». مادر تعریف میکرد اذان صبح را که میگفتند شهربانو میآید در خانه ما و میپرسد: «اتفاقی برای بچه شما، مصطفی، افتاده است؟»
مادرم شروع میکند به گریهکردن و ماجرا را برایش تعریف میکند. شهربانو داخل خانه میشود و بچه را بغل میکند و از مادر میخواهد یک مقدار آب تربیت بیاورد تا دهان بچه بگذارد. مادر تعریف میکرد که وقتی آب را دهان بچه گذاشت، مصطفی شروع میکند به مزمزهکردن.
مادر هراسان از آن زن جویای ماجرا میشود و او اینطور عنوان میکند که شب قبل خواب فلان درویش را دیدم (پیرمردی که چهارشنبهها، پشت مسجد امام، مدح امیرالمؤمنین (ع) را میخواند). گفته بود درویش در عالم خواب به من یک کاغذ داد و گفت این را به دست فلانی (اسم مادر ما را گفته بود) برسان و بگو «برات عمر بچهات را حضرت امیرالمؤمنین (ع) دادند».
کفاشی میکرد؛ اما درسش خیلی خوب بود
من و حاجآقا مصطفی حدود چهار سال تفاوت سنی داشتم. من کوچکتر بودم. یادم هست از سهسالگی با هم بودیم. با هم میرفتیم کار؛ همین جا خیابان استانداری. منزل ما پشت مسجد امام بود. مسجد شاه قدیم. مادرم برای کار ما را گذاشته بود دم مغازه یک کفاشی. پدرم هم کشاورز بود و زمینهای کشاورزیاش در ردان بود.
بزرگتر که شدیم، من از شغل کفاشی زدم بیرون و رفتم سراغ نجاری. آقامصطفی اما همان کفاشی را ادامه داد. در کنارش هردومان درس هم میخواندیم.
آقامصطفی درسش خیلی خوب بود. یادم هست استادش یکبار به مادرم گفته بود: «حیف هوش و استعداد مصطفاست… نگذارید برود کار.» مصطفی هم درسش را خواند و رفت هنرستان کشاورزی کبوترآباد. بعد از آنجا هم یکراست رفت حوزه علمیه قم!
برای رفتن به حوزه مردد بود
آقامصطفی به دو دلیل رفت حوزه؛ اول اینکه آن زمان فضای حاکم در هنرستانها، فضای طاغوتی و خانمهایی که معلمشان بودند همگی بیحجاب بودند. دوم هم به خاطر رفقایی که بهمرور پیدا کردند و همگی مثل خودش متدین و مذهبی بودند.
البته ناگفته نماند که آقامصطفی سر رفتن به حوزه خیلی مردد بود؛ تا اینکه یک شب خوابی با این مضمون میبیند که «امام حسین (ع) داخل مسجد امام توی غرفههای بالای مسجد ایستاده بودند. آقامصطفی از آنجا رد میشده که حضرت صدایش میزنند؛ اما او درنگ میکند و پیش خودش میگوید، میروم کارم را انجام میدهم و بعد خدمت حضرت اباعبدلله(ع) میرسم؛ اما یکدفعه به خود میآید و تصمیمش را عوض میکند و خدمت امام حسین(ع) میرود.»
آقامصطفی وقتی خوابش را برای یکی از آقایان علما تعریف میکند، تعبیرش همین مردد بودن او برای رفتن به حوزه میشود و خب میگویند چون به امام حسین(ع) لبیک گفتی، رفتن به حوزه را عملی کن و سرانجامش هم که میشود شهادت…!
28 نفر بودند که از مدرسه حقانی زدند بیرون
آقامصطفی حوزه را از همین اصفهان، مدرسه حاجآقا حسن امامی، معروف به مدرسه علمیه ذوالفقار شروع میکند؛ البته خیلی به جایی نمیکشد و بعد از آن به اتفاق شهید رحمت میثمی به قم مشرف و در مدرسه شهید حقانی، مشغول درس و بحث میشوند. همانجا هم حجره میگیرد.
