
اصفهان برایِ من جنوبی نصف جهان نیست، همه جهان است. نه آن جهانِ جغرافیایی و تاریخی و عظمتِ کلانشهریاش، نه.

«دو کتاب غیردرسی که خواندهاید را نام ببرید؟» سهچهار سال اولِ تدریسم همیشه این سؤال را در جلسه اول کلاس زیست از بچههای دهمی و یازدهمی میپرسیدم؛ البته در کنار هشت نه سؤال دیگر که به جانوران و گیاهان ربط پیدا میکرد و یک سنجش اولیه به حساب میآمد.

یکی از بچههای مدرسه رو کرد به من گفت «آقا! ما خیلی زیر فشاریم.» جوری این یک جمله کوتاه را گفت و همانطور که سری تکان میداد به سمت کلاس قدم برمیداشت؛ گویی لایهلایه دردودل، زیروروی همین تکجمله تلنبار شده بود.

دیشب با تودهای از ریزگردهای چهار میکرونیهای پُررو گلآویز شدیم. ما نزدیک به هزارتایی بودیم، هزارتایی هم آنها. از سجزی آمده بودند این سمت اصفهان.

ما ریزگردها دستهجمعی در هوا پرسه میزدیم که یکهو پرت شدیم توی ماشین زردرنگی که توی ترافیکِ ورودی دروازهدولت گیر کرده بود.

باد من را از دوستم سُرب که پشتش نشسته و به او چسبیده بودم، کَند و رها شدم توی آسمان کبودرنگ. داشت شب میشد و نیمچه بادی میآمد و منِ پنج میکرونی را از این سو به آن سو پرت میکرد.

رفیق پیدا کردهام. بابا میگفت «راز موفقیت اینه که با یکی از این گُندهمُندههایی که توی آسمون وول میخورن جفتوجور بشم.» پدربزرگ خدابیامرز میگفت «مگه یه ریزگرد توی خواب ببینه که بتونه خودش رو به یه چیز سنگین وصل کنه که با باد اینور و اونور نشه.باد هر ریزگرد بزرگ و کوچیکی رو آلاخون والاخون میکنه.»

امروز وارد اصفهان شدیم. عجب شهر غولپیکری است. چقدر آدم اینور و آنور هستند، ماشینها، کارخانهها. نرسیده به اصفهان، یکی پیرمرد ده میکرونی میگفت «خیلیها آرزو داشتن توی اصفهان نفس بکشن. ولی عمرشون کفاف نداد و نرسیده به اصفهان زمینگیر شدن.»

از دور، میبینم گِرداگرد ضریح سیل جمعیت راه افتاده. انگاری همه در آن هیاهو زمزمه میکنند «دورت بگردیم مولاجان.» زیر سایه ایوان طلا که میایستم، دستوپایم را گم میکنم. دهدوازده متر جلوتر مولا منتظر است. خودم را به سیل میسپارم.

سلامی از همه خوشقولهای عالم به حجاج عزیز! یکوقت پیش خودت فکر نکنی من دیوانهام و بگویی «این دیگر چه سلام کردنی است!»

سلام جناب یزید! حالم خوش نیست. بههمریختهام. نه فقط من، بهگمانم هر کسی که قطرهای خونِ انصاف در رگهایش در حرکت باشد، نباید حالِ درستوحسابی داشته باشد.

همه آنچه روی جلد کتاب «برای میلگردها سعدی بخوان» به چشم میآمد، آهنربایی بود که منِ خواننده را بهسانِ برادهای به خود جذب میکرد؛ پنج تا زن، آن هم نویسنده، در معدن دقیقاً چه میخواهند؟ انگار باید باور کرد از دلِ تضادها روایتها جوانه میزنند.