از جدولهای کنار خیابان گوشه دنجی زیر سایه درخت پیدا میکنم و مینشینم و به کف خیابان خیره میشوم. شنیدهام کف خیابانها اتفاقهای مهمی را رقم میزنند. جمعیت قدمزنان میآیند. پیرترها کمطاقتترند، زودتر آمدهاند و روی نیمکتهای چوبی نشستهاند. هرچه به ساعت ۹ نزدیکتر میشویم، جمعیت بیشتر شده و جوانها پرتعدادتر میشوند.
کز کردهام گوشه آشپزخانه و سیبزمینی پوست میگیرم. صدای زنگ تلفن سکوت خانه را میشکند.
– الو مامان سفره را پهن کن، دارم میام.
احمد نگاه کن! بالاخره دفتر نقاشیام را پیدا کردم. تازه دیگه دستمم درد نمیکنه؛ خوب شده. پاشو دیگه. چرا نشستی؟! میخوام زودتر برسیم خونه و نقاشیام رو به مامان نشون بدم.
کودک فلسطینی گفت: گُل نرگس! اون در راهه، بهزودی میرسه و زمین دوباره سبز میشه… اللهم عجل لولیک الفرج
بچهها مشتهای گرهکردهیشان را جلو بردند. سربازها گلنگدن تفنگ را به عقب. فردا همه روزنامهها از انتفاضه میگفتند…
به آرزوهایم میاندیشم، به آرزوهای دوستم، به آرزوی آن پسر بچه در حرم شاه عبدالعظیم حسنی؛ خانهای بزرگ میخواست آنقدر بزرگ که خودش و پدر و مادرش و تمام دوستانش آنجا دور هم جمع شوند.
پرتوهای حیاتبخش آفتاب، از لابهلای حصارهای آهنی پنجره، بر چشمانش بوسه میزنند و بی اختیار شکوفه امید بر لبانش جوانه میزند.
چشمهایم سوسوکنان از لابهلای دستهایی که تمامقد عکس شهیدشان را به رخ آسمان میکشیدند، تلاش میکرد لحظهای، فقط لحظهای حضرت ماه را ببیند.
ساعت بهوقت جدال آفتاب و شرجی بهمنشیر است. زن کنار دیوار سیمانی حیاط، روی چهارپایه چوبی نشسته و ماهی سرخ میکند. گاهگاهی هم تکهماهی سرخشدهای را در دهانش میگذارد.