به گزارش اصفهان زیبا؛ روی تخت نشسته است. بیمارستان بقیهالله تهران، سال ۱۳۷۵ است. لباس سفید برتن دارد و چفیهای بر گردن. حرف آخرش این است: شهدا فراموش نشوند. زنگ صدایش که با تمام وجود این جمله را بر زبان میآورد، دلم را میلرزاند. ما کجا و شهادت کجا، ما کجا و از شهدا حرفزدن کجا. چقدر زود فراموششان کردهایم.
شهید سرلشکر حاجاکبر آقابابایی، شهیدی است که تا دیروز تنها به نام بزرگراهش میشناختمش؛غافل از اینکه راه بزرگش را فراموش کردهام.
برادرش احمدرضا آقابابایی درباره برادر شهیدش میگوید و من با تمام وجود شنونده میشوم.
حاجاکبر، یکی از مربیان تاکتیک در مرکز آموزشی ۱۵خرداد بود
شهید سرلشکر حاج اکبر آقابابایی متولد ۱۴ اسفند ۱۳۳۹ بود. او در محله باقوشخانه اصفهان و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد و فرزند سوم خانواده بود. پدرمان مغازه قنادی داشت و اهل رزقوروزی حلال. برادرم همزمان با ورود به دبستان، قرائت قرآن را یاد گرفت. دوران دبیرستانش همزمان با پیروزی انقلاب شد. او در تظاهرات حضور فعالی داشت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست.
حاجاکبر، یکی از مربیان تاکتیک در مرکز آموزشی ۱۵خرداد بود. او یکی از نیروهای اصلی و فرماندهانی بود که از همان ابتدا در سنندج نقش اصلی را داشت. حضور او در آزادسازی مناطق مختلف شهری خیلی مؤثر بود.
هیچکس مثل حاج اکبر، جغرافیای کردستان را به این خوبی نمیشناخت
همرزمانش میگفتند که ایشان یک بسیجی بود و تفکر بسیجی داشت. ایثارگریها، خلوص، رشادتها و شهادتطلبیاش، الگو بود. هیچکس مثل حاجاکبر نبود که جغرافیای کردستان را به این خوبی بشناسد.
او در عملیاتهای مختلف توانست ضربههای سهمگینی به عراق وارد کند.
او صفا و صمیمیت زیادی با دیگران داشت و ازنظر درجه و مرتبه به دیگران نگاه نمیکرد؛ انسانیت دیگران برایش مهم بود. هیچوقت کلمه من را بهکار نمیبرد. چه در کردستان و چه در جنوب همیشه متواضع و فروتن بود.
همه دورههای نظامی را گذرانده بود. همیشه یاریگر و کمکرسان مردم بود. هر روستایی که پاکسازی میشد، اولینکاری که میکرد، مشکلات آنجا مثل برطرفکردن مشکل آب را انجام میداد و با کمک جهادسازندگی برایشان حمام و مدرسه میساخت.
در سلیمانیه در عملیاتهای نفوذی حضور پیدا کرده بود. خیلی دقیق منطقه را میشناخت. از خاطرههای خوب ما در دفاعمقدس زمانی بود که تیپ رفت غرب و حاجاکبر شد فرمانده تیپ.
در عملیاتهای زیادی شرکت کرد و چندین مرتبه مجروح شد
فرماندهی عملیات ناحیه کردستان و فرماندهی تیپ ۱۱۰ شهید بروجردی را برعهده گرفت.
عملیات معروف کرکوک و نفوذ به عمق ۱۷۵کیلومتری خاک عراق را فرماندهی کرد. فرماندهی تیپ ۱۸ الغدیر و جانشین فرماندهی لشکر ۱۴ امامحسین(ع) و فرماندهی عملیات نیروی قدس سپاه ازجمله سمتهای ایشان بود. یکی دیگر از همرزمانش میگفت: «وقتی من رفتم منطقه، ایشان مثل کف دست منطقه را میشناخت؛ حتی بیشتر از اصفهان.»