مدتی که میگذرد، دو جَو در مدرسه حقانی حاکم میشود؛ یکی علیه دکتر شریعتی و دیگری له دکتر شریعتی. سر همین موضوعات، مرحوم آیتالله علامه مصباحیزدی تصمیم میگیرند با حدود 28 نفر از شاگردانشان از مدرسه حقانی خارج شوند؛ حالا تحت هر عنوانی مثل اعتراض.
یکی از آن شاگردها حاجآقا مصطفی بوده است. بعد از انقلاب هم دیگر درس و بحث را گذاشت کنار.
برای امرارمعاش توی کورهپزیهای قم کار میکرد
در مقطعی آقامصطفی در اثر فقر مالی، مجبور میشود برای تأمین هزینههای امرار معاشش، پنجشنبهجمعهها بدون اینکه کسی خبر داشته باشد، برود کورهپزیهای قم کار کند.
در همین حین تنگدستی او به حدی میرسد که بهدلیل ضعف بدنی شدید، دچار بیماری میشود و به همین خاطر شهید قدوسی و شهید میثمی که با او در مدرسه شهید حقانی قم همحجره بودند، خودشان را به اصفهان میرسانند و به والده خبر بیماری او را میدهند. بعد هم از خانواده میخواهند بروند دنبالش.
مدتی مادر به او رسیدگی کرد تا حالش روبهراه شد و دوباره برگشت قم.
با وساطت آیتالله خادمی آزاد شد
جهاد را از قبل انقلاب شروع کرد؛ از منطقه یاسوج، بویراحمد و فلارت و بجنورد. آن روزها هم رسم بود طلبهها، دهه محرم یا ماه رمضان که درس و حوزه سی روزی تعطیل بود، میرفتند توی مناطق محروم برای امر تبلیغ و فعالیت. آقامصطفی از همان روزها یک طلبه جهادی بود.
توی یکی از همین سفرهای تبلیغی هم که مصادف با شروع مبارزات مردمی علیه رژیم پهلوی بود، به همراه چهارده طلبه دیگر در شهرضا دستگیر میشود. آیتالله خادمی که آن زمان رئیس حوزه علمیه بود، وساطتت کرد تا آزاد شدند.
مصطفی آتشپاره بود
«مصطفی آتشپاره بود»؛ این تعبیر مرحوم علامه آیتالله مصباحیزدی؛ درباره مصطفی بود. واقعیت هم همینطور بود. از بچگی هم آتشپاره بود. به قول ما اصفهانیها، خیلی تخس و پرانرژی بود.
دستی که آیتالله مصباح یزدی بوسید
آقامصطفی جایگاه خیلی خاصی در خانواده داشت. حتی برادر بزرگترمان هم به ایشان احترام میگذاشت. من فکر میکنم این جایگاه به خاطر شأن و شخصیتی که آقامصطفی داشت، شکل گرفته بود.
حتی علمای اصفهان و غیراصفهان هم احترام خاصی برایش قائل بودند؛ تا آنجا آیتالله مصباح یزدی، آن شخصیت علمی، اخلاقی و متشرع دینی آن زمان، دستش را میبوسد.
فریاد زد: «عمامه من کفن من است»
عملیات ثامنالائمه بود. رفتیم توی موقعیت و ساکهایمان را تحویل دادیم. مدت زمانی که گذشت، آقامصطفی از من خواست برگردم و از داخل ساکش یک وسیله بردارم و برایش ببرم. ساکش را که باز کردم، چشمم به عمامهاش و نوشتهای که روی آن بود، افتاد. نوشته بود: «عمامه من کفن من است».
وقتی برگشتم پیش آقامصطفی، جویای این عبارت شدم. آقامصطفی گفت: «یک شب من به اتفاق یک جوانمرد (مأمور مسلح) میرفتیم به طرف پشت کوه (بویراحمد). ساعت یک نصف شب از روی یک پل مواصلاتی رد میشدیم که چهاردهنفر ریختند دور ماشین و ما را محاصره کردند. وقتی از ما خواستند خلعسلاح شویم، از جیپ پیاده شدم و عمامهام را برداشتم و بلند گفتم: «عمامه من کفن من است».
