به گزارش اصفهان زیبا؛ پسر آیتالله شوشتری از قصههای پسرپدریاش میگوید؛ از روایتهایی که در خانه عارف بزرگ و سرشناس شهر رقم میخورده. حسین شوشتری از رویدادهایی میگوید که شاید در برخی خانهها و میان خانوادهها مرسوم نبوده و نیست؛ اما در خانه شوشتری به یک موضوع طبیعی و عادی تبدیل شده بوده. او از رفتارها و دلسوزیهای پدرانه شیخ میگوید.
بالاخره هر پدری نگران احوال فرزندانش است؛ اما نگرانیها در این خانه جنس دیگری داشته؛ نگرانیهایی که نیاز به دیدن وضعیت یا شنیدن صحبتهای اعضای خانواده نداشته است؛ حسهایی که شاید تجربهاش برای دیگران بهندرت اتفاق میافتد. پسر از دلنگرانیها و دلمشغولیهایش میگوید؛ آن زمان که پدر در قید حیات بود؛ پدری که حتی از راه دور متوجه پریشانی فرزندش میشده و دستی بر دل پسر میکشیده.
حسین شوشتری از خاطراتش میگوید:«وقتی به هر دلیلی از نظر روحی به هم میریختم، بابا به من زنگ میزد. اصلا زمانی که به بابا نیاز داشتم، او به من زنگ میزد؛ نه من به او. مسئله بهگونهای شده بود که من گاهی در آشفتگیها و کلافگیهایم اطمینان قلبی داشتم که بابا زنگ میزند و این اتفاق میافتاد. یک بار در محل کار مشکل بزرگی برایم پیش آمد. درحال کلافگی و استیصال بودم که تلفنم زنگ زد. مادرم بود. گوشی را به بابا داد. بابا گفت: حسین جان خوبی؟ همین را که گفت انرژی گرفتم. بعد ماجرا را تعریف کردم. بابا گفت: غصه نخور، درست میشود و شد.»
او از تربیت بابا میگوید؛ از سوزنی که باد تکبر فرزندان را خالی کرده و اجازه نداده بچهها به اسم او باد به غبغب بیندازند. از نوع تربیت عالم عارف میگوید، از حرفهایی که بابا همیشه ورد زبانش بوده و حالا خیلی وقت است که آویزه گوش فرزندان شده. پسر از نقل پدر میگوید: «سه گناه ریشه همه گناهان است؛ حسد، تکبر و طمع» و ادامه میدهد:«بابا در رفتار و گفتار همواره بهگونهای رفتار میکرد که مفاهیم بهخوبی در ما نهادینه شود. بازیهای بابا همیشه حکمت داشت. او بازیها را طوری پیش میبرد که ما بهخوبی صفات نیکو و رذیلتهای اخلاقی را درک کنیم و در عمل به کار بگیریم. بابا همیشه میگفت کبر فقط برای خداست. برای ذات کبریایی او و اگر کسی دچار کبر شود، چوبش را میخورد؛ چون خدا روی این صفت حساس است و کسی نباید به آن نزدیک شود. این حرفهای بابا باعث شد ما از ترس چوب خدا هم که شده سعی کنیم دچار کبر نشویم یا به کسی زور نگوییم.»
حسین شوشتری از اسمورسم پدر و منش او میگوید؛ اسمورسمی که هیچگاه به فرزندانش اجازه نداده از آن سوءاستفاده کنند. او میگوید:«اوایل انقلاب، زمانی که ترورها شدت گرفته بود، درود زندگی میکردیم. مردم درود پدر را فوقالعاده دوست داشتند؛ اما به اصرار مأموران امنیت و حفاظت و شرایط خطرناک آن زمان، پدر با ماشین سپاه جابهجا میشد؛ حتی ما هم با ماشینهای سپاه به مدرسه رفتوآمد داشتیم. پدر خیلی تمایلی به این شرایط نداشت؛ اما به اصرار مسئولان پذیرفت. این مسئله برای ما طبیعی شده بود و هیچگاه باعث نشد به خاطر این موضوع فکر کنیم فرد خاصی هستیم یا نسبت به دیگران احساس غرور کنیم. یادم هست گاهی از مدرسه که برمیگشتیم، هر تعداد از بچهها که توی ماشین جا میشدند با خودمان میبردیم. این شرایط تا حدودی در شاهینشهر هم ادامه داشت؛ اما مردم شاهینشهر نسبت به درود کمتر ما را میشناختند؛ با این حال ارادت داشتند به پدر. زمانی که به اصفهان آمدیم شرایط کلا تغییر کرد و کسی پدر را نمیشناخت؛ اما ما هم حرفی نمیزدیم و میگفتیم پدرمان طلبه است. البته رفتهرفته پدر در اصفهان شناخته شد و من هم به دلیل شباهت زیاد به ایشان در میان مردم شناخته شدم؛ اما به تأسی از پدر هیچوقت سعی نکردیم خودمان را از مردم بالاتر بدانیم یا از مردم فاصله بگیریم. پدر همیشه اعتقاد داشت باید در میان مردم و در بطن جامعه باشیم.»