در طول سالهای دفاعمقدس در عملیاتهای زیادی شرکت کرد و چندین مرتبه مجروح شد. عملیات کربلای۵ برگ زرینی از رشادتهای حاجاکبر بود.
بمباران شیمیایی در این عملیات او را به بستر بیماری سپرد.حاضر نبود بستری شود و در رختخواب بخوابد؛ ولی وقتی مریضی خیلی فشار آورد، بستری شد. همه بدنش درد بود؛ ولی قدرت و روحیه بالایی داشت و هیچوقت نشان نمیداد که درد دارد. سال ۶۳ ازدواج کرد. ثمره ازدواجش دو دختر بود.
میترسید چشمش در چشممان بیفتد و ناراحت شویم از حالش
مادر شهید میگوید: «حاجاکبر هشت سال درگیر بیماری شیمیایی بود. برای یک مادر خیلی سخت است؛ حتی اگر بچهاش تب کند، برایش سنگین است. حاجاکبر بروز نمیداد که حالش بد است و درد دارد.
وقتی میرفتیم بیمارستان بقیهالله تهران تا به او سر بزنیم، چشمانش را میبست. ما که از اتاق میآمدیم بیرون، دوستانش میپرسیدند چرا چشمانتان را بسته بودید؟ او میگفت: میترسم چشمم در چشمشان بیفتد و از حال من ناراحت شوند.
حاجاکبر خیلی همرزمان و شهدای جبهه کردستان را دوست داشت
حاجاکبر به وصیت خودش بین شهدای کردستان به خاک سپرده شد. این بچهها خیلی مظلوم بودند.
حاجاکبر خیلی این بچهها را دوست داشت. وقتی اصفهان بود، ظهرهای جمعه که میشد، میگفت: مادر ناهار درست کنید من بچهها را میآورم. مثلا میگفت ۱۵ تا هستند؛ ولی وقتی در خانه باز میشد، اللهاکبر، بیشتر از اینها میآمدند. پدرش خدابیامرز، میرفت کباب یا بریان میگرفت، میگذاشتیم کنار غذا. چند ساعت کنار هم بودند. با هم شوخی میکردند و میگفتند، میخندیدند و خوش بودند. عصر که میشد، میرفتند.»
شهریور ۷۵ به شهادت رسید
ناملایمات جنگ بوسنی و افغانستان و خوردن آبهای آلوده آنجا باعث تشدید عوارض شیمیایی او شد و در چهارم شهریور ۱۳۷۵ در بیمارستان بقیهالله تهران به شهادت
رسید.
خودش خواسته بود در کنار شهدای کردستان به خاک سپرده شود
حاجاکبر در مجاورت قبر یوشع، لسانالارض و در کنار همرزمان شهیدش در کردستان به خاک سپرده شد. قبل از شهادت مسئول گلستان شهدا را دیده و خودش خواسته بود در این مکان به خاک سپرده شود.
کنار شهیدان، حسین روحالامین، محمدرضا افیونی و دو دوست و همرزم هممحلهای، شهید مهدی نمازیزاده و شهید محسن زهتاب و بسیاری از شهدای مظلوم کردستان که درباره آنان گفت: «شهادتها خصوصا در اوایل خیلی با شکنجه و اذیت همراه بود؛ زندهبهگورکردن شهدا همچون شهید نمنبات و شهید سلطانی. شهدایی داشتیم که مُثله شدند. پوست سرشان را از دو طرف صورتشان میکشیدند و قطعهقطعه سوزانده میشدند.
من شاهد زندهسوختن روحانی اهل سنت در بین کتابهای قرآن بودم. من شاهد مثلهکردن برادران بسیجی و بریدن سر آنها بودم. آرزویم این بود که در خون خود بغلتم و شهید بشوم. پشتیبان ولایت فقیه باشید و شهدا را فراموش نکنید.»