به گزارش اصفهان زیبا؛ بعدِ سلامِ نماز مغرب، دراز کشیدم توی تاریکی نمازخانه مدرسه. سکوت سرِ شب مدرسه و محله، آنچه در کلاسها میگذشت را نرمنرم به نمازخانه میرساند. امیرعلیِ دوازدهمی، ساختارهای الکترونی و پیوندهای شیمیایی شیمی را برای بچههای دهمی میگفت. مشاور سر کلاس کناری، از لزوم برنامهریزی هفتگی میگفت برای دوازدهمیها، با کلیدواژههای کنکور و رتبه و امتحانات نهایی و دانشگاه.
لابهلای هر آنچه در لحظه میشنیدم، گپوگفتهای روزانهام با بچههای مدرسه، مدام توی سرم میآمد و میرفت. یکیاش ده دقیقه پیش بود. یکی از بچهها وقتی آزمون جامع داد، قبل رفتنش گفت: «آقا! معلومه خیلی خستهاید!» او گفت و رفت و من بعد از رفتنش ایستادم جلوی آینه دفتر و به خودم زُل زدم. رو به آدمِ توی آینه گفتم: «کسی که خستهس، چه شکلی میشه که بقیه میفهمن؟» و برگشتم روی صندلی.
به این فکر کردم واقعا من خستهام؟ پاهایم بیجان بود. گلویم میسوخت. دمنوش اکسینه که ریختم توی لیوان که گلویم تازه شود، باورم شد که خستهام. اولین دانشآموزی که آمد توی دفتر ازش پرسیدم: «وقتی خستهای چهکار میکنی؟»
ایستاد. ازش خواستم بنشیند روی صندلی. آدم وقتی مینشیند راحتتر فکر میکند.
– من؟ وقتی خستهام؟
– آره دیگه. مثلا الان خستهای. بری خونه چیکار میکنی؟
– اممم…
دوسه ثانیه بیشتر نگذشت.
– شیرینی میخورم. کمی هم گریه میکنم.
– وقتی خستهای شیرینی میخوری؟ چرا؟
– شیرینی درستکردن رو خیلی دوست دارم. بعدش هم میشینم هر چی درست کردم رو تنهایی میخورم. البته کلی ظرف کثیف میکنم که اعصابم رو به هم میریزه؛ ولی ظرفها رو خودم نمیشورم.
– چطور گریه میکنی؟ همینجوری یهویی وقتی خستهای اشک میآد؟
– آره. کافیه بهش فکر کنی. اشک خودش میآد. دودقیقه گریه آدم رو سرحال میکنه. گریه بیشتر از دو دقیقه اَداس.
– چی خستهت میکنه؟
– ریاضی. از دست ریاضی خسته میشم؛ ولی شیمی روبهراهم میکنه. خیلی شیمی رو دوست دارم و…
تلفنش زنگ خورد. آمده بودند دنبالش. او رفت. قبل رفتنش گفت: «چرا تلفن نمیزنین؟ شاید خیلیها منتظر تلفن شما باشن.» یادم نمیآمد وقتی رفت خداحافظی کرد یا نه! حواسم نبود؛ چون به این فکر میکردم که من وقتی خستهام چهکار میکنم؟ میخوابم فقط؟ تلویزیون را روشن میکنم که اگر حسش باشد فوتبال آرسنال ببینم؟ میروم سری به اینستاگرام و تلگرام میزنم؟ کتابی باز میکنم برای مطالعه؟ نوشتن چهارصد کلمه مدیرنویسی؟ میروم کافهکتاب ریحانه و با دخترم یک چایکرک مینوشم؟ یا چراغخاموش، بیخبر از مادرش، میرویم آشپزخانه و با هم تخممرغ نیمرو درست میکنیم؟
یا ماشین را روشن میکنم و با ریحانه و مادرش دور کلات میزنیم و آبهویجبستنی سفارش میدهیم؟ علیرضا قربانی پلی میکنم و میشنوم؟ یا هم لیست مخاطبان گوشیام را یکییکی نگاه میکنم؟ واقعا کسی هست که منتظر باشد من به او تلفن کنم؛ بدون اینکه خواستهای داشته باشم یا کار خاصی، فقط حالش را بپرسم و حالم را بپرسد و خاطره مشترکی را مرور کنیم؟ یا جای خلوتی پیدا میکنم و دودقیقه اشک میریزم؟ کلاس شیمی و مشاوره تمام شد. دیگر فرصت نشد از خودم توی آینه بپرسم: «راستی! چه چیزایی خستهت میکنه؟»
کار روزمره آدم رو خسته نمیکنه فقط ممکنه توان کار رو ازت بگیره؛ اونچه آدم رو خسته میکنه به نظرم بیبرنامگی و کارها و اتفاقاتی است که بهشون علاقهای نداری و از سر ناچاری انجامش میدی.
گاهی یه پیامک یا تلفن ممکنه شما رو دوباره نیرو ببخشه و گاهی هم چند ثانیه صبر کردن و کاری انجام ندادن! و در عوض رفتن وضو گرفتن و دو کلمه با خدا صحبت کردن.