به گزارش اصفهان زیبا؛ هوا گرگومیش شده و آدمها در ورودی بازار غاز، جایی که این روزها شلوغتر از همیشه است جمع شدهاند؛ غروب آخرین روز پاییز سوز سردی دارد؛ مردان به هم تنه میزنند و سعی میکنند باعجله بروند تا به یلدا برسند.
در خیابانهای فرعی و باریک زنان باعجله در رفتوآمدند و آنچه رنگ سکون دارد، محمد است که نبش خیابان شال میفروشد. مغازهها چهارطاق بازند و انگار همه دارند برای طولانیترین شب سال کاسبیشان را تمام میکنند تا آماده این سنت شوند.
محمد کلاهش را تا روی ابرهای پرپشتش کشیده پایین و شالش را پیچیده دور صورتش، اگر تصورت اجازه بدهد و تخمین بزنی تقریبا میرسی به یک کودک 10-12 ساله که برای فرار از سرمای زمستانی که تنه میزند به پاییز، محفوظ بماند.
بساطها کمکم جمع شده اما محمد به قول خودش امروز کاسبیاش خوب نبوده و برای همین هنوز مانده است.
شب یلدا برای محمد و خانوادهاش معنای زیادی ندارد؛ خانواده هشتنفره آنها نه راهشان به بازار غاز کشیده میشود و نه به میوهفروشیهای شهر.
مادر قالی میبافد و بچههای کوچک را داری میکند و پدر و او هم باید کار کنند تا اجاره ماه بعد دربیاید. شب زندگی محمد همیشه یلداست؛ تاریک از نداری و سرد از بیپولی.صدای جیغ ماشینها از چند متر آنطرفتر نشان میدهد که همهمه و شلوغی برای زودتر رسیدن به خیابانهای شهر هم رسیده. خلاصی از سرما و آماده شدن برای یلدا شهر را متفاوت از قبل کرده است.
بااینکه چند ساعت دیگر شهر به خواب میرود، اما حالا یک راهبندان بزرگشده از ماشینها و آدمها که کیلو کیلو میوه و آجیل خریدهاند.
محمد اینها را دیده اما به حال او فرقی نکرده. شب یلدا برای او و خانوادهاش که نه آجیل میخرند و نه میوه و تنقلات برای آنها فرقی با شبهای دیگر ندارد.
محمد را که جا بگذاری، تکاپوی بیشتری در خیابانهای دیگر میبینی. غروب آخرین روزهای پاییز بهقدری مردم را به تکاپو انداخته که یاد فیلمهای آخرزمانی میافتی. توی مغازههای آجیل و میوهفروشی برهکشان است. آجیلهاست که از فروشنده به خریدار، دستبهدست میشود و اسکناسهاست که از خریدار به فروشنده جیب به جیب.
برهکشان آجیلفروشها
توی خیابان چهارباغ آجیلفروشی لوکس و شلوغی است که این روزها وقت سرخاراندن ندارد؛ شهرت یا قیمت فرقی نمیکند این آجیلفروشی سهمش را از این شبها میگیرد. کمی جلوتر آنجا که مغازهها تلویزیون و السیدی میفروشند، تضاد عجیبی توجهات را جلب میکند؛ کودک 7،8 سالهای بین جمعیت ساکن و خیرهشده به قاب تلویزیونی که پشت ویترین مغازه خودنمایی میکند. دانههای سرخ انار، توی مردمک چشمهایش، هزاررنگ شده است.
چشمهایش اما توی سرمای تازهرسیده زمستان انگار ضجه میزند و دستهایش را هر بار با بخار کمرمق دهانش گرم میکند. مجری با سرخوشی از دورهمی حرف میزند که قرار است بهترین شب سال را رقم بزند. طولانیترین شبی که قرار است با میوه و آجیل پشت سر گذاشته شود. دوربین برنامه زنده، هر بار روی هندوانه قرمز رنگی زوم میکند که به مدد دستان هنرمندی از شکل واقعیاش دورافتاده و به زیباترین شکل ممکن تزیین شده است.
آجیلها هم دست کمی ندارند. توی ظرف بلورین، تصویری درخشانتر به خود گرفتهاند. کودک، تاب سرما نمیآورد و دست حلقه میکند به کالسکه کهنهای که پر شده از پلاستیک و شیشه. راه میافتد.
