به گزارش اصفهان زیبا؛ من هم هستم؛ جایی که دانشآموز پنجاه سال پیش شهرم، گراش، که حالا خود موسفید شده و پژوهشگر، و منطقهای او را استاد میخوانند، به بهانهای معلمهایش را دعوت کرده دفترش تا به یاد کلاسهای درس قدیم بخندند و شاید هم اشک بریزند. کلی با خودم کلنجار میروم که «خدایا! حکمت حضور من در این جمع چیه؟ چه چیزی من رو به این جمع کشونده؟»
سؤالهای اینچنینی در ذهن شلوغ من، از هفتاد روزی که از مدیرشدنم گذشته، چند برابر شده. فقط خیرهام به معلمهای کتوشلوارپوشیده، شیک و سرحالی که انگاری سال اول معلمیشان است، گاها قوزکرده و عصابهدست وارد میشوند. همه میایستند به احترامشان. من گوشهای ایستادهام به دنبال جواب سؤالهایم که در کلهام چرخ میخوردند. دانشآموز قدیم جلو میایستد و میگوید: «چرا دعوت کرده این یا آن معلم را؟» در وصف یکی از معلمهایش میگوید: «کتابخواندن رو از ایشون یاد گرفتم. توی کلاس درس، کتابخونه درست کردیم و همه رو موظف کرد به کتابخونه کلاس کتاب هدیه بدیم. او به ما یاد داد به خونه همدیگه بریم و از کتابخونههای همدیگه، کتاب امانت بگیریم.» معلمش میشنود. حتما بهیاد میآورد آن صحنههایی را که دانشآموز نیمقرن پیش، جلویش به تصویر میکشد و چه حظی میبرد حتما.
یا وقتی معلم دیگری را میخواهد معرفی کند، میگوید: «به همت ایشون، ما بچههای کلاس یک کتاب نوشتیم با عنوان “سیمای گراش در آیینه زمان”. بخش تاریخ این کتاب برعهده من بود. این کتاب رو هنوز هم دارم.» و حتما جرقهٔ اولیه پژوهشگر و نویسندهشدنش هم همین بوده است.
حالا نوبت صحبتکردن معلمهاست. یکییکی معلمها را دعوت میکند جلوی جمع. آنها چه دارند بگویند جز همین جملهای که من هم پیشبینی و تصور میکنم اگر سی سالی بگذرد و من جای یکی از آنها باشم، همین را میگویم:«دلخوشی ما معلمها همین است؛ ثمرات سیساله معلمی.»
و وقتی دانشآموز قدیم، خم میشود و پشت دست معلمش را میبوسد، خیره میشوم به آنچه میبینم و با خود زمزمه میکنم: «یکسوم عمر معلمیات گذشته. در بیست سال باقیمانده، سی نفر، نه پژوهشگر و نه نویسنده، که فقط کتابخوان تربیت کنی، که بعد نزدیک سیچهل سال که آنها را با کتاب رفیق کردهای فراموشت نکنند، میوهای که از درخت سیساله معلمیات چیدهای، از شیرینی به عسل میماند. مگر غیر از این است؟»
وقتی معلم تاریخ جلوی جمع ایستاد و حرف زد و تمام شد، فهمیدم بعضی خاطرهها هم برای معلمها دلخوشی است. دهدقیقهای خاطره گفت و صدای خنده در دفتر قطع نشد. وقتی تشویقش کردند و میخواست بنشیند، یک دلخوشی به یاد آورد. وقتی حرف میزد، لبخند به لب نداشت؛ فقط بغض بود که جلویش را گرفته بود که نشکند که اگر شکست، جمعی میشکنند.
«آخر کتابی که کلاس پنجم درس میدادم، شعری از سیاوش کسرایی داشت درباره آرش کمانگیر. همیشه اون شعر رو جلسه اول میخوندم؛ با احساس. وقتی میخوندم، نیمی از بچههای کلاس اشک میریختند… .» یکی از معلمهای تاریخ خواست بخواند چندخطی از شعر را. «به یاد ندارم» شاید بهانهای بود. گفت: «نمیتونم جلوی احساساتم رو بگیرم. خیلی احساساتیام.» حالا دارم به جواب سؤالم میرسم. به خودم نهیب میزنم که «در این سالهایی که معلم بودی، چقدر دلخوشی جمع کردهای؟!»
شما هم چندخطی از شعر کسرایی را بخوانید:
«…گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و ناگفته، ای بس نکتهها کاینجاست.
آسمان باز
آفتاب زر
باغهای گل
دشتهای بی در و پیکر
سر برون آوردن گل از درون برف
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار
خواب گندمزارها در چشمهٔ مهتاب
آمدن، رفتن، دویدن
عشق ورزیدن
در غم انسان نشستن
پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن… .»