آقامصطفی تعریف کرد، با شنیدن این حرف، آنها عقبنشینی میکنند. جالب اینجاست که او این حرف را زمانی به این افراد زده که نه انقلاب بود و نه جنگی!
رسول شهید میشه؛ اما تو نمیشی!
عملیات فرماندهی کل قوا، مصطفی مجروح شد و آمد اصفهان. موقع رفتن، من را هم با خودش برد منطقه. آنقدر یکدفعهای شد که همانجا توی منطقه آموزش دیدیم و بلافاصله رفتیم برای عملیات ثامنالائمه. اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. توی همان عملیات هم مجروح شدم و برگشتم اصفهان.
آقامصطفی آمد و اخوی کوچکمان، آقارسول، را هم که هفدهساله بود، راهی جبهه کرد. بعد رو کرد به من و گفت: «علی این رو میبینی، میبریمش جبهه، شهید میشه؛ اما تو شهید نمیشی!» همین هم شد. رسول توی همان عملیات اولی که شرکت کرد شهید شد! «عملیات فتحالمبین»…! هرسه برادر توی آن عملیات بودیم.
بیش از دوهزار عکس؛ سند رفاقت من و مصطفی
من و مصطفی خیلی با هم رفیق بودیم. مصطفی هم علاقه عجیبی به من داشت؛ این را همه میدانند. من هم البته همیشه و همهجا مریدش بودم و به معنای واقعی از او تبعیت میکردم. داشتن بیش از دوهزار عکس با مصطفی از زمان جنگ شاید سند این رفاقت باشد.
در کنار اینها اما مصطفی یک آدم تحکمی بود و هر حرفی میزد، بیبروبَرگرد باید اطاعت میشد؛ مثلا زمان جنگ، موقع نماز جماعتها همیشه به من میگفت: «وایسا جلو». حالا او بزرگتر از من بود، درسخوانده بود، باتقوا بود.
من بیشتر مواقع ممانعت میکردم؛ اما مصطفی با یک تشر، حرف را تمام میکرد. با همه این اوصاف ولی من خیلیخیلی دوستش داشتم.
مأموریت انقلابی آقامصطفی به من و والده
زمانی که انقلاب در شرف پیروزی بود، آقامصطفی قم بود و من اصفهان. آقامصطفی دورادور ما را مدیریت میکرد و از من و مادر میخواست که در جریان این مبارزات همراهیاش کنیم.
مأموریت ما این بود که آقامصطفی اعلامیههای حضرت امام را برساند به ما و من و والده آنها را ببریم برای پخش. مادرم اعلامیهها را میگذاشت توی زنبیل زیرچادرش و با هم میرفتیم توی سطح شهر. یک موردش که یادم هست این بود.
وارد بازار میدان امام شدیم، زمانی که مغازهها بسته بود، مادرم یکییکی اعلامیهها را از توی زنبیل درمیآورد و میداد به من. من هم از زیرکرکره میانداختم توی مغازهها.
یک بار هم آقامصطفی از من خواست کتابخانهای داخل اتاق والده بسازم که هنوز هم این کتابخانه سرجای خودش هست. گفت کتابخانه را جوری بساز که طبقههایش دوجداره باشد و بتوان داخل آن نوارهای کاست سخنرانیهای امام را جاسازی کرد.
اصلا به عقل جن هم نمیرسید. آنقدر همهچیز عادی بود که حتی یک بار هم که ساواک ریخت داخل منزل ما، اصلا متوجه این کتابخانه و نوارها نشد.
امام به آقامصطفی گفتند «برگردید کردستان»!
انقلاب که پیروز شد و قائله کردستان پیش آمد، آقامصطفی رفت. رفت و مدتی کردستان بود؛ در سپاه کردستان؛ البته همه جا میچرخید؛ توی سنندج، پاوه، سقز و بانه. آقامصطفی توی غرب حرف اول را میزد. هم طلبه تبلیغی بود و هم طلبه جهادی؛ هم کسوت نظامیگری داشت و هم کسوت مذهبی.
