به گزارش اصفهان زیبا؛ آب را داخل سماور میریزم و به انتظار مینشینم. همهجا در سکوت مهآلود اول صبح غرق شده است.
به آرزوهایم میاندیشم، به آرزوهای دوستم، به آرزوی آن پسر بچه در حرم شاه عبدالعظیم حسنی؛ خانهای بزرگ میخواست آنقدر بزرگ که خودش و پدر و مادرش و تمام دوستانش آنجا دور هم جمع شوند.
با خود میاندیشم چه جای امنی میتواند باشد آنجا که همه دور هم جمع میشوند بازی میکنند میخندند.
به آرامش پدر و لبخند مادر میاندیشم، وقتی خیالشان تخت میشود که کودکشان را به جای امن رساندهاند. به مادری میاندیشم که با هزار دلهره و هزار امید کودکش را به فرشتگان درمانگر میسپارد و نمیداند تا دقایقی دیگر هزار امیدش دود میشود و هزار دلهرهاش آوار.
نسلکشی قطعا خیال خام کفتارهای صهیونیست است. به صلیب سرخ میاندیشم به حماقتی که باور کرد کفتار جنگ جوانمردانه را میفهمد، غافل از اینکه صلیب که سرخ شد دیگر……
احساس میکنم قلم برای نوشتن گیج میزند.
«صلیب سرخ»؛ واژهای که دلش میخواهد کمک کند اما هنوز کفتار را نشناخته، باور میکند بیمارستان جای امنی است. همه میآیند بیشتر از همه کودکان.
این نسل باید بماند. میماند حتی اگر تمام بیمارستانها را ویران کنند تمام شهر را آوار، تپش نازک یک دانه گندم به آفتاب دم صبح سلام خواهد کرد. خوشه خوشه گندمزار میشود و به گواه تاریخ بهار میآید.
صدای بمب، صدای خمپاره، صدای اشک…
وحشت زده قلم از دستم میافتد، صدای قلقل سماور است. وقت خروش است…