این یک «دانشآموزنویسی» است، نه «مدیرنویسی». همیشه از دِل گپوگفت با دانشآموزی، روایتی جوانه میزند و میشود «مدیرنویسی». اینبار قلم خود دانشآموز جوانه زده، خودش آبیاریاش کرده و به ثمر نشسته است؛ میوهاش را منِ مدیر هم چشیدهام. بگذریم از مقدمه.
عکسهای دستهجمعی معرکهاند. این را وقتی روابط عمومی آموزشوپرورش بودم و همه خدمتگزارهای مدارس را توی یک قاب جا دادم، کشف کردم …
نمِ باران و لیوانِ چای، قدمزنان در حیاط مدرسه، به همراه یک گپوگفت جدی، حالِ آدم را حسابی جا میآورد.
دانشآموز چهارپنج سال پیش خودم بود؛ کلاس زیست. حالا با ریش برگشته مدرسه و دیپلمش را میخواهد.
روی ابرها بودم نیمه شعبان پارسال. حرم مولا و ارباب را گلآرایی کردیم. عشق بود و صفا. کاغذ سیاه کردم از اینهمه سفیدی و نوری که دیدم.
مدرسه خلوت بود و ساکت. ساعت یکونیم بعدازظهر پنجشنبه؛ کلاس جبرانیِ دو روز تعطیلی بیگازی. صدا فقط از یک کلاس میآمد بیرون و گَهگاهی به دفتر هم میرسید.
سالهایی که نومعلم بودم و زیستشناسی تدریس میکردم، یک مهر، جلسه اول، قبل از اینکه بگویم مجتبی بنیاسدی هستم، دبیر زیست، از بچههای دهم تجربی امتحان میگرفتم.
ریحانه را از کودکستان آوردم مدرسه. روی میز ظرف تغذیهاش را باز کرد و هویجهای خردشده را یکییکی بهنوبت میخوردیم.
آفتابِ پاییز گراش، اگر مُدام بتابد، میسوزاند. همین بچهها را وادار میکند زنگ تفریح که دارند بر گرسنگی چیره میشوند، گوشهای را پیدا کنند که نیمتنه توی آفتاب باشد و پاها توی سایه.
بعدِ سلامِ نماز مغرب، دراز کشیدم توی تاریکی نمازخانه مدرسه.
روزنامه اصفهان زیبا هُلم داد سمت مدیرنویسیِ جدی. از دهیازده شهریور که شوخیشوخی شنیدم که رو به من گفتند: «مدیر مدرسه محبی میشی؟» و با پوزخند جوابشان را دادم که «نه بابا! چهخبره… زوده هنوز»، شروع کردم به نوشتن همین حرفها. درواقع روزانهنویسی میکردم.
من هم هستم؛ جایی که دانشآموز پنجاه سال پیش شهرم، گراش، که حالا خود موسفید شده و پژوهشگر، و منطقهای او را استاد میخوانند، به بهانهای معلمهایش را دعوت کرده دفترش تا به یاد کلاسهای درس قدیم بخندند و شاید هم اشک بریزند.