مدتی بعد اما او تصمیم میگیرد از کردستان بزند بیرون و به حوزه علمیه برگردد و مشغول تحصیل شود. تا اینکه یک باری که با آیتالله طاهری، امام جمعه اصفهان میروند خدمت حضرت امام، آنجا آقای طاهری به امام (ره) میگویند که این حاجآقامصطفی وجودش در کردستان این چنین است و آنچنان. الان اما تصمیم گرفته برگردد حوزه. نظر شما چیست؟ برود یا فعالیتهای انقلابیاش را ادامه بدهد؟ امام رو به مصطفی میکنند و میگویند: «شما برگردید کردستان»!
با پای تیرخورده برگشت اصفهان
جنگ که شد، آقامصطفی سریع خودش را رساند جنوب. اولین عملیات «فرماندهی کل قوا» بود که همزمان شده بود با عزل بنیصدر. آقامصطفی در آن عملیات تیر خورد توی پایش و با شصت گچ گرفته برگشت اصفهان. چندروزی که ماند و سرحال شد، برگشت خط. من را هم با خودش برد. از اینجا به بعد من هم کنارش بودم.
دوبال بودند با حسن باقری!
از بین همه فرماندهها، صمیمیترین و نزدیکترین فرد از نظر ایدئولوژی با آقامصطفی، شهید حسن باقری بود. اصلا مثل دوبال بودند این دو نفر. به عبارتی میتوان گفت صمیمیترین رفقای جنگ بودند.
خاطرم هست وقتی آقامصطفی استعفا داد و قهر کرد، حسن باقری اولین نفری بود که آمد سراغش تا برگردد؛ ولی او قبول نکرد. به عقیده من یکی از بهترین، نابترین و کمنظیرترین فرماندهان جنگ، شهید حسن باقری بود. فردی که شمّ نظامی خیلی قوی داشت و آن زمان، برای خودش، یک سلیمانی بود.
«من استعفا میدهم»!
آقامصطفی در یک برههای از جنگ که اگر اشتباه نکنم از عملیات رمضان به بعد بود، با برخی از فرماندهان دچار اختلافنظر نظامی شد و وقتی به یقین رسید مخالفتش فایدهای ندارد، استعفا داد. حالا چرا؟ فرض بفرمایید مثلا نقطهنظر دوتا بود؛ اینکه آیا کردستان و غرب فقط عملیات انجام دهیم یا تمرکز کنیم روی جنوب؟
آقامصطفی میگفت جنوب از نظر سوقالجیشی اهمیت فراوان و فوقالعادهای دارد؛ لذا همه توانمان را باید روی جنوب متمرکز کنیم تا آنجا عملیات انجام شود. عدهای اما نظرشان چیز دیگری بود. اختلاف نظرهایی که بود همگی با همین مضمون و محتوا بود و از اتفاق هیچکدام هم قابلحل نبود؛ چرا که کار دست آن نظر حاکم بود.
زمانی هم که آقامصطفی قهر کرد و استعفا داد، افراد زیادی برای منصرفکردن او از تصمیمش پیشقدم شدند؛ از جمله شهید حسن باقری، آقارحیم صفوی، شهید میثمی و خیلیهای دیگر! آخرین نفری هم که آمد آیتالله نمازی، مسئول دفتر امام در قرارگاه خاتمالانبیا بود. ایشان هم آمد با آقامصطفی صحبت کرد؛ ولی مرغ آقامصطفی یک پا داشت. رو کرد به آیتالله نمازی و گفت: «من این نوع تفکر نظامی را خلاف میدانم و خودم را شریک آن نمیکنم.»
آیتالله نمازی وقتی دید اصرارهایش برای راضیکردن او فایدهای ندارد، به آقامصطفی گفت: «شما پاسدارید و به من بهعنوان نماینده حضرت امام از قرارگاه به شما تکلیف میکنم.» مصطفی همان موقع دست کرد توی جیبش، کارتش را درآورد و گفت: «من استعفا میدهم»؛ همین قدر محکم. تعبیر من این بود که آقامصطفی برخی نظرها را در آن برهه، خلافشرع میدانست. او در عقایدش خیلی محکم و قرص بود.
