حق آزادی

عطر زنجبیل زودتر از بقیه می‌دود توی مشامم. مرا می‌برد به خانه عزیز. زنجبیل‌های درسته داخل استکان و نبات‌های سفید شفاف که می‌خزیدند لای نرمی چای و سفتی زنجبیل. قوت می‌شدند به جان آدمی.

تاریخ انتشار: 08:20 - سه شنبه 1403/11/23
مدت زمان مطالعه: 3 دقیقه
حق آزادی

به گزارش اصفهان زیبا؛ عطر زنجبیل زودتر از بقیه می‌دود توی مشامم. مرا می‌برد به خانه عزیز. زنجبیل‌های درسته داخل استکان و نبات‌های سفید شفاف که می‌خزیدند لای نرمی چای و سفتی زنجبیل. قوت می‌شدند به جان آدمی. دست عباس را رها می‌کنم و داخل حجره می‌شوم.
-همیشه به‌موقع میای خواهر. علم غیبی؟ چیزی؟

-علم غیبم کجا بود داداش؟ طفلک بچه دیشب از دل‌درد تا خود صبح نخوابیده. دو تا شیشه از اون عرق نعنا و شاه‌اسپرم بده ببرم.
شیشه‌ها را می‌گذارد داخل زنبیل. پیشانی عباس را می‌بوسد. کاغذهای طومار شده را می‌زند زیر چادرم. آرام دم گوشم می‌گوید: ببر خونه، شب میام با میرزا صحبت می‌کنم. همیشه وقتی اعلامیه‌های تازه آقاخمینی می‌آمد، میرزا از شبش بهم می‌سپرد تا صبحی بروم حجره داداش سجاد، بزنم زیر چادر و بیاورم. اما این‌بار نه میرزا چیزی گفته بود، نه کاغذها به سنگینی اعلامیه‌ها بودند.

یک تکه نبات می‌اندازم ته استکان، نعنا و شاه‌اسپرم داغ را می‌ریزم تا نصف آن. نعلبکی را پر می‌کنم و میان نق‌های عباس، می‌ریزم دهانش. می‌گذارمش روی متکا، آن‌قدر تکان می‌دهم تا خوابش ببرد. پرده‌ها را می‌کشم. می‌خزم توی کمد لباس. چادرم را بلند می‌کنم. کاغذ را باز نکرده می‌فهمم روزنامه است. «روزنامه اطلاعات، ۱۷ دی‌ماه سال ۱۳۵۶». مال همین امروز است. ورق می‌زنم. کنار یک عنوان، با قلم علامت زده است؛ «ایران و استعمار سرخ و سیاه». مقاله‌ای که به مناسبت سالگرد کشف حجاب در ایران منتشر کرده‌اند. تا خواندن متن را تمام کنم، رنگ از رخسارم می‌پرد. چه توهین‌هایی نثار اعتقادات مردم کرده‌اند… چه نارواها که به سید اولاد پیغمبر نسبت داده‌اند…

زیر شوربا را خاموش می‌کنم. یک قاشق دارچین می‌ریزم تویش و هم می‌زنم. اگر زودتر می‌ریختم، غذا تیره می‌شد. عطرش هم می‌پرید. بعضی چیزها باید وقتش برسد. به گمانم وقتش رسیده بود که مردم به پا خیزند. ۱۹ دی‌ماه سال ۱۳۵۶ مردم قم، جان ‌به‌ کف گرفتند و در اعتراض به آن مقاله منحوس قیام کردند. حتما وقتش رسیده بود که این قیام، شد سرآغاز حرکت‌های اعتراض‌آمیز مردم علیه نظام شاهنشاهی.

از نیمه‌های بهمن، سجاد هر شب می‌آمد به خانه ما. می‌نشست پیش میرزا. بساط چای و گل‌محمدی‌شان، با پچ‌پچ‌های چندساعته کنار کرسی به راه بود. من و عباس را هم راه نمی‌دادند.

