با آن جثه کوچک و موهای لَخت و چهره سبزه وارد حیاط خانه میشود و میگوید: «پَ هنوز نرفتین! مگه نشنیدین گفتن مردم باید شهر رو تخلیه تا یه وقت خدای نکرده اسیر نشن؟» مادر با چشمغرهای میگوید: «منتظر تو بودیم! آماده شو تا بریم!»
مادربزرگم گفته بود هر وقت دلت از همهجا گرفت و فکر کردی دنیا به آخر رسیده، برو میدان نقشجهان پیش درشکهها و به درشکهچی بگو من میخواهم با اسب سپید آرزوها پرواز کنم.
هر کجای ایران باشی یا حتی ایرانی باشی در هر گوشه دنیا، فرقی نمیکند. شبهای پاییزی آبان که میشود، اگر خوب گوش کنی ، صدای نفسنفسزدنش را میشنوی.
معلم درباره خمس صحبت میکند که یک واجب دینی است و با انفاق که مستحب است فرق دارد.
یک بعد از ظهر گرم تابستانی بود که پدر، من و خواهر و مادرم را برد طلافروشی و گفت: به سلیقه خودتان یک انگشتر انتخاب کنید.
ایستادهام جلوی آینه و ردپای موهای سپید بر روی شقیقههایم را دنبال میکنم. ۴۱ ساله شدهام و گیسوانم کمکم دارند لباس سپید بر تن میکنند.
عاقد که برای بار سوم پرسید: «عروس خانم! آیا وکیلم؟» داماد قبل از عروس گفت: «من حرف دارم.خیلی با خودم کلنجار رفتم؛ اما نامردیه اگه نگم.» عروسخانم هاجوواج به داماد نگاه میکند.
یادم نمیآید اولین باری که واژه شجاعت را نوشتم کجا بود؛ اما اولین باری را که شنیدم، به یاد دارم؛موقعی که طفل نوپایی بودم و تلاش میکردم روی پاهایم بایستم …
خبر «وعده صادق ۲» که رسید سریع زنگ زدم پدرم. لب مرز شلمچه بود. میگویم: «زدند، موشک زدند، از اصفهان هم زدند.
در تیتر اول روزنامهها او را تروریست معرفی کردند و در جلسات محرمانه اسمش را در لیست ترور قرار دادند؛ اما بهتر از هر کسی میدانستند او شیر بیشه و سلطان غزه است.
اگر خوب گوش کنی صدای بیبی لوعه را میشنوی که برای رزمندهها شعر میخواند و به آنها روحیه میدهد، لباسهایشان را میشوید و برایشان غذا میپزد. بیبی درِ خانهاش به روی رزمندهها باز است.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم. با اینکه دیشب تا صبح زل زده بودم به شبکه خبر و با دوستانم در فضای مجازی داستانک مینوشتیم تا ما هم سهمی در این غرور ملی داشته باشیم …