ترسیده که ترسیده!
عملیات فتحالمبین بود. نیرویی داشتم که شب عملیات ترسید. به من گفت: «حاجآقا، دلم درد میکنه. سرم درد میکنه.» خلاصه ریخته بود به هم. ترسیده بود. من خیلی از این اتفاق ناراحت شدم که حالا دم بزنگاه که ما به این نیرو نیاز داریم، ترسش گرفته. خیلی عصبانی شدم و غر زدم.
آقامصطفی که شاهد ماجرا بود، رو کرد به من و گفت: «چرا غر میزنی؟» گفتم: «این همه برای یک نیرو هزینه شده، حالا دم عملیات ترسیده!»
گفت: «خب، ترسیده که ترسیده! تو فکر این را بکن این بنده خدا حالا با این ترس و لرزی که داره بیاد عملیات و مجروح بشه. چهارتا رو میخواد اینو برش گردونن عقب یا اصلا شهید بشه. تا یه عمری بیتالمال باید هزینه این بکند، کسی که عملا هیچ کارایی نداره و وحشت کرده. دست خودش هم نیست.» آن موقع بود که متوجه شدم آقامصطفی به چه جوانبی فکر میکند که من فرمانده از آنها غافلم.
«بهشتی» جبههها بود
آقامصطفی عالم بود. عقلانیتش بالا بود. خاطرم هست صبح آن روزی که جریان حزب جمهوری اتفاق افتاد، همان زمان که برخی به شهیدبهشتی انقلت میزدند و تندی میکردند، آقامصطفی وقتی خبر را از رادیو شنید، باور کنید سر سفره صبحانه آنچنان دودستی کوبید توی سرش که من گفتم مغزش ترکید؛ یعنی میشناخت بهشتی را.
به عقیده من خود مصطفی هم بهشتی جبههها بود. والله! بالله و تالله، هیچ دردی ندارم که از ایشان تعریف بیجا کنم. آقامصطفی هم هیچ نیازی به تبلیغ ندارد. وظیفه من آخوند هم تبلیغ دین خداست، نه تبلیغ آقامصطفی!
دلم میخواهد شهید بشوم؛ اما پیکرم برنگردد
چندوقت پیش یکی از رفقا به من گفت: «چرا شما حرف نمیزنید از آقا مصطفی؟ چرا تبلیغ نمیکنید از اخوی؟» گفتم: «اولا که آقامصطفی نیازی به تبلیغ ندارد، دوما وظیفه من آخوند هم تبلیغ دین خداست.»
آقامصطفی اساسا دلش میخواست گمنام باشد. آخرین حرفی هم که قبل شهادتش به من زد، همین بود: «دلم میخواهد شهید بشوم؛ اما پیکرم برنگردد».
دیدار آخر
آخرین باری که از حاج عمران آمدیم، رفتیم توی شهر پیرانشهر حمام. من بودم و آقا مصطفی و سردار زاهدی و سردار نصر. توی حمام همینطور که داشتم پشت آقامصطفی را کیسه میکشیدم، به من گفت: «دادا! من از خدا خواستم طوری شهید بشم که جنازهام برنگرده.»
بگو و بخند
آقامصطفی همیشه بین نیروهایش صمیمت ایجاد میکرد. هروقت هم که اصفهان بود، بچهها را دعوت میکرد خانه مادر به صرف صبحانهای، ناهاری یا شامی مختصر. از اول تا آخرش هم بگو و بخند بود. شاید باورتان نشود؛ اما توی همین عملیات محرم، شب عاشورا، شوخیاش گرفته بود و افتاده بود روی دنده خنده. هرچه میگفتم دادا، شب عاشوراست! انگار نه انگار! افتاده بود روی فاز خنده.