او از روش تبلیغ و تربیتی پدر میگوید؛ از اینکه آیتالله شوشتری برای تبلیغ بازه سنی مشخصی داشت؛ 15 تا 25 سال. دلیلش را از زبان پدر میگوید:«افراد بالای 25 سال شاکله ذهنیشان بسته شده و دلیلی نمیبینم که با آنها صحبت کنم.» درباره اعتقادات و طرز فکر پدر درباره مسائل تربیتی حرف میزند:«پدر معتقد بود هفت سال اول، دوران پادشاهی است؛ اما نه به این صورت که هرکاری خواست بکند و آموزشی نبیند. به این معنا که باید صحیح و غلط به او آموزش داده شود؛ اما نباید بیشازحد به او امرونهی کرد. هفت سال دوم باید مانند وزیر در کنار خودت به او پروبال بدهی و هوایش را داشته باشی و به او انرژی بدهی. از 14 تا 21 سال شخصیت فرد در حال شکلگیری است. پدر به این بازه زمانی خیلی اهمیت میداد و معتقد بود اگر فرد در دورههای قبل مسیر را اشتباه رفته باشد، در اینجا میتواند درستش کند؛ به خاطر همین به این دوره اهمیت ویژهای میداد و به ما هم توصیه میکرد در میان جوانان و نوجوانان باشیم و با خوشرویی و خوشرفتاری هوایشان را داشته باشم.»
شوشتریِ پسر به نقل از پدر عارفش میگوید:«سریعترین و قویترین راه عشق است و تا عاشق نشوی نمیتوانی در این مسیر قدم برداری.» از روشهای پدر برای ایجاد جاذبه میگوید؛ روشهای جذب برای جذب، نه دفع برای جذب. از اعتقاد پدر به آسانی راه خدا نسبت به راه شیطان میگوید و از اعتقاد او به استمدادهای غیرمنتظره خدا در مسیر حق. در ادامه ولی خودش را لنگان میبیند در این مسیر.
میگوید درست است که روایت داریم«الانسان حریص علی مامنع»؛ اما پدر هیچگاه اینگونه رفتار نمیکرد و افراد را بهگونهای مشتاق میکرد که نیازی به دفع نبود. از خاطره خودش میگوید: «یک زمانی به علوم غریبه علاقه داشتم. پدر یک سری کلیات به من آموختند؛ اما من به ناگاه یک جا توقف کردم و دیگر پیش نرفتم. احساس کردم ممکن است ادامه این مسیر و بیشتر دانستن برایم آسیب داشته باشد. از آنجا به بعد خودم رها کردم.»
حسین شوشتری از حال و هوای پدرپسری با یک عارف اهل دل میگوید: «پدر کلیات و اصول را دست ما داده بود؛ اما متأسفانه ما اهل غفلت بودیم و آنگونه که باید، نتوانستیم مسیر را طی کنیم. گاهی انسان اگر در کنار آب باشد، تشنگی را حس نمیکند یا تا زمانی که گنجی در دست توست ارزش آن را نمیفهمی که این برای انسان آفت است. زمانی که گنج را از دست میدهیم متوجه ارزش آن میشویم.»
او با حسرت از روزهای پایانی عمر پدر میگوید؛ از روزهایی که دیگر بهدنبال سخن و صحبت از پدر نبوده و انتظاری نداشته و فقط از حضور پدر لذت میبرده و با او عشقبازی میکرده. میگوید با نیت نزد پدر میرفته و همیشه دست پر باز میگشته؛ دست پر، دل سرشار، حالی که فقط بند یک نگاه محبتآمیز پدری بوده است.
پسر از روز آخر پدر با بغض میگوید:«مثل همیشه با ذوق به دیدار پدرم رفتم. او اشک در چشمانش حلقه زد و با لبخند گفت: آمدی پسرم؟ خداحافظ. سپس دستم را محکم در دستانش گرفت و در چشمانم خیره شد. زمان زیادی به من نگاه کردند؛ نگاهی که دیگر تحمل آن را نداشتم و به دنبال فرار از آن نگاه بودم؛ اماای کاش تحمل میکردم و من هم بهقدر کافی پدر را نظاره میکردم.»
حسین شوشتری ادامه میدهد: «آن زمان نفهمیدم پدر چه میگوید و چرا اینگونه رفتار میکند! از مادرم دلیل حرف پدر را پرسیدم که جواب داد نمیدانم. چندروز است با همه خداحافظی میکند. اما فردا صبح که بر بالین جسم بیجان پدر رفتم، متوجه ماجرا شدم. فهمیدم پدر با من وداع کرده؛ وداعی که پسازآن از من دل کند. بالاخره هر انسانی تعلقات خاطری دارد که رفتن را برای او سخت میکند و من فهمیدم در آن لحظه پدر دل از من بریدند.»