یلدایی از جنس دیگر!
خیابان شلوغ است و محسن بین آدمها مارپیچ حرکت میکند؛ یادش نیست پدرش چه شکلی بوده است. هنوز دوسالگی را پشت سر نگذاشته بوده که خاک سرد، پدر را درهمکشیده است؛ این را از مادرش شنیده. حالا او و سه برادر بزرگترش شدهاند مرد خانه برای مادر و خواهرشان و خیابانهای شهر هم محل کارشان است. او از یلدا یک چیز را میداند، اینکه سرما میآید، پوست دستش را میترکاند و به صورتش سیلی میزند. توی ذهن کودک نورسیده که خیابان از او چیزی بزرگترش سنش ساخته تنها به یکچیز فکر میکند، اینکه باید پول دربیاورد برای خانه.
محسن نه از آجیل یکمیلیون تومانی سردرمی آورد و نه از میوهها و پلو ماهی که برخیها در این شب میخورند. دورهمی او میرسد به جمع کوچک خانوادهشان تا در این شب، صبحی تکراری آغاز شود و با چرخدستیاش بچرخد در خیابانهای شهر تا زندگیشان را بچرخاند.
دوست ندارد از شب یلدا حرف بزند. راه نمیدهد تا با او حرف بزنی. شاید حالا معنی شب یلدا را بهتر درک کنی برای بچههایی که فقط از قاب تلویزیون صد دانه یاقوت را تماشا میکنند و برای آن سرمای این شب طولانیتر است.
یلدای بچههای محنتزده کوچهپسکوچههای نداری از جنس یلدایی نیست که مجریان خوشخنده تلویزیون کنار آتش و آجیل و میوههای درشت آبدار به تصویر میکشند. یلدای آنها دستهای خالی پدری است بیمار و زحمتکش که از شدت شرم تا دیرترین ساعات را به خانه نمیرود تا مبادا نگاه دخترش، پسرش و حتی همسرش آویزان نگاهش شود که بابا پس هندوانه امشب کجاست؟ آجیل شیرین و شور یلدایمان کجاست؟
شهر ما تا دلت بخواهد از این پدرها دارد. نمونهاش همان کودکی است که یلدایش را میان خیال و رؤیای پیش از خواب در کوچه و خیابان جا میگذارد
یا شاید یلدا از جنسی دیگر باشد. مادر سرپرست خانواری که با ماهی 750 هزار تومان نمیتواند میوه و آجیل بخرد و خیلی وقت است سفره یلدایشان برچیده شده است.
صدای چرخدستی محسن میپیچد توی گوشَت. تنهایش میگذاری، در خیابانی دیگر، جای پارک نیست. ماشینها جلوی شیرینیفروشی، عطای جریمهشدن را به لقایش میبخشند تا در این شب مخصوص، بی شیرینی نمانند. وقتی وارد قنادی میشوی، بوی شیرینیهای تازه و گرم وارد ریههایت میشود. چند دختر و پسر جوان سفیدپوش فقط سفارشها را تحویل میگیرند و آماده میکنند. دو سهنفری هم سفارشهای مشتریها را تا اتومبیل آنها میبرند.
مردی کمی آنطرف تر خودروی بنزش را پارک میکند و میرود بهطرف قنادی که از دودهنه مغازه بزرگ تشکیل شده است. مرد نگاهی به شیرینیها میاندازد. کراواتش را صاف میکند. بادی به غبغب میاندازد و پنج کیلو شیرینی سفارش میدهد و میگوید: توی ماشین منتظرم.
بین انواع مغازهها اما این روزها گلفروشها هم سرشان شلوغ است؛ گاریهای تزیینشده از میوه و گل، سبدهای پر شده از میوههایی که حالا به شکل گل و شمایل حیوان درآمدهاند و دوچرخههای چوبی که از سر و کولشان میوههای تزیینشده آویزان شده تا عروس و دامادهای خوشبخت این شب را به عالیترین و باشکوهترین وضعیت به سر کنند.
یلدا امشب برای هرکسی یک معنای خاص دارد؛ برای محسن برای مرد راننده، برای عروسهای لاکچری و برای هرکدام از مردم شهر، یلدا یک معنی دارد و آن یک دقیقه بیشتر قصه طولانیترین شب سال را تلخ و شیرین و گَس میکند.