هزار نفر را دعوت کرد عروسیاش
آقامصطفی با یک همسر شهید ازدواج کرد. کل زندگیشان سهچهار ماه بود. عروسی خیلی مفصلی گرفت. شاید هزارتا از بچهها را دعوت کرد. سهروز بعد از عروسی هم رفت منطقه. روز پنجم هم من به او ملحق شدم. 15 روز بعدش هم شهید شد؛ توی عملیات والفجر 2 در تپههای حاج عمران!
کت و شلوار دامادیاش را داد به رضا جوادی
آقامصطفی دلش میخواست ما یک شب با هم عروسی بگیریم؛ منتها عیال ما تهران تربیت معلم دوره داشت و نمیشد. مادر دوتا پارچه کت و شلواری سورمهای گرفته بود. با هم رفتیم دم مغازه آقای رضازاده؛ خیاطی اقبال، اول چهارباغ. خدارحمتش کند؛ پدر یکی از طلبهها بود.
رفتیم اندازههایمان را گرفت و خب چون عروسی آقامصطفی نزدیک بود، کت و شلوار او را زودتر آماده کرد. یک روز مانده به عروسیاش، گفتم: «دادا، بریم کت و شلوارت را بگیریم.» آقامصطفی با اشاره به من گفت: «بیا بیرون».
گفت: «من کت و شلوار را دادم به یک نفر که نیاز داشت.» گفتم: «به کی دادی؟» گفت: «چیکار داری؟» گفتم: «مادر بندهخدا دلش میخواست تو را توی کت و شلوار دامادی ببیند.» گفت: «دادم رضا جوادی.»
رضا معاون من بود که بعدها شهید شد. هفته قبلش عروسیاش بود. نهایتا با هم رفتیم و یک شب کت و شلوار خودش را از رضا جوادی گرفتیم برای دوساعت عروسی.
بعد عروسی هم کت و شلوار را با یک پاکت برگرداند به رضا. آقا مصطفی این کار را کرد و ما هم کت و شلوار را پوشیدیم و پُزش را دادیم. آقامصطفی وقتی که شهید شد، فقط یک دوربین یاشیکا و چندتا کتاب و خردهای بدهکاری داشت؛ حتی وام گرفته بود برای عروسی همین رضا جوادی.
آقامصطفی رفت توی گلخونه!
ساعت یک نصف شب بود؛ توی دل عملیات. ما روی ارتفاعات حاج عمران نشسته بودیم. یکدفعه شنیدم که پشت بیسیم اعلام شد: «آقا مصطفی رفت توی گلخونه.» یعنی شهید شد! خودم با گوش خودم این جمله را از توی بیسیم شنیدم.
آقامصطفی شهید شد؛ اما جنازه او به همراه 110 نفر از بچهها آن طرف مانده بود. سر همین موضوع تا سیزده روز بعد از شهادتش آنجا ماندیم. شبها منطقه را میگرفتیم؛ ولی روز آنقدر عراقیها بمباران میکردند که دومرتبه عقب نشینی میکردیم.
چند شب حمله کردیم؛ اما بی فایده بود. هیچ اثری از جنازه آقامصطفی نبود؛ حتی انگشتر و ساعتش را که داده بود به یکی از بچهها تا برساند دست من و از اتفاق آن وسایل هم توی عملیات از دست طرف افتاده و گم شده بود.
روز آخر به حاج حسین خرازی گفتم نه من و نه مادرم و نه خانوادهام راضی به این امر نیستند که به خاطر پیداکردن جسد آقامصطفی، جان یک یا چندنفر آدم به خطر بیفتد. از اینجا به بعد همه برگشتیم عقب.
من را توی قبر بچهام خاک کنید
دوره ریاست جمهوری آقای هاشمی بود که خانواده سرداران شهید مشرف شدند خدمت مقام معظم رهبری. توی آن دیدار رهبری به والده ما که میرسند، میگویند: «حاج خانم! امری، فرمایشی دارید ما در خدمتیم.» والده جواب میدهند: «دستور بفرمایید من را توی قبر بچهام، آقا مصطفی خاک کنند.»
مدتی بعد این دستور مکتوب شد و به دست خانواده رسید. 26 تیر 97 هم مادر رفت توی قبر آقا مصطفی!