مجتبی بنی اسدی

مجتبی بنی اسدی

معلم و نویسنده

آرشیو مطالب منتشر شده
یک‌نفر یک‌نفرهایی که مهم هستند
شنبه 1404/08/24

یک‌نفر یک‌نفرهایی که مهم هستند

«دو کتاب غیردرسی که خوانده‌اید را نام ببرید؟» سه‌چهار سال اولِ تدریسم همیشه این سؤال را در جلسه اول کلاس زیست از بچه‌های دهمی و یازدهمی می‌پرسیدم؛ البته در کنار هشت ‌نه سؤال دیگر که به جانوران و گیاهان ربط پیدا می‌کرد و یک سنجش اولیه به حساب می‌آمد.

داستان ریزگردها و نوزاد
پنجشنبه 1404/08/8

داستان ریزگردها و نوزاد

دیشب با توده‌ای از ریزگردهای چهار میکرونی‌های پُررو گل‌آویز شدیم. ما نزدیک به هزارتایی بودیم، هزارتایی هم آن‌ها. از سجزی آمده بودند این سمت اصفهان.

پیرمرد و ریزگرد
شنبه 1404/07/19
از دفترچه خاطرات یک ریزگرد

پیرمرد و ریزگرد

ما ریزگردها دسته‌جمعی در هوا پرسه می‌زدیم که یکهو پرت شدیم توی ماشین زردرنگی که توی ترافیکِ ورودی دروازه‌دولت گیر کرده بود.

چقدر ما ریزگردها حال به‌هم‌زن هستیم!
چهارشنبه 1404/07/9
از زبان یک ریزگرد

چقدر ما ریزگردها حال به‌هم‌زن هستیم!

باد من را از دوستم سُرب که پشتش نشسته و به او چسبیده بودم، کَند و رها شدم توی آسمان کبودرنگ. داشت شب می‌شد و نیمچه بادی می‌آمد و منِ پنج میکرونی را از این سو به آن سو پرت می‌کرد.

از زبان یک ریزگرد: هدفم رسیدن به آدم‌هاست
شنبه 1404/06/22

از زبان یک ریزگرد: هدفم رسیدن به آدم‌هاست

رفیق پیدا کرده‌ام. بابا می‌گفت «راز موفقیت اینه که با یکی از این گُنده‌مُنده‌هایی که توی آسمون وول می‌خورن جفت‌وجور بشم.» پدربزرگ خدابیامرز می‌گفت «مگه یه ریزگرد توی خواب ببینه که بتونه خودش رو به یه چیز سنگین وصل کنه که با باد این‌ور و اون‌ور نشه.باد هر ریزگرد بزرگ و کوچیکی رو آلاخون والاخون می‌کنه.»

از زبان یک ریزگرد: هوای اصفهان را دوست دارم
یکشنبه 1404/06/16
با شیرجه‌ من توی خون یک انسان آسمی، باید او را توی بیمارستان بستری کنند

از زبان یک ریزگرد: هوای اصفهان را دوست دارم

امروز وارد اصفهان شدیم. عجب شهر غول‌پیکری است. چقدر آدم این‌ور و آن‌ور هستند، ماشین‌ها، کارخانه‌ها. نرسیده به اصفهان، یکی پیرمرد ده میکرونی می‌گفت «خیلی‌ها آرزو داشتن توی اصفهان نفس بکشن. ولی عمرشون کفاف نداد و نرسیده به اصفهان زمین‌گیر شدن.»

دورت بگردیم مولاجان
دوشنبه 1404/05/20

دورت بگردیم مولاجان

از دور، می‌بینم گِرداگرد ضریح سیل جمعیت راه افتاده. انگاری همه در آن هیاهو زمزمه می‌کنند «دورت بگردیم مولاجان.» زیر سایه ایوان طلا که می‌ایستم، دست‌‌وپایم را گم می‌کنم. ده‌دوازده متر جلوتر مولا منتظر است. خودم را به سیل می‌سپارم.

اگر مرد میدانی، معطل کردن  برای چیست؟
یکشنبه 1404/05/5
نامه‌ای به حجاج‌بن‌مسروق جُعفی از یاران امام حسین (ع)

اگر مرد میدانی، معطل کردن برای چیست؟

سلامی از همه خوش‌قول‌های عالم به حجاج عزیز! یک‌وقت پیش خودت فکر نکنی من دیوانه‌ام و بگویی «این دیگر چه سلام کردنی است!»

آه بچه‌های غزه روزی فریاد می‌شود و فریادها طوفان!
پنجشنبه 1404/05/2
نامه‌ای به یزید بن مغفل جعفی از یاران امام حسین (ع)

آه بچه‌های غزه روزی فریاد می‌شود و فریادها طوفان!

سلام جناب یزید! حالم خوش نیست. به‌هم‌ریخته‌ام. نه فقط من، به‌گمانم هر کسی که قطره‌ای خونِ انصاف در رگ‌هایش در حرکت باشد، نباید حالِ درست‌وحسابی داشته باشد.

معدن چهره زنانه هم دارد
سه شنبه 1404/04/31

معدن چهره زنانه هم دارد

همه آنچه روی جلد کتاب «برای میل‌گردها سعدی بخوان» به چشم‌ می‌آمد، آهن‌ربایی بود که منِ خواننده را به‌سانِ براده‌ای به خود جذب می‌کرد؛ پنج تا زن، آن هم نویسنده، در معدن دقیقاً چه می‌خواهند؟ انگار باید باور کرد از دلِ تضادها روایت‌ها جوانه می‌زنند.

خجالت ندارد از اینکه پسرهایت رویت را زمین زدند!
دوشنبه 1404/04/30

خجالت ندارد از اینکه پسرهایت رویت را زمین زدند!

سلام بر یزید! هیچ وقت فکر نمی‌‌کردم روزی برسد که ابتدای نامه‌ای که من نگارنده‌اش هستم، بر یزیدنامی سلام بدهم. حالا هم اگر ناراحت نمی‌شود، در ادامه نامه، عبدی بصری یا بن‌ثبیط صدایت بزنم. به‌خداقسم دلم رضا نمی‌شود اسم آن ملعون را به‌قلم بیاورم.

اگر جای تو بودم، حسین را رها می‌کردم!
شنبه 1404/04/28
نامه‌ای به بَشیر بن عَمْرو حَضرَمی کِندی

اگر جای تو بودم، حسین را رها می‌کردم!

سلام مرد یمنی! برشی از زندگی‌ات را خواندم و کیف کردم. حرفی که به حسین زدی، آن‌قدر اعلا بوده که در زیارت‌الشهدا هم آمده. یعنی مردمی که بعد صدها سال بخواهند شهدا را زیارت کنند، حرف‌هایت در روز عاشورا را زمزمه می‌کنند.