ریسه‌هایی برای جشن تولد ایران

نردبام معطل ما سه‌تا وسط سالن ایستاده بود؛ من بودم و معاون مدرسه و به‌قول بچه‌ها، خانم جنگعلی، کمکی نظافت!

تاریخ انتشار: 11:19 - شنبه 1403/11/20
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
ریسه‌هایی برای جشن تولد ایران

به گزارش اصفهان زیبا؛ نردبام معطل ما سه‌تا وسط سالن ایستاده بود؛ من بودم و معاون مدرسه و به‌قول بچه‌ها، خانم جنگعلی، کمکی نظافت! از وقتی بابای مدرسه با آن کلاه گلابی‌شکلش رفته بود، ما سه تا همه‌جور کار مردانه‌ای کرده بودیم؛ از تعمیر قفل کمد وکوبیدن میخ نیمکت و نصب برد و جابه‌جایی انبار و …

فقط تمام لامپ‌های سوخته، به سر رشته‌های سیم وصل مانده و منتظر فرجی برای تعویضشان بودند؛ حتی لامپ بزرگ بالای میز خودم مدتی بود به خواب ابدی فرورفته بود. حالا سه‌تایی کنار نردبام با نگاهمان به هم تعارف می‌زدیم که شما بفرمایید بالا…! من خودم را به بهانه گردن‌شکسته‌بودن و چینی بندخورده‌بودن و پروتز داشتن به جای مهره شش و هفتم، از معرکه بیرون کشیدم!

خانم محمدی موهای بنفشش را چپاند توی مقنعه و با گفتن اینکه «ریسکه، ریسکه، شما نرید بالا بهتره»، من را راحت کرد. حالا خودش مانده بود با آن قد بلند و رشیدش که رویش نمی‌شد به خانم گنجعلی‌زاده که تا شانه‌اش هم نمی‌رسید تعارف بزند تا پله‌های نردبام را بالا برود؛ آن‌هم آن نردبام لق و روی ویبره!

باید تا قبل از زنگ تفریح از وسط جمعش می‌کردیم؛ و الا وروجک‌های کلاس اولی بی‌هوا که می‌دوند این موجود آلومینیومی دوپای بزرگ را نمی‌بینند؛ هیچ بعید نیست سُر که می‌خورند با سَر توی ساق پای نردبام فرود آیند.

فرصت محدود بود و هنوز چای به‌دست در حال استخاره بودیم و من به جان مؤسس غُر می‌زدم که سِمت مدیر مدرسه بهم داده و اینجا لَنگ چسباندن ریسه بودم به سقف‌های بلند مدرسه؛ به‌خاطر نداشتن نیروی مردی که مثل قرقی از نردبام بالا برود و مثل ما ترس از ارتفاع نداشته باشد. قمقمه به دست از کلاس بیرون آمد. درسشان رسیده بود به نشانه «خ» که موهایش را خرگوشی بسته بود.

مقنعه‌اش دور گردن افتاده بود و نصف دسته‌های مویش زیر مانده و نصفی بیرون. قمقمه را روی میزم سُراند و کنارم ایستاد. دست‌هایش پیچ خورد توی دوگوشی‌هایش و صورتش پر از علامت سؤال شد. جوری به ریسه‌های پرچم روی میزم نگاه می‌کرد که گمان می‌کردی برای بار اول است توی عمرش پرچم می‌بیند.با آن دندان‌های موش‌خورده‌اش مِن‌مِنی کرد؛ ولی حرفی نزد. می‌خواستم کمکش دهم حرفش را بزند؛ اما محو حالت بانمک لب و دهانش شدم و سکوت کردم. هزار بار خواستنی‌ترش کرده بود. حیف از ترس ویروس‌های جورواجور ماسک داشتم؛ والا صورتش را محکم می‌بوسیدم!

بالاخره شهامت به خرج داد و با گفتن خانم مدیر اجازه، اینا چی‌ان، حرفش را زد.
هنوز انگشتش دور موهایش پیچیده بود و منتظر فرخوردنشان بود که گفتم: «خب پرچمه دیگه؛ پرچم ایران!»
وقتی گفت «خب می‌دونم»، می‌خواستم سریع بگویم «پس چرا می‌پرسی؟» که با جمله بعدی‌اش حرف توی دهانم ماند! با مظلومیتی که از شیطنت‌های همیشگی‌اش بعید بود در جوابم گفت که «این‌همه پرچم برای چیه؟ قراره جنگ بشه؟» تازه فهمیدم با دیدن پرچم‌ها، حرف‌های بزرگ‌ترهایش توی ذهن کوچکش کنار هم ردیف شده و دل نازکش را آشوب کرده بود!

دستش را گرفتم و توی بغل کشیدمش؛ موهایش بوی شامپو نمی‌داد؛ بیشتر مثل یک آدم بزرگ بوی عطر و ادکلن می‌داد. ریسه‌های پرچم را جلو کشیدم و رو به معاون مدرسه گفتم که «خانم محمدی، راستی کیک کجا سفارش بدیم؟» او که پایه‌تر از خودم بود، دست از تمرکز و توجه به پله‌های نردبام برداشت و گفت که «خانم، بهترین شیرینی‌ها و کیک‌ها رو قنادی بابای ایشون دارن دیگه! بهشون می‌گیم یه دونه قشنگش رو برامون درست کنن!» همانطور که از یاد بابا و شیرینی‌های قنادی معروفش لبخند افتاده بود به لبش و خال سیاه کنار لبش را جنباند گفتم که «وقتی تولد داریم مگر ریسه برای تزیین نمی‌زنیم؟»

صدایش بیشتر به غُم‌غُم می‌ماند که جواب خوشمزه‌اش ما را به خنده انداخت!
‌گفت: «برای تولد دخترا ریسه السا و آنا می‌زنن و برای پسرا ماشین مک‌کویین؛ ولی برای جنگ‌ها پرچم می‌زنن! پرچم مال وقت جنگه!»
دستی روی موهای لخت بسته‌اش کشیدم و گفتم: «ولی ما یه جشن تولد خیلی مهم داریم که واسش باید ریسه پرچم بزنیم؛ اونم پرچم ایران. یه تولد خاص داریم که یک روز هم نیست؛ ده روز جشن و تولدبازیمون طول می‌کشه!»
با تعجب دست‌هایش را باز کرد و گفت که «ده روز؟!»
گفتم: «تازه همه جا برای این تولد بزرگ ریسه می‌زنن،چراغ‌های رنگی می‌زنن، گل می‌زنن و شربت و شیرینی میدن! حالا یه جورایی تولد ایرانه؛ تولد ایران قوی‌ای که الان داریم!»

سرم را کنار گوشش بردم و گفتم: «ببین، ایران خیلی قویه، هیچ دشمنی جرئت نداره بهش حمله کنه! برو خیالت راحت.»
زل زده بود توی صورتم؛ اطمینان کلامم صاف رفت و نشست روی اعتمادش و برق امید را به نگاهش برگرداند؛ چون بدون اجازه قمقمه‌اش را برداشت و لِی‌لِی‌کنان از کنارم رد شد و رفت توی حیاط آب بردارد.
خوب شد نفهمید مدیر و معاون مدرسه نیم ساعت حیران غلبه بر ترس از ارتفاعشان بودند تا ریسه‌های جشن تولد انقلاب اسلامی ایرانشان را نصب کنند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هشت − دو =