به گزارش اصفهان زیبا؛ محرم سال گذشته را به آوارگی گذراندم. این آوارگی که میگویم، دستکم در اینجا بار معنایی خوبی دارد. میخواهم بگویم یعنی هر شبی را مهمان هیئتی متفاوت بودم. جای ثابتی نداشتم.
البته این آوارگی هیئتی را دوست هم داشتم. بههرحال هر مجلسی صفای خودش را داشت و هرکدام مزهای مخصوص. اما درعینحال فصلالختام همه هیئترفتنهایم به یک مکان ختم میشد؛ ایستگاه صلواتی شربت زعفرانی.
اصلا مهم نبود که مسیرم کجاست و کجای شهر هستم؛ ایستگاه صلواتی چهارراه فلاطوری برای من حکم مزد هیئت را داشت. یک شربت آبلیموی خنک با زعفران و گلاب و خاکشیر چنان در رگوپی بدنم جاری میشد که انگار باقلوای بعد از غذا. حالا که محرم 1446 از نیمه گذشته، باز یاد ایستگاه صلواتی پارسال افتادم. درواقع یادش که نیفتادم و اتفاقا به طرز عجیبی کاملا از سلولهای حافظهام پاک شده بود.
اما یکبار که اتفاقی گذرم به آنجا افتاد، همهچیز تداعی شد. آن حس اصیل عشقکردن با یک لیوان شربت آبلیمو، آن حس جگرم حالآمدن، آن حس… راستش امسال که مرور میکردم بهدنبال نقطه عطف داستان بودم. اینکه چرا باید اینچنین پاگیر یک ایستگاه صلواتی شوم و چنان حس خوبی درونم غلیان کند؟ تا الان هم که میخواستم این روایت را بنویسم، چیز خاصی به ذهنم نرسیده بود، تا اینکه ناگهان سکه قفلشده در کنج عقل و احساسم آزاد شد: ایستگاه صلواتی شربت آبلیمو با گلاب و زعفران، «خلوص» و «احترام» داشت. آنکس که شربتش را هم میزد، مخلص بود و آنکه تعارف میکرد، محترم.