صلاة صبح را که خواندم، حدیث‌کسا نثار جان عزیزانم کردم و به اهل عبا سپردمشان. صبحانه میرزا را آماده کردم. برای چهلم شهدای قم، هسته خرماها را گرفته بودم و مغز گردو گذاشته بودم تویشان. گل‌محمدی و دارچین هم پاشیدم رویشان. سینی را دادم دست میرزا؛ «برای چهلم شهدای قم آماده کردم، بده شاگردت توی بازار پخش کنه.» میرزا یکی از خرماها را برداشت و گذاشت در دهانش. کفش‌هایش را که می‌پوشید، گفت: «نذرت قبول خانوم، اما امروز کارای واجب‌تری داریم. از خونه بیرون نیاین.»

حوصله عباس سر رفته بود. تخته حوض را برداشتم و نشاندمش لب حوض. تکه‌های نان را می‌ریختیم توی آب و می‌نشستیم به تماشا. لب‌های گردشده کوچک ماهی‌ها را نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. شال عباس را دور گردنش محکم می‌کردم که صدایی به گوشم رسید. صدا از دور بود، ولی پرتنش. سرمای هوا را بهانه کردم تا عباس را ببرم داخل خانه. صدا نزدیک‌تر می‌شد. زمین از کوبیده شدن پاها لرزه خفیفی گرفته بود. عباس را نشاندم کنار بخاری. گوشه پنجره را باز کردم. طنین «مرگ برشاه» پیچید در چاردیواری اتاق. اولین بار بود این شعار را می‌شنیدم. صدای رگبار اسلحه‌ها، شور می‌انداخت در دلم. تازه می‌فهمیدم پچ‌پچ میرزا و داداش سجاد برای چه بوده!

قفل در باز شد. شلوار میرزا تا زانو خاکی شده بود و پیرهنش لکه‌های خون داشت. ترسیدم از حال سجاد بپرسم. اگر شهید شده بود، چه؟! درآمدم که: «خداروشکر که سالمی میرزا. کاش سجاد هم با شما اومده بود.» دست و رویش را شست و وضو گرفت. «نامردها نذاشتن تو مسجد قزلی، چهلم شهدای قم رو بگیریم و نماز ظهر بخونیم. عوضش ما هم حسابی احوال آجان‌ها رو پرسیدیم. از این به بعد قیام مردم تبریز، تو بیست‌ونه بهمن‌، می‌شه کابوس شاه و نوچه‌هاش.» میان حرف‌ها گفت که سجاد زندانی شده است. نبودن سجاد، مساوی بود با خاموش شدن چراغ خانه عزیز بعد از فوت عزیز و آقابابا.

از آن روز، یک پای ما زن‌ها خانه بود؛ در تروخشک کردن همسر و بچه. یک پای دیگرمان در تظاهرات علیه رژیم شاه؛ هم‌پای مردها. شاه بی‌وجودتر از آن بود که مدیر مملکت باشد و توان ماندن داشته باشد. ۲۶ دی‌ماه سال ۱۳۵۷ بود که دست شهبانویش را گرفت و آواره کشورهای اجنبی شد. آقا بعد از چهارده‌سال تبعید، به ایران بازگشت. شد امام ما؛ «امام‌خمینی». بیست‌ودوم بهمن بود که مردم زندان‌ها را به تصرف خودشان درآوردند و عزیزانشان را در آغوش گرفتند. خانه عزیز را آب‌وجارو کرده‌ام برای آمدن سجاد. از بچگی خاطرخواه رقیه، دخترعمه فاطی بود. بساط عقد و عروسی را خانه عزیز پهن می‌کنم. حالا باید دوتایی چراغ این خانه را روشن نگه دارند. پارسال میرزا می‌گفت: «از این به بعد، ۲۹ بهمن، می‌شود کابوس شاه و نوچه‌هایش» اما حالا هر شب، میان رخت و لحاف اجنبی‌ها، کابوس ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ را می‌بینند. هنوز یک سال کامل نشده، مردم حق آزادی‌شان را گرفتند.

برچسب‌های خبر
اخبار مرتبط
دیدگاهتان را بنویسید

- دیدگاه شما، پس از تایید سردبیر در پایگاه خبری اصفهان زیبا منتشر خواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد‌شد
- دیدگاه‌هایی که به غیر از زبان‌فارسی یا غیرمرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد‌شد

هجده − هفده =